سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

فقط یک ساعت - ماوراء

فقط یک ساعت (جمعه 86/7/13 ساعت 5:33 عصر)


یادش می آید وقتی که کوچک بود روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار به خانه آمد. او دم در به انتظار پدر نشسته بود.
گفت : بابا، یک سئوال بپرسم؟
پدرش گفت : بپرس پسرم . چه سئوالی؟
پرسید : شما برای هر هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
پدرش پاسخ داد : چرا چنین سئوالی می‌کنی ؟
فقط می خواهم بدانم . بگوئید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
پدرش گفت : اگر باید بدانی خوب می گویم، ساعتی 20 دلار.
پسرک در حالی که سرش پائین بود آه کشید، بعد به پدرش نگاه کرد و گفت : می شود لطفاً 10 دلار به من بدهید ؟
پدر عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال فقط این بود که برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی! من خیلی خسته ام و برای چنین رفتارهای بچه گانه ای وقت ندارم.
پسرک آرام به اتاق رفت و در را بست.
پدر نشست و باز هم عصبانی تر شد. پیش خود گفت : چطور به خودش اجازه می‌دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین چیزی بپرسد؟
بعد از حدود یک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچک خیلی تند و خشن رفتار کرده. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آید پسرک از او درخواست پول کند.
پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت : با تو بد رفتار کردم. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی بگیر.
پسرک خندید و فریاد زد : متشکرم بابا. بعد دستش را زیر بالشش برد و  از آن زیر دو اسکناس 5 دلاری مچاله شده درآورد. پدر وقتی دید پسر خودش پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی؟
پسرک گفت : برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان 20 دلار دارم. پدر، آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا یک ساعت زودتر خانه بیائید و با ما شام بخورید؟

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 486 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165686 بازدید
  •   درباره من
  • فقط یک ساعت - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      فقط یک ساعت - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •