حکمت خدا (شنبه 86/9/3 ساعت 5:49 عصر)
مرد فقیری بود که از مال دنیا دو چیز داشت، پسری 16 ساله و اسبی خاکستری و زیبا. مرد روستایی این دو را بیش از هر چیز در دنیا دوست داشت. روزی اسبش ناپدید شد. مرد روستایی دچار غم و ناراحتی بسیاری شد. هیچ کس نمی توانست او را تسلی دهد تا اینکه سه روز بعد اسبش مراجعه کرد، همراه با یک اسب نر سیاه و زیبای عربی. مرد که از دیدن اسب بیش از اندازه خوشحال شده بود او را بغل گرفت و زین کرد.
پسرش با شوق از او خواست که سوار اسب وحشی شود و چون پدر نمی خواست که به پسرش جواب نه بدهد، با درخواست او موافقت کرد. یک ساعت بعد به او خبر رسید که پسرش از اسب به زیر افتاده و به شدت مجروح شده است. پسر را با حالتی زار درحالی که دو جای پایش شکسته بود، خونین به خانه آوردند. با مشاهده پسر، شادی پدر دوباره به غم تبدیل شد.
او در مقابل کلبه نشست و به گریه و زاری پرداخت. در همین زمان گروهی از سربازان پادشاه از آن جا عبور می کردند. جنگ نزدیک بود و ارتشیان آمده بودند تا سربازانی را از دهکده جمع کنند. آن ها با بی رحمی هر که را به سن 15 سالگی رسیده بود می گرفتند. وقتی به در خانه مرد روستایی رسیدند و پسرش را مجروح دیدند از بردنش منصرف شدند. اشک های پدر دوباره به شادی تبدیل شد و از صمیم قلب از خدا تشکر کرد.
نویسنده: مصطفی فوائدی