جوانی پس از فارغ التحصیل شدن به عنوان معلم به مدرسه کوچکی در روستایی دوردست اعزام شد. شرایط محلی خوب نبود و مدرسه کلاسهای زیاد و معلمان کافی نداشت. بدین سبب، همه شاگردان سالهای سوم و چهارم و پنجم در کلاسی جمع می شدند و جوان معلم به آنان درس می داد.
چندی نگذشت که جوان در نامه ای برای پدر و مادرش چنین نوشت: کار اینجا بسیار خسته کننده است؛ می خواهم استعفا کنم و به خانه برگردم.
با این همه، مسئله ای که بعدها اتفاق افتاد فکر وی را عوض کرد. روزی از روزها، کوچکترین شاگرد کلاس از وی پرسید: آقا، منظور از کلمه بستنی که در کتاب نوشته شده چیست؟ چرا کودکان شهرنشین آن را دوست دارند؟ جوان فکری کرد و گفت بستنی نوعی خوراکی است که با یخ درست می شود. در داخل بستنی، خامه و شکلات دیده می شود. بستنی بسیار خنک و شیرین است و بهترین غذا برای رفع گرمای تابستان به حساب می آید.
شاگرد دیگری از او پرسید: آقا، شکلات چیست؟
معلم، در مواجهه با شاگردانی که چشمهای شگفتزده خود را گشوده بودند، ناگهان احساس کرد که توضیحاتش بسیار ناکافی بوده است. در واقع، اگر کسی بخواهد بداند که مزه بستنی چیست، باید خودش آن را بچشد؛ اما معلم بینوا در روستای دوردست از کجا می توانست بستنی تهیه کند؟
روزی از روزها، معلم جوان برای گرفتن بسته پستی به شهر رفت. هنگامی که می خواست به مدرسه برگردد، بر حسب تصادف، تنها فروشگاه بستنی شهر را دید. تصمیم گرفت که برای همه شاگردان بستنی بخرد. خوشبختانه، هوا بسیار گرم نبود. سپس با عجله 10 کیلومتر راه را پیمود و به روستا برگشت. جالب اینکه بستنیها آب نشده بود. او بستنیها را بین بچه ها توزیع کرد و با دیدن خوشحالی کودکان احساس تسلای خاطر کرد.
روز بعد، معلم انشای شاگردان را می خواند که روی آن نوشته شده بود: ما معلم خود را بسیار دوست داریم . وی برای ما بستنی خرید. معلم ما آدم خوبی است. بستنی بسیار شیرین و خوشمزه است . هیچ یک از ما قبلا بستنی نخورده بودیم و برای همین در حین خوردن بستنی گریستیم؛ بستنیها هم گریه کردند و اشکهای آنها جاری شد.
|