سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

زمستان 1386 - ماوراء

گوره خر (شنبه 86/11/20 ساعت 8:22 صبح)

از گورخری پرسیدم: تو سفیدی راه راه سیاه داری ، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟
گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادتهای بد داری، یا اینکه بدی و چند تا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقتها شلوغ میکنی، یا شیطونی بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟
لباسهات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟
و گورخر پرسید و پرسید و پرسید ، و پرسید و پرسید و بعد رفت .
دیگه هیچ وقت از گورخر نپرسیدم ...

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گل (شنبه 86/11/20 ساعت 8:22 صبح)

    غروب بود، گل آفتاب گردان تو آسمون به دنبال خورشید می گشت. ستاره به گل چشمک زد . گل سرش رو پائین انداخت. گلها هرگز خیانت نمی کنند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • قاب عکس (شنبه 86/11/20 ساعت 8:21 صبح)

    قطار می ایستد چند سرباز پیاده می شوند. جمعیت با دسته های گل جلو می روند آنها را در آغوش می گیرند. حلقه های گل را به گردنشان می اندازند، روی دست بلندشان می کنند.موج جمعیت از قطار فاصله می گیرد. پیرزنی قاب عکس سربازی را به دست گرفته و به بسته شدن درهای قطار نگاه می کند. سربازی از روی دوش جمعیت پیرزن را می بیند. خود را پایین می اندازد و به طرف پیرزن می دود. دسته گل را از گردن خود درمی آورد. به دور قاب عکس می اندازد.
     پیرزن مبهوت نگاه می کند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • امروز (شنبه 86/11/20 ساعت 8:21 صبح)

    شب بود و دوان دوان و با عجله وارد اتاق شد و همه رو جمع کرد و گفت: فهمیدید چی شده؟ گفتیم : نه! چی شده؟
    گفت: امروز هم تمام شد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ابهام (شنبه 86/11/20 ساعت 8:20 صبح)

    من در این بادیه تنها ماندم
    و هنوز جان دارم
    و خودم می دانم
    که همه زندگی ام را باید...
    باید از عشق تو ممنو(؟) باشم
    من هنوز شک دارم
    که چه باید باشد
    آخر این ابهام
    "عین" یا "نون" ؟!
    تو بگو ...

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • چهار به چهار (شنبه 86/11/20 ساعت 8:19 صبح)


    چهار چیز به چهار چیز می خندد:
    تقدیر به تدبیر ،
    مرگ به آرزو،
    قضا و قدر به احتیاط،
    رزق به آدم حریص.

    چهارچیز به چهار چیز نیازمند است:
    شرف به ادب،
    خوشی به امنیت،
    خویشی به دوستی،
    عقل به تجربه!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • صحبت با خود (شنبه 86/11/20 ساعت 8:13 صبح)

    مردی کالسکه یک بچه شیر خوار را در پیاده رو حرکت می داد. بچه مرتب گریه می کرد و مرد مرتب می گفت:
    آرام باش آلبر... الان به منزل می رسیم آلبر...
     زنی که از کنار آنها می گذشت رو به آنها کرد و گفت:
    ببخشید آقا اما این بچه شیرخوار حرف سرش نمی شود که با او صحبت می کنید و می گویید آرام باشد.
     مرد جواب داد:
    بله خانم . اما من این حرف ها را به او نمی گویم. آلبر خود من هستم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رزق و روزی (شنبه 86/11/20 ساعت 8:12 صبح)


    روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می‌کرد که دید او نزدیک آب رسید.در  همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه  به درون آب رفت.
    سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد  ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه  خود نداشت .

    سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

    مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا، سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

    این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شوم او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

    سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))

    مورچه گفت آری او می گوید :

    ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • پاکترین ذره (شنبه 86/11/20 ساعت 8:10 صبح)

    پسرک باهوش نگاهش خبر از کشف تازه ای میداد... دوان ....دوان.... مادر را برای دیدن خدا به حیاط خانه برد.مادر فکر می کرد پسرک جانوری غریب دیده و در تصور خود او را خدا می خواند . اما پسرک با دستان کوچکش به شبنمی اشاره کرد که بر روی گلبرگ های سرخ رنگ گل نشسته بود . مادر از تصور پاک و معصومانه کودکش اشک ریخت و او را در آغوش کشید…
    کودک پاکترین ذره را خدا می دانست.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مادر (شنبه 86/11/20 ساعت 8:9 صبح)

    قدری استراحت کرد.
    کمرش درد گرفته بود.
    بعد از خوردن یه جرعه آب از آبسردکن برگشت پیش مادرش.
    و دوباره کولش کرد.یکم جلوتر مطب دکتر بود.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 21 بازدید
    دیروز: 16 بازدید
    کل بازدیدها: 162634 بازدید
  •   درباره من
  • زمستان 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      زمستان 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •