کاریکلماتور (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:20 عصر)
لباسش گشاد بود، چاق شد.
زمین میخواست ابراز احساسات کند، آتشفشان سرازیر شد.
خورشید قهر کرد، خسوف شد.
دریا برای صرفهجویی کمتر موج میفرستد.
فکرهایم تابعیت مغزم را از دست دادند.
سیب سر درخت به نیوتون می خندد.
نگاه تنها شیء قیمتی است که صاحبش همواره در پی به سرقت رفتن آن است.
وقتی که دست نوازش بر سرم کشید، ناگهان آژیر خطر مغزم به صدا در آمد.
آدمهای شیک با نمکدان به زخم هم نمک می پاشند.
قصد دارم به انسان نیازمندی یک متر رگ بدهم؛ در صورتی که کسی پیدا شود و یک سانتیمتر رشته عصبی به من بدهد!
از دودلی خسته شده بودم، یکی از آنها را یدکی نگه داشتم.
برای میخ طویلهها کاه میریزم.
برای جذابیت بیشتر خود، جاذبه را از زمین وام گرفتم.
برای اینکه در دوستی یکرنگ بمانیم، یکدیگر را رنگ کردیم.
ریشه درخت و کرم خاکی بر سر مالکیت زمین دعوایشان شد.
وقتی با یک آدم دوربین سر و کار دارید، مواظب باشید فیلمتان نکند.
برای ورزش عضلات، هر روز ساعتها، چرخ زندگی را می چرخانم.
شاگرد جادوگر سوار خاکانداز میشود.
چون دلم دودکش ندارد، ماهی دودی نمیخورم.
حال آدم بیحال را نمیشود گرفت.
نجار تازه کار با چوب خاک اره میسازد.
گل نروییده را با قطرههای باران نباریده آب میدهم.
مدادم تنها کسی است که سر امتحان از مغزش استفاده میکند.
آدم ساده لوح روی برف درپی رد پای زمستان میگردد.
آیینه را شکستم، او مرا خرد کرد.
حباب اگر نفس بکشد، میمیرد.
برای اینکه خورشید دستم را نسوزاند، آن را با ابر میگیرم.
ماهی منزوی در دریا هم تنگش را ترک نمی کند.
وقتی که نگاهم از سوراخ موش بیرون آمد، سراپایش خاکی شده بود.
نتیجه آزمایش هپاتیت و ایدز و اعتیاد پشه مثبت بود!
فرصت چمدانش را جمع کرد و از دست رفت!
سرش بالای دار رفت و به نقش قالی نگاهی انداخت!
سیم تلگراف که پاره شد، همه حروف روی زمین ریخت!
در حالی که تابستان در تب می سوخت پاییز رنگش پرید و زمستان موهایش سپید شد، اما بهار می خواست جوانی کند!
برای اینکه سیگارش را خاموش کند، آتش نشانی را خبر کرد!
از وقتی که مغرور خودش شد، غرق شد!
بس که ویزیت پزشک گران شده است، دیگر رفع سردردم به دردسرش نمی ارزد!
آن قدر سخنانش آهنگین است که دلم همه اش را ضبط می کند!
چون توانست گلیمش را از آب بیرون بکشد، آن را در آفتاب گذاشت تا خشک شود!
چون خطم شکسته بود، آن را نزد شکسته بند بردم!
سلمانی محل ما این روزها با ماشین اصلاحش سر کار می آید!
می ترسم این بیکاری عاقبت کار دستم بدهد!
چون خیلی روشنفکر است، از رفتن برق هراسی ندارد!
افراد سر به زیر چیزهایی را پیدا می کنند که افراد سر به هوا گم کرده اند!
کوه برای دیدار دره از خودش پایین میآید.
دهن گربه با شنیدن سوت بلبلی آب میافتد.
با دودی که اتوبوسها دارند نباید موی سر کسی سفید شود.
پرنده ساعت به آب و دانه احتیاج ندارد.
برای چشمی اشک میریزم که نگاهش ته کشیده است.
موجود بدبین با خورشید آدم برفی می سازد!
به اندازه ای تیرانداز لایقی بود که همیشه هدف به تیرش اصابت می کرد!
برای اینکه نسلم منقرض نشود، مقابل آیینه می ایستم!
تاریخ مصرف موش و ماهی را گربه تعیین می کند !
روزگار شب سیاه است !
این بار خط از لوکوموتیو خارج شد!
گربه تا آخرین قطره آب تنگ را خورد، ولی به خود ماهی نگاه چپ هم نکرد!
اشخاصی که خودشان را با طناب حلق آویز می کنند هیچ فکر نمی کنند که در آینده رختهایشان را روی چه پهن خواهند کرد؟!
نزدیکترین آدمها به یکدیگر مسافران اتوبوس اند!
مرغ شکم پر وسط سفره بیچاره تر از مرغ گرسنه مزرعه است!
لوله لباسشویی دردش را به چاه گفت!
افکارم حالت تهوع دارد؛ به گمانم دچار مسمومیت ذهنی شده ام.
از وقتی که مشت توی چشمم خورده، نگاهم کبود شده و در طرز فکرم خونمردگی پدید آمده است.
ضامن نارنجک اراده را کشیدم و خرابه های تجربه های شکست خورده ام را منهدم کردم.
کشتی افکارم به گل نشسته است.
بعضی از آدمها وقتی از تندیس خوشبختی زده می شوند، از آن دردهای متعددی می تراشند.
بعضیها مدرک دکترا دارند، بعضی دیگر فکر دکترا دارند!
از وقتی که مغرور خودش شد، غرق شد!
جویبار از کوه خبر بهار می آورد.
آن قدر تند تند حرف می زند که گوشم جا می ماند!
شیشه از سنگی که در باد می رقصد می ترسد.
صدای قهقهه آدم سیر دل و روح گرسنه را سوهان می زند.
یخ برای آنکه آب خنک شود خود را فنا کرد.
وقتی قلم سر ناسازگاری میگذارد و کند مینویسد، سر او را به مداد تراش میسپارم.
سنگ تواضع شیشه نفس را شکست و شکسته نفسی کرد.
سرما به اتاق خزید و گرما را نیش زد.
زندگی عجله داشت، عمر زود گذشت.
وقتی دوچرخه ام زنگ زد، در را برایش باز کردم.
باد نفس آسمان است.
آخرین آرزویش برآورده شدن همه آرزوهایش بود.
آن قدر چشمانش بهاری بود که متوجه آمدن پاییز نشدم.
تپش قلبم آن قدر زیاد است که مرکز زلزله نگاری را به اشتباه می اندازد.
پاهایش خواب رفته بود، ساعت را کوک کرد تا بیدار بشود.
نویسنده: مصطفی فوائدی