مردی در مرغزار در حال قدم زدن در حال فکر کردن به طبیعت بود.او به یک مزرعه کدو تنبل رسید.در گوشه ای از مزرعه یک درخت بلوط بر افراشته دید.
مرد زیر درخت نشست و در این اندیشه بود که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بروی درختانی بزرگ و کدو تنبل های بزرگ را بر روی درختان کوچک قرار داده.
با خود گفت (( خدا هم با این خلقتش دست گل به اب داده! او باید بلوط های کوچک را روی بوته های کوچک و کدو تنبل های بزرگ را روی درختان بزرگ قرار میداد.))
سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند. دقایقی بعد یک بلوط بر روی ببنی مرد افتاد و از خواب بیدارش کرد.
او همان طور که بینی خود را می مالید خندید و گفت ((شاید حق با خدا باشد! ))
|