رز سفید (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:22 عصر)
چنان مغرور بود که همیشه خود را از دیگران جدا می کرد، حتی در گلدان گلفروشی.
روزی دختر و پسری جوان به گلفروشی آمدند و دسته گلی برای عروسی شان سفارش دادند.
او باز هم خود را از دیگران جدا کرد. مدتی گذشت، همه رفته بودند و او احساس تنهایی می کرد.
پیرمردی وارد شد و شاخه ای رز سفید خواست...
پیرمرد ساعتی بعد او را بر سنگ گوری گذاشت
نویسنده: مصطفی فوائدی