سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مرگ - ماوراء

مرگ (چهارشنبه 86/12/1 ساعت 6:28 عصر)

در نیمه راه، از رفتن باز ایستادم و در راه ماندم.
همسفرانم هیچکدام مرد سفر نبودند. مرد زیستن بودند و ماندن و خوشبختی!
افسوس... داستانم دراز است و دشوار...حکایتش سخت است..
و حال، در کنار این جاده متروک، درمانده ام و یک گام نمی توانم برداشت.
چه بگویم؟ چه سخت است. خدایا مرا راهنمایی کن! مرا بگو چه کنم؟
خدایا ! هرگز در عمرم به چنین حیرتی گرفتارم نکرده ای، آزمایش سختی است. تو هرگز مرا این چنین ساکت و بی رحمانه نمی آزمودی، از امتحان های پیشین، به سادگی گذشتم و لحظه ای در کنار سدها و مانع ها و تنگناها و پرتگاهها درنگ نکردم و در هیچ باتلاقی نماندم...
نمی توانم خوب حرف بزنم، اصلا قدرت وصف شرح و تشبیه و حوصله استعاره و کنایه و ظرافت بیان و ازین حرفها را ندارم. حالم خوب نیست!
گاهی اینجور می شوم. هیچکس باور نمی کند که کسیکه کلمات در دستش همچون موم، نرم و رامند، گاهی در برابر حتی یک نفر از تمام کردن یک جمله عاجز می ماند. چنان حرف زدن و آن هم حرف زدن ساده عادی برایش دشوار می شود که دلش می خواهد هر چه زودتر از آن تنگنای سخت بگریزد و تنها بماند و آن همه هیجان و فشار و اختناق را که بی طاقتش کرده است، احساس نکند.
کلمات همچون گلوله های مشتعل آتش، میان سینه و لبهایش پراکنده می شوند و او نمی داند چه کند؟ فرو دهد؟ برآورد؟ چه کند؟...
می دانی که چه می گویم؟! شاید بدانی، اما هیچگاه نخواهی دانست که چگونه می گویم؟
هرگز نخواهی دانست.هرگز!... و چه خوب! چقدر ندانستن ها و نفهمیدن ها است که از دانستن ها و فهمیدن ها بهتر است و چقدر دعا می کنم که بعضی از حرفها را نشنوی، بعضی از رنگ ها را نبینی، بعضی افکار را نفهمی و بعضی حالات را حس نکنی.
وصیت کردن هم چقدر سخت است! آدم حتی در آخرین نفسی که بر می آورد، نمی خواهد به خودش بقبولاند که دیگر زندگی اش تمام شده است. باید با عمر خویش وداع کند! نمی خواهد باور کند که باید زندگی را رها کند، چشمش را بر روی ماه ببندد، دیگر آسمان آبی را نبیند...
بهرحال سرنوشت رسید و من به سرنوشت رسیدم. دیگر چنان بدان نزدیک شده ام که جای انکاری نیست. نمی توانم آن را نادیده بگیرم. نمی توانم سرم را به قصه ها و افسانه ها و مزمزه آرزوها گرم کنم. فاصله خیلی نزدیک است. دارم دیوار را بر روی پیشانی و سینه ام احساس می کنم. دیگر یک قدم نمی توان برداشت. می فهمی؟ نه، نه، نمی فهمی!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 35 بازدید
    دیروز: 14 بازدید
    کل بازدیدها: 162515 بازدید
  •   درباره من
  • مرگ - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مرگ - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •