سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

بی تو بودن (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:34 عصر)


الهی، جذبه ای از نگاهت برای من کافی است تا زیر و رو شود روح سرگردان بی هیجانم. مشتی شور خداییت کافی است تا پر بگیرد بالهای بی رمق زمینیم. بپذیر مرا با بینهایت الطافت، ای خدا.
می دانم که همه اضطرابها و سر در گمی هایم ریشه در بی تو بودن دارد. همیشه این فاصله هاست که از ما می‌گیرد خودمان را. باید فاصله ام را با تو کم کنم، تا تو چیزی نمانده است.

می دانم آن قدر بزرگی که به کوچکی بالهای شکسته من نگاه نمی کنی. می دانم آن قدر مهربانی که امیدم را ناامید نمی‌کنی.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • برنده (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:15 عصر)

    سکوت ، صدای شلیک تیر، حرکت ، سرعت ، خط پایان.
    آخر از همه رسید. همه بهش گفتند بازنده. اما خودش خوب میدونست که برنده است.
    آخه تونسته بود رکورد خودشو بشکونه.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • یک لیوان آب (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:14 عصر)

    زمانی که مردی را در سواحل دریا بی جان یافتند،
    همه بدنبال هویت او می گشتند اما هیچ چیز به همراه نداشت جز کاغذی که در دستش مچاله شده بود و روی آن نوشته شده بود:
    لطفا یک لیوان آب!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • توفیق خدمت (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:41 صبح)


    رحیما،
    آنچه در دست من است از آن توست. مرا آن قدر ببخش که بتوانم بسیار ببخشم و در من از احسان و مهربانی آن قدر فرو ریز که همواره عطا کنم و این باران مدام احسان را چنان از لطافت و رحمت پر کن که هرگز دلی را نیازارد.

    خدایا،
    توفیق ده که عطای من به کدورت منتی یا آتش آزار و اذیتی از میان نرود؛ زیرا خود امر کرده ای «ای کسانی که ایمان آورده اید، صدقات خود را با منت و اذیت باطل نکنید».


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سوختن عاشقانه (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:41 صبح)

    خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
     لیلی گفت: من.
     خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت . سینه اش آتش گرفت.
     خدا لبخندی زد. لیلی هم.
     خدا گفت : شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
     لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد. لیلی، گر (آتش) می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد.
     مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد
     خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین همیشه سردش بود.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رسیدن به خدا (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:40 صبح)

    پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند،
    او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید.
    به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد
    و بی آنکه به کسی چیزی بگوید،سفر را شروع کرد.
    چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید،
    پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود.
    پیش او رفت و روی نیمکت نشست.
    پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد.
     پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.
    پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد.
    پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.
    آنها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند،
    بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند.
    وقتی هوا تاریک شد،
    پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد.
    چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت،
    پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.
    وقتی پسرک به خانه بازگشت،مادرش با نگرانی از او پرسید:
    تا این وقت شب کجا بودی؟
    پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید،جواب داد:
    پیش خدا.
    پیرمرد هم به خانه اش رفت.
    همسرش با تعجب از او پرسید:
    چرا اینقدر خوشحالی؟
    پیرمرد جواب داد:
    امروز بهترین روز عمرم بود،
    من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نیاز ما (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:40 صبح)

    ای خدایی که وجود همه به ذات تو قائم است
    و برکات بر عالم سفلی تو می فرستی و نهایت رغبتها تویی
    نور همه نورها و مدبر کارها
    بخشنده زندگی تویی عالمیان را
    ما را به نورت مؤید گردان
    و توفیق ده ما را به چیزهایی که رضای تو در آن است
     و الهام ده ما را از حق
    و پاک گردان از رجس تاریکی
    و برهان ما را از تاریکی طبیعت به مشاهده انوارت
    در یافتن رضای تو و مجاورت مقربانت.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نحوه عبادت (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:39 صبح)


    گروهی خدا را به خاطر خواسته بندگی می‌کنند
    این عبادت بازرگانان است.

    گروهی از روی ترس خدا را بندگی می‌کنند
    این عبادت غلامان است.

    گروهی هم از روی شکر و سپاس خدا را بندگی می‌کنند
    این عبادت آزادگان است.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • موفقیت چیست؟ (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:39 صبح)


    یکی از شاهان قدیم، دختری داشت بسیار زیبا. که این دختر خواستگارهای فراوانی داشت که همه گی کشته مرده ی دخترک بود اند. خواستگارهایی که هیچکدام کوتاه نمی آمدند.

    دختر پادشاه، یک روز همه ی خواستگارها را جمع کرد تا آنها را مورد آزمایش قرار دهد.

    دختر از آنها خواست اگر به دنبال جواب مثبت هستید باید سنگ ریزه درون کفشهای تان بریزید و تا آن درخت که یک فرسنگ فاصله است راه بروید.

    همه ی خواستگارها به سرعت اقدام به اجرای خواسته ی دخترک کردند و هرکس سعی می کرد تندتر از دیگری راه برود تا نشان دهد که عشق اش نسبت به دیگران بیشتر است.

    ولی در میان این افراد، یکی از خواستگارها، بی اعتنا به خواسته ی دخترک به طرف خانه ی خود حرکت کرد.
    دختر پادشاه از او خواست که بایستد و از او پرسید: "مگه تو خواستگار من نبودی؟"
    مرد گفت: "چرا بودم!"
    دخترک گفت: " پس چرا همانند دیگران دستور مرا اجرا نکردی؟"
    مرد گفت: آخه پاهام زخمی می شد و دیگه نمی تونستم باهاشون راه برم." و بعد ادامه داد: "اگر پادشاه دوست داره، دخترشو همین طوری به من بده. من که نمی تونم خودمو بکشم."
    دختر شاه گفت: "آفرین! تو همونی هستی که برازنده ی همسرایی من هستی. چرا که تو به سلامتی خودت ضربه نزدی. پس کسی می تواند قدر دختر پادشاه را بداند که اول قدر خودش را بداند. اونی که دلش به حال خودش بسوزه، دلش به حال دختر پادشاه هم می سوزه. اما کسی که به خودش رحم نکنه، به دختر پادشاه هم رحم نخواهد کرد."

    حالا ببینید؛ بعضی از ما برای رسیدن به اهدافمان حاضریم خیلی چیزها را فدا کنیم! مثل سلامتی، خانواده، آرامش، دوستانمان و هزاران چیز دیگر.
    واقعا برخی اهداف ما چه قدر ارزش هزینه کردن را دارند؟
    تا به حال به این چیزها فکر کرده اید؟


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • منت (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:38 صبح)

    ماه رمضان بود.
    روزی یک تومان به من می‌دادند تا نان برای افطار بخرم.
    بعدازظهر، در مسجد، فقیری به من مراجعه کرد و از فقر خود نالید و من تنها سکه‌ام را به او دادم و موقع افطار بدون نان به خانه برگشتم.
    کتک مفصلی خوردم و نگفتم که پول را به فقیر دادم.
    نمی‌خواستم حتی در غیاب او منتی بر سرش بگذارم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 38 بازدید
    دیروز: 14 بازدید
    کل بازدیدها: 162518 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •