صحبت با درخت (شنبه 86/8/19 ساعت 8:2 صبح)
هیچ کس نمی دونست چند ساعته که داره با درخت حرف می زنه؟
شاید هم دیوونه بود.
اما اون قدر عاشقونه درخت رو نوازش می کرد و می بوسید که نمی تونستی به عشقشون شک کنی .
اون نی نی ناز بود .
من خیلی وقته که می شناسمش ، نی نی ناز دیوونه نیست .
لا اقل به عقل اون بیشتر از عقل خودم اطمینان دارم .
به درخت گفت : اسمت چیه ؟
درخت گفت : اسم ، دیگه چیه ؟
گفت : همون چیزی که با اون آدم ها رو صدا می کنند .
و تازه یادش اومد که درختا که آدم نیستند .
و پیش خودش گفت : شاید درختا نیازی به اسم ندارند .
پرسید : شماها با هم حرف نمی زنید ؟
درخت گفت : ما وقتی می خواهیم همدیگر رو صدا کنیم فقط صدا می کنیم این طوری : آهای خوشگله .
یه دفعه شاخ و برگ درخت بغلی تکون خورد .
داشتم پیش خودم می گفتم که من حتما امشب این تجربه عجیب غریب رو تو دفترم می نویسم که یه دفعه درخت گفت نوشتن یعنی چه؟
گفتم : یعنی این که یه مطلبی رو بتونی برای همیشه نگه داری .
ما به وسیله مداد و کاغذ این کار رو می کنیم .
گفت : آهان یادم اومد یعنی هامون کاری رو که پسر این همسایه با پیچ گوشتی با من کرد و بلافاصله کمرش رو نشون داد .
دلم گرفت . ببین با این درخت بی چاره چه کار کرده . اگه ببینمش …
تو همین فکرا بودم که یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین .
یادم اومد من هم روی کاغذی می نویسم که از این درخت بیچاره می سازند .
داشتم دعا می کردم این دفعه فکرم رو نخونده باشه .
که گفت : مگه شما نمی تونین همین طوری همه چیز رو تو یادتون نگه دارین ؟
گفتم : همین طوری یعنی چی ؟
گفت : یعنی همین طوری ، مثلا یادمه سه سال پیش با یه دوچرخه از کنار من رد شدی و مراقب بودی به من نخوری .
آخه اون موقع ها هم بهم احترام می ذاشتی .
برام عجیب بود که این قدر خوب یادشه . خودم هم یادم بود .
تو همین فکرا بودم که پسری از کنارمون رد شد و رفت توی خونه روبرویی .
یه دفعه احساس کردم که از طرف درخت یه حس عجیب و غریبی به سمت اون پسرک رفت ، بهش گفتم دوستش داری؟
گفت : آره اون همون پسریه که این نوشته رو روی من کند .
گفتم : چی ؟
اون وقت تو دوستش داری ؟
بعد با یه لحنی که لبریز از تعجب و عصبانیت بود گفتم ؟
چرا دوستش داری ؟
درخت گفت : چرا که نه ؟
گفتم : اون به تو بد کرده ، اون روی تو کنده کاری کرده ، اون پوست تو رو کنده
مهم تر از همه دلت رو شکسته .
گفت : خوب آره ، اون همه این کار ها رو کرده اما چرا دوستش نداشته باشم ؟
اگه اون هم مثل تو می تونست با من حرف بزنه هیچ وقت با من این کار رو
نمی کرد ، به جای کنده کاری به من آب می داد ، اما این دلیل نمی شه که من دوستش نداشته باشم ؟
من اون رو دوست دارم به خاطر خصوصیاتی که داره .
مثلا اون هر روز صبح به مامانش سلام می کنه و پدرش کمک می کنه و …
همین برای دوست داشتنش کافیه .
حالا اگه لازمه یه چیزهایی رو بفهمه ، اون کسی که باید یادش بده تویی نه من .
دیگه خیلی از خودم خجالت می کشیدم اون درخت راست می گفت من هم توی اون زخم درخت مقصر بودم .
درخت رو بوسیدم رفتم .
من اون شب خیلی چیزهارو یاد گرفتم.
نویسنده: مصطفی فوائدی