... و قوم تو آن را تکذیب کردند در صورتی که حق محض هم آن بود. بگو ای پیغمبر؛ من نگهبان شما نیستم.
(آیه 66 ، سوره انعام)
خواستم از خود بگویم ولی دریافتم خودی نمانده است. خواستم از خدا بگویم ولی آن وجود عظیم را نیازی به گفتار من نبود. پس سخن از آنها آغاز کردم.
-- خداوندا، تو را انکار میکنند. تدبیر چیست؟
-- تدبیر برای آنکه روز را شب میپندارد چیست؟
-- هیچ ...
-- پس تدبیری نیست.
-- خداوندا میگویند عقل و خرد این افسانه ها را نمیپذیرد.
-- ما در عقل و خرد نمیگنجیم، چه بپذیرد چه خیر.
-- خداوندا مرا ساده لوح و بی خرد می خوانند چون تو را دوست میدارم.
-- ما اسرار خود را جز به ساده دلان آشکار نمیکنیم. آنها تو را برای آنچه نداری می آزارند، چون گمان میبرند هرچه دارند فضل است.
-- آنها چه دارند که من ندارم؟
-- خود را؛ و از این روست که تو از آنها میگویی و آنها از خود.
-- آری، من آنها را نمی فهمم چون از خویش سخن می رانند و می پندارند که از تو سخنی نگفته اند. چرا نمی بینند که تو آنهایی و آنها تواند؟
-- همانقدر که تو از آنها در شگفتی، آنها از تو شگفت دارند. چون علم را جز عالم نداند و عشق را جز عاشق نفهمد و تو چون از منی، منی. از همین روست که عناد آنان را نمی فهمی.
-- خداوندا از فرمانت می نالند و از کتابت گریزانند. چرا اطاعت نمیکنند؟
-- اکراهی نیست. کتاب برای آنیست که اطاعت می کند، نه برای اطاعت کردن او. باری دوست داشتن من در هیچ کتابی نیست. ولی آنان که دوستم دارند کتابم را اطاعت می کنند. اینها جز بهانه نیست و برای آنان همین بهانه ها کافیست.
-- الهی، آیا از آنها بیزاری؟
-- آیا پدر از فرزند خویش بیزار است اگرچه نا خلف باشد؟
-- الهی، آیا آنها را کیفر خواهی کرد؟
-- تشنه ای که آب نمی نوشد، کیفرش تشنه ماندن است. ولی آب کیفرش نمیکند.
-- خدایا، ملولم از دیندارانی که مرا می آزارند.
-- آنان کتابم را بیش از من می پرستند.
-- خدایا، در شگفتم از زاهدانی که مرا می آزارند.
-- آنان در نشانه ها مرا جست و جو میکنند و چون نشانه ها را می یابند، مرا گم میکنند.
-- خداوندا، آنها را که به خورشید و ماه و سنگ و چوب سجده میکنند، چه می شود؟
-- من هم در خورشیدم، هم در ماه، هم در سنگ و هم در چوب. پس اگر مرا در اینها می بینند و می پرستند، خطا نمی روند.
-- می پرسند اگر از احوال ما آگاهی، پس چه گناهی بر ماست؟ چون تو سرانجام را می دانی و اقبال و ادبار از توست.
-- قدم بر نمی دارند مگر خود بخواهند یا پیش از این خواسته باشند. آنها بنیان زندگی خویش را بر هیچ می سازند و از ویرانی آن ناله می کنند.
-- می گویند تو در کجایی و در چیستی؟
-- در همه جا و همه چیز.
-- پس آیا همه چیز تویی؟
-- من در همه چیز هستم، ولی آن چیزها من نیستم.
-- میگویند اگر از آنچه می دانیم نیستی، پس چیستی؟
-- گمان باطل است اگر می پندارند کسی بر حقیقت من دست خواهد یافت.
-- خداوندا، کلامت آنقدر باشکوه است که حالم دگرگون میکند و عنان عقل از کفم می برد. ولی آنان برای همین مرا ملامت میکنند.
-- از آنان بیم داری که از حال تو خرده می گیرند، با اینهمه از حال خود خبر ندارند؟
-- می گویند ما به آنچه دیده ایم ایمان داریم و با عقل خود زندگی می کنیم.
-- بگو چگونه با عقل خود زندگی می کنید در حالیکه آن را نمی بینید.
-- می گویند چگونه دنیا را از خدا بدانیم در حالیکه از پدیده هاست؟
-- بگو چگونه قلم می نویسد بدون اینکه خرد بخواهد؟
-- خداوندا، تو را چگونه بیابند؟
-- کسی مرا نخواهد یافت، من خود را به هر که بخواهد بیابد نمایان می کنم. چون آنچه همه جا هست، یافتنی نیست.
-- الهی، چگونه میگردند ولی تو را نمی یابند؟
-- همانگونه که نابینا می گردد، ولی آسمان را نمی یابد.
-- الهی، چطور قادر به انکار تو شده اند؟
-- همانطور که قطره قادر به انکار دریا شده است. مرا انکار نخواهند کرد پیش از آنکه خود را انکار کنند.
-- الهی، چرا با این همه، لطف خود را از آنها دریغ نمی داری؟
-- چون خورشید بر پستی و بلندی یکسان می تابد.
-- چرا با وجود کفرشان، دعایشان را اجابت می کنی؟
-- آنها نیز مانند تو بنده من اند و من از خواهش بنده خویش شرم دارم.
-- خدایا... چرا آنها را آفریدی؟
-- چرا یک نقاش ماهر از روی عشق اثری زیبا می آفریند؟
-- چون می تواند.
-- همین طور است.
-- الهی، وصف تو در سخن نمی گنجد و آنها وصف تو را از من می خواهند.
-- سخن، از عقل است و آنچه دل به آن حکم کند، عقل نمی تواند. پس هیچ مگو.
-- آیا آنها را وا می گذاری؟
-- هیچ کس را وا نمی گذارم. آنها خود را وا می گذارند. همانطور که خورشید از آسمان بیرون نمی رود و گرمایش را پایانی نیست، ولی آنها خود را از آن دور میکنند و از سرما می نالند.
-- پروردگارا، آیا چیزی هست که بخواهی آنها بدانند؟
-- اینکه من اینجا هستم. همیشه ...
|