زیارت (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:20 صبح)
وسائل مختصرش را داخل ساک گذاشتم، عصایش را دادم و گفتم برویم.
گفت: کجا برویم؟
برای اولین بار بهش دروغ گفتم: «زیارت». خوشحال شد.
وقتی به خانه سالمندان رسیدیم با شرم نگاهش کردم، چشم های مهربانش خیس شده بود و
دستم را گرفت و گفت: مواظب خودت باش مادر.
نویسنده: مصطفی فوائدی