درخت (یکشنبه 86/7/22 ساعت 5:39 عصر)
هوا گرم بود و درخت با خود می گفت:
«کاش کسی از این حوالی بگذرد تا من خنکای سایه ام را نثارش کنم و خستگی را از تنش بیرون کنم.
کاش پرنده ای، چهارپایی، انسانی …» ناگهان در دوردست چشمش به موجودی افتاد که آرام آرام به او نزدیک می شد.
باورش نمی شد. خیلی وقت بود کسی از آن حوالی عبور نکرده بود. از خوشحالی نزدیک بود بال دربیاورد.
با هیجان فریاد زد: «یک انسان!» و آهسته ادامه داد: «حتماً در این آفتاب خیلی خسته شده است.
باید با سایه ای خنک از او پذیرایی کنم»… مرد به درخت رسید.
با خود گفت: «چه درخت تنومندی! … این هم از هیزم زمستان»
نویسنده: مصطفی فوائدی