کاریکلماتور (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:32 عصر)
یه نفر دلشو می بازه ، مربی اش رو از کار برکنار می کنه.
یکی از خوشحالی بال در میاره ، شکارچی شکارش می کنه.
یکی حواسشو جمع می کنه ، می بره جای دیگه پهن می کنه.
حواسم که پرت شد ، شیشه همسایه شکست.
روی زبانم وازلین مالیدم تا زبانی چرب و نرم داشته باشم.
به گلخانه رفتم تا یک بوته ی فراموشی بخرم.
یک کدو تنبل خریدم و آنرا به کلاس تقویتی فرستادم.
برای اینکه سر بسته حرف بزنم ، سرم را دستمال بستم.
سبیل گذاشتم تا حرفها را زیر سیبیلی رد کنم.
کفشم را در نمی آورم چون می ترسم کسی پا تو کفشم کند.
کفشم را می تکانم تا ریگی به کفشم نباشد.
برای اینکه از انسانیت بویی برده باشم انسانها را بو می کنم.
از مرحله پرت شدم پایم شکست
یا در حال برنامه ریزی برای آینده هستیم یا برای گذشته تأسف می خوریم ؛ همه این اتفاقات در زمان حال می افتد و زمان حال از دست می رود .
مشکل بسیاری از حکومت های جهان در این است که ضریب هوشی شان از ضریب هوشی مردم پایین تر است .
کسانی که راه حل هایی برای مشکلات بشریت عرضه می کنند معمولا از حل مشکلات کوچکشان عاجزند .
آدم های سر به زیر حتما در چاله نخواهند افتاد ، اما هیچ گاه هم آسمان آبی را نخواهند دید .
هنر هیچ ربطی با اخلاق ندارد . اگر چنین نبود مردم این همه به هنر علاقه مند نمی شدند .
از کسانی که احمقانه صادقند بیشتر بدم می آید تا کسانی که دروغ های قشنگ می گویند .
وقتی با آدم های مشهور روبرو می شوم ، یقین می کنم که آدم های بزرگ شایعه اند.
به دست آوردن تجربه های بزرگ معمولا منجر به از دست دادن زندگی عادی می شود .
می گویند چرا دائما تغییر می کنی ، می گویم شما چرا دائما تغییر نمی کنید ؟
روی آدم های منظم می شود حساب کرد ، اما نمی شود آنها را تحمل کرد .
من بعضی از دوستانم را از حقیقت بیشتر دوست دارم .
متوسط بودن ؟! یا بزرگ باش یا بمیر !
انسان ها ممکن است که با شادی به هم نزدیک شوند ولی با درد در هم فرو می روند .
همیشه غمگینانه ترین لحظات را عزیزترین کسانمان به ما هدیه می کنند .
در سفیدی چشمانت تمام رنگها را تجربه کردم ، تا به سیاهی رسیدم.
مغزم بر روی شعله های دلم که برای قلبم می سوخت ، کباب شد.
حیف که گرسنگی شکم با کلمات شیرین برطرف نمی شود .
ننگ است که روشنایی دیدگان در ظلمات اندیشه غرق شود.
مهربانی را در کودکی یافتم که آبنباتش را به دریاچه نمک انداخت تا شیرین شود
انقدر برای غربت تک دانه موی سفیدم غصه خوردم که تمام موهایم سفید شد
بیچاره آن خروسی که با صدای ساعت شماطه دار از خواب برمی خیزد
خوش به حال آن موجود راحتی ،که شیطان برایش درد دل می کند .
سالهاست که کاممان را با حقیقت های تلخ شیرین می کنیم .
زن شکسته ترین و خمیده ترین ، ایستاده دنیا است
بخاطر افکار فسیل واری که داشت, جشنواره فسیلی راه انداخت.
آنقدر فکرش دست نخورده ماند, که کارتونک بست.
بخاطر افکار عتیقه ای که داشت, مغزش را به موزه سپرد.
مغز کوچکش در فضای جمجمه اش, لق میزند.
طفلک ستاره خجالتی چشمکی زد و فرار کرد.
زندگی ریسمانی است که از آن تا آنجا که توان داری بالا میروی.
وقتی که خورشید مات و مبهوت به زیبایی ماه می نگرد ، شب میشود.
زمستانها از بینی خورشید قندیل نور آویزان میشود .
عشق و مرگ دو مفهومی هستند که اولی انسان را به آسمان ها می فرستد و دومی به زیر زمین.
اگر واحد پول شاخه نور بود ، بانکها چه نورانی می شدند.
در میهمانی شبانهام، ماه ساقی، خودکارم پیاله و کاغذم تا خرخره نور مینوشد.
چراغ راهنما از بس که چشمک زد، مژه هایش ریخت.
تا دو کلمه حرف حساب زدم، چرتکه لبخند زد!
وقتی بچه را از شیر گرفتند، عاشق بستنی شد.
وقتی بهمن سقوط می کنه، اسفند بالا می ره!
لامپ از ذوق روشن شدن سوخت.
اگر درخت نبود، هیچکس نمیتوانست چوب لای چرخ دیگری بگذارد.
بیدمجنون، بهترین چوبهدار برای شکستخورده در عشق است
عاشق دلشکسته، همیشه زیر درخت بیدمجنون مینشیند.
درودگر عاشقپیشه، دنبال درخت بیدمجنون میگردد.
بهترین زغال، از درخت روسیاه بهدست میآید.
یک عمر سرپاایستادن، درخت را ازپامیاندازد.
هیچ درختی، به درختان دیگر تنهنمیزند.
درخت، تنها در برابر باد سرخممیکند
برای اینکه صدای شکستن دلش شنیده نشود با صدای بلند می خندد.
آنقدر تنهایی را دوست داشت که از سایه خودش هم بیزار بود.
برای اینکه عشقش را از قلبش پاک کند، قلبش را فرمت کرد.
خورشید عشق هم نتوانست قلب یخی او را گرم کند.
نویسنده: مصطفی فوائدی