دست تقدیر (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:36 عصر)
پیرمردی عصا زنان وارد نانوایی شد ، پولی را که در دست داشت به پسر جوانی که پولها را تحویل میگرفت داد و دو قرص نان برداشت.
پسر وقتی به پولها نگاه کرد یکی از نانها را از دست پیرمرد گرفت وگفت :عمو وقتی پولت کم است چرا نان اضافه بر می داری؟
پیرمرد خجالت کشید،کسی از توی صف گفت:نانش را بده من حساب می کنم.
پیرمرد نانها را گرفت ودر حالی که چشمانش پر از اشک شده بود رو به پسر جوان کرد و گفت:
ای کاش شصت سال پیش که من جای تو بودم همین حرف را به پیرمردی نمی زدم و رفت.
نویسنده: مصطفی فوائدی