دوچرخه (یکشنبه 86/11/7 ساعت 8:0 صبح)
با بچههای محل مشغول دوچرخه سواری بود. فراموش کرده بود دوچرخهاش را زیر چشمی مراقبت کند.
از همه خداحافظی کرد و رفت به خانه. نزدیک در که رسید یادش افتاد چرخش را برنداشته و برگشت اما...
حالا چشمهایش پر از اشک شده بود. جواب پدر را چه بگوید. با دست کوچک و لرزانش، زنگ را فشرد. مادر در را باز کرد. بیاختیار خود را در بغلش انداخت و هق هق گریست.
شوری عرق، چشمهایش را میآزرد. ناگهان صدای پدر بلند شد:چرا مواظب چرخت نیستی،
اگر اونو دزیده بودن چی؟
سر از شانه مادر برداشت. زیر چشمی نگاهی کرد، چشمهایش را مالید، واقعا خودش بود.
نویسنده: مصطفی فوائدی