خواب خدا (شنبه 86/7/7 ساعت 5:9 عصر)
در خواب خدا را دیدم.
پرسید می خواستی مرا ملاقات کنی؟
جواب دادام اگر وقت داشته باشید .
با لبخند فرمود: زمان من نامتناهی است و چه پر سشی داری؟
پرسیدم :چه خصوصیات آدم عجیب است؟
گفت: دوران کودکی برایشان زود خستگیآور می شود و می خواهند سریع بزرگ شوند
و سپس آرزو میکنند برگردند به کودکی.
سلامتیشان را در عوض بدست آوردن ثروت از دست میدهند و ثروت را از دست می دهند در قبال
بدست آوردن مجدد سلامتی.
با تفکر به آینده مشوش میگردند و زمان حال را فراموش میکنند
به طوری که نه در حال زندگی میکردند نه در آینده.
زندگی میکنند در حالیکه انگار هرگز از دنیا نمی روند
و طوری میمیرند که انگار هرگز زندگی نکردند.
دستانم را گرفت و پس از مدتی سکوت
پرسیدم : به عنوان پدر یا مادر چه درسهایی می خواهی فرزندانت بیاموزند؟
با تبسمی پاسخ داد:
بیاموزند که شخصی را نمیتوانند وادار به دوست داشتن نمایند
و فقط میتوانند اجازه بدهند که دیگران دوستشان بدارند.
خود شان را با دیگران مقایسه نکنند
و بدانند ثروت به داشتن بیشتر مال نیست بلکه به کمترین نیاز داشتن است.
بدانند در یک لحظه کسانی را که دوست دارند از خود رنجور می سازند
و برای یافتن یک دوست باید سالهای فراوان تلاش کنند.
بخشش را با ممارست در بخشش بیاموزند.
یاد بگیرند که برخی اشخاص دوستشان دارند ولی نمیتوانند احساساتشان را نشان بدهند.
بدانند دو شخص میتوانند دید متفاوت به یک شی واحد داشته باشند.
همیشه مورد بخشش دیگران قرار گرفتن کافی نیست
بلکه خودت هم باید خودت را ببخشی.
و بدانند من همیشه حضور دارم
نویسنده: مصطفی فوائدی