پسرک خسته و تنها به یک کوچه ی بن بست رسید ، وجودش پر از غصه و غم بود. دیگر روزها و شبها برایش رنگی نداشت . حتی با سایه خود نیز غریبه بود ، نمی توانست تلخی روزگار را باور کند ، نمی خواست باور کند که حتی ستاره هم روزی از آسمان می افتد.....
در حال نا امیدی و اندوه سرش را به آسمان دوخت و به دنبال پر نور ترین ستاره گشت.
آن را دید و کمی به آن نگاه کرد ، ناگهان احساسی گرم به او گفت که به دنبال کم نورترین ستاره بگرد. تمام ذهنش مشغول این سوال شد که چرا باید به دنبال کم نورترین ستاره بگردد؟
ساعاتی را سپری کرد، آخر نتوانست به راز کم نورترین ستاره پی ببرد. گوشه ای نشست و سر خود را بر زانو هایش گذاشت و پاهای خود را در سینه ی خود جمع کرد. به رهگذران نگاه می کرد که چگونه بی تفاوت ازکنارهم می گذرند.
کودکی در گوشه ای دیگر مشغول بازی بود و پسرک به او نگریست، کودک با تعجب به پسرک نگاه کرد، به طرف پسرک آمد و از او پرسید که چرا بر زمین نشسته است. پسرک خنده ای کرد و گفت : به دنبال جوابی می گردم. کودک گفت از من بپرس شاید بدانم. پسرک لحظه ای خاموش ماند و با خنده گفت به آسمان نگاه کن . وقتی کودک به آسمان نگاه کرد پسرک دید که به همان ستاره پر نور خیره شده. از کودک پرسید چرا به این ستاره نگاه می کنی؟ گفت چون نور بیشتری دارد و کمتر سو سو می زند. و کودک رفت.
پسرک به فکر فرو رفت پیر مردی آمد که باری را حمل می کرد. پسرک از جایش بلند شد و به پیرمرد نزدیک شد. پیرمرد که خسته ونا توان شده بود گفت ای پسر آیا به من کمک می کنی؟ پسرک با لبخندی گفت آری. وقتی بار پیر سالمند را برایش برد، پیرمرد ازپسرک خواست تا از چیزی بخواهد. پسرک گفت : فقط می خواهم کمی به آسمان بنگری و بگویی چه می بینی.
پیرمرد قبول کرد و به آسمان پر ستاره شب که پر قصه های کودکی اش بود خیره شد. و سپس آهی کشید. پسرک دید که این مرد کهن سال هم به همان ستاره می نگرد و از او پرسید که چرا به این ستاره پر نور نگاه می کنی؟ پیرمرد که آثار گذر عمر در چهره ی مهربانش معلوم بود گفت : ای جوان از همان وقتی که کوچک بودم همیشه به این ستاره می نگریستم و آرزو داشتم که روزی آن را به دست آورم. و بعد خندید و گفت : انسان در هنگامی که کوچک است آرزوهای بزرگ در سر دارد و هنگامی که بزرگ می شود می فهمد که آرزوهای کوچک دست یافتنی ترند. من اینک به دنبال به دست آوردن چراغی کوچکم . زیرا این ستاره با آن همه نورش برای من زیاد است ، مرا چراغی کوچک کافیست. این را گفت و رفت.
پسرک آرام گرفت. اینک آسمان برای او رنگی دیگر داشت. او فهمید که پر نورترین ستاره را همه می بینند وهمه آزروی به دست آوردن آن را دارند ولی نمی توان ان را به دست آورد.
حال فهمیده بود که چراباید به همان کم نور ترین ستاره خود بنگرد. زیرا فقط برای یک نفر می سوزد نه برای همه.
آن پسر از آن کوچه بن بست درسی گرفت که تمام عمر برایش یادگار می ماند.
پسرک به آن کوچه باز گشت ، تمام وجودش غرق احساس شده بود. گلدانی بر داشت و گلی را که مثل گلدان کوچکش پراز زیبایی بود برداشت و با نوازشی آن را درون گلدان ترک خورده ی خود کاشت.
و چون می دانست که این گل بهترین گل برای گلدانش است ، آن را با اشکهایش سیراب کرد.
|