شب بود. تو خلوت خودش نشسته بود و داشت به کارهاش ، به گناهانش فکر می کرد.
روش نمیشد با خدا حرف بزنه. ساکت بود.
به خودش گفت : اگه من جای خدا بودم دیگه یا این کارهایی که کردم ، هیچ وقت یه همچین بنده ای رو نمی بخشیدم.
صدای اذان بلند شده بود ، اما باز هم سرجاش نشسته بود و تکون نمی خورد.
یه مرتبه صدای موبایلش سکوت شب رو شکست. دوستی براش SMS فرستاده بود :
“پاشو نمازت قضا نشه”
|