سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

نیمه گمشده - ماوراء

نیمه گمشده (شنبه 86/8/19 ساعت 8:0 صبح)


باز مانند همیشه سفارش یک فنجان قهوه داد .
دقیقا سی پنج سال بود که هر روز به فرودگاه می آمد و تا لختی از شب در تریای فرودگاه می نشست . سفارش یک قهوه بدون شیر و شکر می داد و منتظر می نشست . دیگر تمامی کارکنان فرودگاه اعم از قدیمی و جدید او را می شناختند . همه چیز برمی گشت به سی و پنج سال پیش .
در سفری که به هندوستان رفته بود ، یک مرتاض که در کلکته زندگی می کرد به او گفته بود که نیمه گمشده اش را در فرودگاهی پیدا می کند و او این سالها را تماما در تریای فرودگاه گذرانده بود .

روزهایی می شد که بیش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولی تا به امروز که خبری از گمشده اش نبود . موهای کنار شقیقه اش همگی یکدست سفید شده بودند و تمامی دندانهایش یک به یک از داخل بعلت مصرف بالای قهوه پوک شده بود . از فیزیکش فقط یک ترکه باقی مانده بود ولی باز ادامه می داد . می دانست که مرتاض هندی اشتباه نکرده است .

او در این مدت ، تمامی ساعات پروازی را به خاطر سپرده بود و مطمئنا اگر اطلاعات پرواز در یک روز مریض می شد و نمی آمد ، حتما او می توانست جای او را بگیرد . بر پایه تجربه می دانست که پرواز تورنتو ، تا یکربع دیگر به زمین می نشیند . قهوه اش را هورتی کشید و جمعیت را شکافت و در اولین ردیف ایستاد . مسافران یک به یک وارد گیت مخصوص می شدند و او تک تک آنان را نظاره می کرد . نیم ساعت که گذشت ، دوباره به تریا برگشت و یک قهوه سفارش داد .

گمشده اش در این پرواز هم نبود . صورتش هیچ حس خاصی نداشت ، یعنی این همه سال برایش حسی باقی نگذاشته بود . اکنون مردی پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز که آخرین نفرات خارج شونده بودند ، برایش دستی تکان دادند و از در خروجی فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه ای را که در جلویش بود خواند و منتظر پرواز بعدی که از استکلهم ، یکساعت و نیم دیگر بر زمین می نشست شد . یک ربعی که گذشت ، چند مهماندار نزدیکش شدند و حالش را پرسیدند .

در ته دلش دوست داشت که با یکی از این مهمانداران ازدواج کند ولی دایما حرف مرتاض در گوشش زنگ می زد و او می خواست که طبق سرنوشت اش عمل کند . بعد از ساعتی که پرواز استکهلم هم بر زمین نشست ، گمشده اش را نیافت . او می دانست که امشب پروازی دیگر در این فرودگاه نمی شیند ، پس به خانه اش رفت تا برای فردا صبح ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه برای پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتی جنازه اش را از فرودگاه به بیرون می بردند ، تمامی مهمانداران برایش گریه کردند و او هیچگاه نفهمید که حداقل نیمی از مسافرانی که از این فرودگاه خارج شده بودند ، فقط منتظر اشاره ای از طرف او بودند ، تا عمری عاشقانه با او زندگی کنند.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 51 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165251 بازدید
  •   درباره من
  • نیمه گمشده - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      نیمه گمشده - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •