سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

زمستان 1386 - ماوراء

خدا وجود ندارد (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:54 صبح)

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت:(با این وصف خدا وجود ندارد).
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد. 
 

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کاریکلماتور (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:53 صبح)

    سکوت آن قدر دلنازک است که با کلمه‌ای می‌شکند.
    برای ویران کردن احساسات شنونده، واژه ها را با نارنجک فرستاد.
    اگر شنا بلد نیستید، دلتان را به دریا نزنید.
    رنگین گمان با دیدن خورشید از ترس رنگش پرید.
    زندگیم به بدرقه سرنوشت می رود.
    فکر می‌کنم که افراد آتشین مزاج فلفل زیاد می خورند.
    وقتی آتش بس را رعایت کرد که فشنگهایش ته کشید.
    وقتی سرما می خورم، با خودم دست نمی دهم.
     قوه جاذبه زمین ابرها را می گریاند.
     آن قدر دگراندیش بود که مغزش افکار خودی را نابود می کرد.
     خودنویسم را از سیاهی شب پر می کنم و از سپیدی صبح می  نویسم.
     جایی که هیچ شاهدی برای اثبات دلایل وجود ندارد، اثر دستها ما را متقاعد می سازد که خدایی هم هست .
    حیف از قلب پاک من که وقتی به پای تو افتاد خاکی شد.
    نگاه سنگینم شیشه عمر آینه را شکست.
    وقتی قلبش شکست، مروارید صداقتش نمایان شد.
    با چشم دل که بنگری آن روی سکه پیداست.
    وقتی از خدا بریدم، شیطان با سند جهنم به استقبالم آمد.
    تمام پولی را که برنده شده بودم، بابت سکته خوشحالی از دست دادم.
    وقتی افکار نویسنده به انتها رسید، قلم مرخصی گرفت!
     بد نیست کمی هم به تزیین صحنه احساساتمان بپردازیم!
    با آنکه آسمان بزرگترین سقف کاذب جهان است، همه آرزو می کنند زیر سقفش زندگی کنند.
    عشق آن قدر مقدس است که وقتی از در وارد می شود، نفس با تمام جاه طلبی جایش را به او می دهد.
    اگر زن کاملا زنانه و مرد کاملا مردانه باشد، در آزمایشگاه زندگی آهنربایی پرقدرت خواهیم داشت.
    بیوفایی تو از صداقت خسته کننده من است.
    اگر درخت داراییت را مرتب هرس کنی، محصول بهتری خواهد داد.
    کارت شناسایی بهار گل است .
    آن قدر دل همه را می سوزاند که آتش نشانی از دستش شکایت کرد.
    بعضیها ترقه را دوست دارند، بعضی ترقی را .
    آنهایی که یک سر دارند و هزار سودا نمی‌توانند سری توی سرها در بیاورند !
    آنهایی که از خود بیخود می شوند نمی توانند خودی نشان بدهند.
    بعضی‌ها همیشه تو چشم اند؛ بعضی دیگر اصلا به چشم نمی آیند.
    از بس که روشنفکر بود از خاموشی برق هراسی نداشت!
    وقتی اشکم می خواهد به گردش برود سوار نگاهم می شود!
    آنقدر خسیس بود که حتی وقتی مرد عمرش را به شما نداد!
    از بس که به همه چپ چپ نگاه کرد، چشمانش چپ شد!
    وقتی واژه ای خارجی بیان می کنم، تمام واژه ها دور آن جمع می شوند!
    امید و آرزو تنها دوستان واقعی مان هستند که تا آخرین لحظات زندگی، ما را ترک نمی کنند!
    همیشه می گفت: آدم عاشق باید حرف دل را گوش کند، نه عقل را ولی حرف ازدواج که پیش آمد گفت: همیشه از روی عقل کار کن، نه دلت!
    وقتی به دیابت مبتلا شدم تلخی قند را حس کردم!
    تلاش را از ستاره یاد بگیر که برای به چشم آمدن شب و روز در حال چشمک زدن است!
    به قلب سنگیم افتخار می‌کردم چون غم روزگار اثری بر آن نداشت ولی نمی دونستم با یه سنگ تراش با تجربه طرفم!
    وقتی غنچه بود عاشق من بود وقتی گل شد عاشق زنبور!
    اگه ‹‹زیرآب زنی›› به عنوان یک رشته ورزشی تصویب شود، مدال طلای این رشته مال ماست!
    هنگام جدایی گفت: سگ صفتم !! ندانست که رسم سگ جز وفا نیست!
    اگر می دانست با مرگش آب از آب تکان نمی خورد خودکشی نمی کرد!
    از ترس دیابت یک بار هم جرات نکردم چشمهای عسلیش را ببینم!
    پزشکی قانونی علت مرگ را چنین تشخیص داد ‹‹زخم زبان!››
    هر وقت دلم می‌گرفت با دوست خوبم سایه صحبت می کردم. 
    ماشین لباسشویی چرخ فلک لباسهاست.
    مربع دایره زاویه دار است.
    فضول مؤدبانه می شود کنجکاو.
    آن قدر در خودش فرو رفت که غرق شد.
    چرخ قلبم را با میخ نگاهت پنچر نکن.
    نمی دانم گل همیشه بهار پولدار است یا عاشق، که زمستانی ندارد!
    عروس دریایی، با مهریه هزاران مروارید از صدفهای ناب، طلاق گرفت.
    می پرسید: اشک کدام عاشق آب دریا را چنین شور کرد؟!
    جز مرگ کسی بر من لبخند نزد.
    لبخند معشوقه من مانند آواز دهل است .
    آنقدر زبانم تند بود که فلفل در من اثر نداشت .
    انقدر بد شانس بودم که در روز ازدواجم عزای عمومی اعلام شد.
    از مرگ من تنها زمین ناراحت شد که مجبور بود مرا تحمل کند .
    هر وقت خوشی زد زیر دلت به قبرستان برو.
    بهتره عاشق گل نشی چون هر چقدر هم مواظبش باشی جلوی زنبور رو نمی تونی بگیری.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کرگدن عاشق (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:52 صبح)

    یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.
    کرگدن گفت: همة  کرگدن ها تنها هستند.
    دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟ 
    کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟ 
    دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.  
    کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم. 
    دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد. 
    کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت. 
    دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست. 
    کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ. 
    دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند. 
    کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم! 
    دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. 
    کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم. 
    دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.
    کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟ 
    دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود. 
    کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟ 
    دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار ...   
    کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.
    داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید. 
     کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟ 
    دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است .
    کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
    یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت:   به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟ 
    دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست. 
    کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم. 
    دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
    کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟ 
    دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت:   غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری. 
    کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟ 
    دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.  
     کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟ 
    دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد . 
    کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:
    من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • هدیه خدا (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:51 صبح)


    در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

    از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من? اینجا هستند.

    پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • جای خدا (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:51 صبح)

    سکان را به من بده
    خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید:(( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟))
    می گویم:
     (( البته به امتحانش می ارزد.
    کجا باید بنشینم ؟
    چقدر باید بگیرم ؟
    کی وقت نهار است ؟
    چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ ))
    خدا می گوید (( سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی ))


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دیوار شیشه‌ای (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:50 صبح)


    روزی دانشمندی یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .
    تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
    ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .
    بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .
    دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت .
    میدانید چرا؟
    اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی .
    ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گذشت (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:50 صبح)

    همه اهالی ده می‌دانستند که آنها برای چند متر زمین بین مزارع‌شان با یکدیگر اختلافی کهنه داشتند.
    هیچ یک از موضع خود پایین نمی‌آمد و اهل گذشت و مصالحه نبودند.
    آن دو همیشه از هم دوری می‌کردند، حتی کدخدا‌ و ریش سفیدهای ده نیز هرگز نتوانستند آنها را به هم نزدیک کنند و آشتی دهند.
    اما حالا پس از گذشت سال‌ها بدون هیچ کدورتی نزدیک هم در قبرستان ده به خواب ابدی فرو رفته‌اند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • درس حکمت (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:49 صبح)


    با شجاعان عالم و درندگان بیابان روبرو شدم ولی هیچکس مانند همنشین بد بر من غالب نشد.

    ادب و احترام واقعی مانند آب صاف بیرنگ و بو و گوارا است.

    تصفیه و تهذیب اخلاق یک ملت کهنسال بهمان اندازه دشوار است که سفید کردن چوب آبنوس.

    ملامت های مکرر، اخلاق را تلخ می‌کند و آن را از سنگینی و خشونت خود در هم می شکند.
     
    انسان هیچوقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی زند که خیال می کند دیگران را فریب داده است.

    بدانگونه که آئینه روشنتر از نگرنده است امام و ادب کننده نیز باید داناتر از ماموم و ادب پذیرنده باشد.

    هر که مراعات ادب نماید، و نفس را از آزار مردم نگاهدارد، در غربت نیز غریب نیست.

    پرورش نیک، طبیعت را از نقص به کمال و از خست بشرف می رساند و تربیت بد، حالت اصلی و غریزی کودک را ، دگرگون ساخته موجب انحطاط او می گردد.

    جاهلان حکمت و ادب را خوار می شمارند.

    ادب و حکمت را شعار خود ساز تا بهترین اهل زمان شوی و به نیکان ملحق گردی.

    به عیسی ع گفتند تو از که ادب آموختی که این چنین با فضیلت و خوش اخلاق شدی،
    فرمود: کسی به من ادب نیاموخته بلکه جهل جاهل را دیدم و از آن کناره جویی کردم.

    ادب کردن احمق را چون آب است در بیخ حنظل، هر چند آب بیشتر خورد تلختر گردد.

    نیکوترین ادبهای مردم، بدانایی و ادب خود فخر نکردن است.
    هر که با داناتر از خود صحبت کند، تا بدانند که داناست ، یا بدانند که نادان است.

    بهترین آداب در محافل این است که اگر عالم باشد دهان گشاید. تا مایه علمش مجهول نماند و اگر جاهل باشد زبان ببندد تا پایه جهلش معلوم نگردد.

    ادب سودمند این است که پند گیری از دیگری نه آنکه دیگری از تو پند گیرد.

    ادب سرمایه ایست که هر گز ضرر نمی کند، اما بدست آوردن آن آسان نیست.

    با تکاء صفات خوب نمی توان خو را از ادب بی نیاز دانست ، زیرا ادب و بی ادبی دو دری هستند که درون خاطر ما را نشان میدهند: یکی بباغی خرم باز می شود، دیگری به جهنی سوزان.

    ادب چیزی غیر از گفتار و رفتار توام با مهربانی نیست.

    بهترین افراد کسانی هستند که به همه خوبی می کنند بدون اینکه نظر داشته باشند آنها خوبند یا بد.

    هر گاه کسی که نیکی میکند با نتیجه آن خود را مشغول نسازد آنوقت حس غضب و خودخواهی در قلب او خاموش می شود.

    کرم حقیقی چیست؟ آن است که در مقابل آن منتظر هیچ مکافاتی نشویم.

    نیکی همه چیز را مغلوب می کند و خودش هرگز مغلوب نمی شود.

    در مقابل همه چیز میتوان مقاومت کرد جز نیکی و خوبی.

    اجر نیکی شما در عمل نیک شما مستور است.

    چون کامیابی رو کند همه خوبند و چون ناکامی رسد همه بد.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بن بست (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:48 صبح)

    این جا بن بست است ،
    بن بست پایان نیست
    فقط هیچ چیز از بن بست جلوتر نخواهد رفت.
    زندگی هنوز جاریست.
    زندگی همیشه جاریست.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بدون شرح (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:48 صبح)

    چرخهای گاری روی برگهای سرخ  و زرد صدای پاییز را در می آورد... از این صدا احساس خوبی داشت، برای همین چرخش رو می چرخوند تا بره روی برگها.
    پلاستیک کهنه... مقوا...ظروف مسی... می خریم.
    درب یکی از آپارتمانهای شیک باز شد و خانمی با لباس منزل در آستانه در با ظرفی بدست ظاهر شد و او را صدا کرد .
    آقا ... قابلی نداره... داغ داغه... خوشمزه است... ببخشین کمه.
    هر چند خوشش نیومد... ولی ظرف غذا رو گرفت ، تشکر کرد و گذاشت گوشه گاری و از نظر ناپدید شد.
    چند تا کوچه او نطرفتر پسرک هنوز روی میزش چند تا کاسه آب انجیر و پرهلو مونده بود.
    ظرف غذا رو برداشت و رفت جلوی میز پسرک:
    چطوری؟ هنوز که نفروختیشون. بیا اینو ببر خونه.. داغه... مال همین حالاس... خوشمزس... بدو تا سرد نشده...
    پسرک ظرف را گرفت ، به سرعت رفت توی خونشون .

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   6   7   8      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 16 بازدید
    دیروز: 24 بازدید
    کل بازدیدها: 166329 بازدید
  •   درباره من
  • زمستان 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      زمستان 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •