سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

انار (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:15 صبح)


لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزار تا دانه داشت
دانه ها عاشق بودند،دانه ها توی انار جا نمی شدند
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود
کافی است انار دلت ترک بخورد.

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بهشت (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:15 صبح)

    قطاری که به مقصد خدا می رفت, به ایستگاه بهشت رسید .
    پیامبر گفت :‌اینجا بهشت است .مسافران بهشتی پیاده شوند .
     اما اینجا ایستگاه آخرین نیست.مسافرانی که پیاده شدند , بهشتی شدند .
    اما اندکی,باز هم ماندند,قطار دوباره راه افتاد .
    آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت: درود بر شما ،
    راز من همین بود، آنکه مرا می‌خواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آهنگر بیمار (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:14 صبح)

    آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید.
    روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: "تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی؟"
    آهنگر سر به زیر آورد و گفت: "وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را کنار می گذارم.
    همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار!"

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • چهار شمع (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:13 صبح)


    یکی بود ، یکی نبود، چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آن ها به گوش می رسید.

    شمع اول گفت: "من «صلح و آرامش» هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می میرم." سپس شعله «صلح و آرامش» ضعیف شد و به کلی خاموش شد.

    شمع دوم گفت: "من «ایمان» هستم. برای بیشتر آدم ها، دیگر در زندگی ضروری نیستم. پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم." سپس با وزش نسیم ملایمی، «ایمان» نیز خاموش شد.

    شمع سوم با ناراحتی گفت: "من «عشق» هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آن ها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند." طولی نکشید که «عشق» نیز خاموش شد.

    ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید. چرا شما خاموش شده اید؟ شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید. سپس شروع به گریه کرد. آنگاه شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم. من «امید» هستم!"

    کودک با چشمانی که از اشک شوق می درخشید، شمع «امید» را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تفاوت عاشقی (شنبه 86/8/19 ساعت 8:2 صبح)


    اولین باری که عاشقت شدم رو یادته؟ من یه کرم سیب بودم و تو یه کرم ابریشم.
    من به تو قول دادم که دیگه هیچ وقت سیب نخورم و تو هم قول دادی دیگه هیچ وقت دور خودت پیله نزنی.
    ولی نمیدونم چی شد که من طاقت نیاوردم و فقط یه خورده سیب خوردم. تو هم از غصه دور خودت پیله بستی….
     
    حالا دومین باریه که عاشقت شدم ، ولی حالا من هنوز هم یه کرم سیبم و تو یه پروانه قشنگ.

    تو پر زدی و رفتی و من موندم و سیبهایی که جایی برای خورده شدنشون نمونده……


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • صحبت با درخت (شنبه 86/8/19 ساعت 8:2 صبح)

    هیچ کس نمی دونست چند ساعته که داره با درخت حرف می زنه؟
    شاید هم دیوونه بود.
    اما اون قدر عاشقونه درخت رو نوازش می کرد و می بوسید که نمی تونستی به عشقشون شک کنی .
    اون نی نی ناز بود .
    من خیلی وقته که می شناسمش ، نی نی ناز دیوونه نیست .
    لا اقل به عقل اون بیشتر از عقل خودم اطمینان دارم .
    به درخت گفت : اسمت چیه ؟
    درخت گفت : اسم ، دیگه چیه ؟
    گفت : همون چیزی که با اون آدم ها رو صدا می کنند .
    و تازه یادش اومد که درختا که آدم نیستند .
    و پیش خودش گفت : شاید درختا نیازی به اسم ندارند .
    پرسید : شماها با هم حرف نمی زنید ؟
    درخت گفت : ما وقتی می خواهیم همدیگر رو صدا کنیم فقط صدا می کنیم این طوری : آهای خوشگله .
    یه دفعه شاخ و برگ درخت بغلی تکون خورد .
    داشتم پیش خودم می گفتم که من حتما امشب این تجربه عجیب غریب رو تو دفترم می نویسم که یه دفعه درخت گفت نوشتن یعنی چه؟
    گفتم : یعنی این که یه مطلبی رو بتونی برای همیشه نگه داری .
    ما به وسیله مداد و کاغذ این کار رو می کنیم .
    گفت : آهان یادم اومد یعنی هامون کاری رو که پسر این همسایه با پیچ گوشتی با من کرد و بلافاصله کمرش رو نشون داد .
    دلم گرفت . ببین با این درخت بی چاره چه کار کرده . اگه ببینمش …
    تو همین فکرا بودم که یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین .
    یادم اومد من هم روی کاغذی می نویسم که از این درخت بیچاره می سازند .
    داشتم دعا می کردم این دفعه فکرم رو نخونده باشه .
    که گفت : مگه شما نمی تونین همین طوری همه چیز رو تو یادتون نگه دارین ؟
    گفتم : همین طوری یعنی چی ؟
    گفت : یعنی همین طوری ، مثلا یادمه سه سال پیش با یه دوچرخه از کنار من رد شدی و مراقب بودی به من نخوری .
    آخه اون موقع ها هم بهم احترام می ذاشتی .
    برام عجیب بود که این قدر خوب یادشه . خودم هم یادم بود .
    تو همین فکرا بودم که پسری از کنارمون رد شد و رفت توی خونه روبرویی .
    یه دفعه احساس کردم که از طرف درخت یه حس عجیب و غریبی به سمت اون پسرک رفت ، بهش گفتم دوستش داری؟
    گفت : آره اون همون پسریه که این نوشته رو روی من کند .
    گفتم : چی ؟
    اون وقت تو دوستش داری ؟
    بعد با یه لحنی که لبریز از تعجب و عصبانیت بود گفتم ؟
    چرا دوستش داری ؟
    درخت گفت : چرا که نه ؟
    گفتم : اون به تو بد کرده ، اون روی تو کنده کاری کرده ، اون پوست تو رو کنده
    مهم تر از همه دلت رو شکسته .
    گفت : خوب آره ، اون همه این کار ها رو کرده اما چرا دوستش نداشته باشم ؟
    اگه اون هم مثل تو می تونست با من حرف بزنه هیچ وقت با من این کار رو
    نمی کرد ، به جای کنده کاری به من آب می داد ، اما این دلیل نمی شه که من دوستش نداشته باشم ؟
    من اون رو دوست دارم به خاطر خصوصیاتی که داره .
    مثلا اون هر روز صبح به مامانش سلام می کنه و پدرش کمک می کنه و …
    همین برای دوست داشتنش کافیه .
    حالا اگه لازمه یه چیزهایی رو بفهمه ، اون کسی که باید یادش بده تویی نه من .
    دیگه خیلی از خودم خجالت می کشیدم اون درخت راست می گفت من هم توی اون زخم درخت مقصر بودم .
    درخت رو بوسیدم رفتم .
    من اون شب خیلی چیزهارو یاد گرفتم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • SMS (شنبه 86/8/19 ساعت 8:1 صبح)


    شب بود. تو خلوت خودش نشسته بود و داشت به کارهاش ، به گناهانش فکر می کرد.
    روش نمیشد با خدا حرف بزنه. ساکت بود.
    به خودش گفت : اگه من جای خدا بودم دیگه یا این کارهایی که کردم ، هیچ وقت یه همچین بنده ای رو  نمی بخشیدم.
    صدای اذان بلند شده بود ، اما باز هم سرجاش نشسته بود و تکون نمی خورد.

    یه مرتبه صدای موبایلش سکوت شب رو شکست. دوستی براش SMS فرستاده بود :

     “پاشو نمازت قضا نشه”


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سر درگمی (شنبه 86/8/19 ساعت 8:1 صبح)

    از ساعت ۴ صبح دم در بیمارستان همراه مادر پیرش صف واستاده بود تا نفر اول باشه !
    البته باید اینکار رو می کرد ، ناراحتی قلب مادرش رو باید درمان می کرد …
    ساعت ۸ صبح شده بود و صدای داد و بیداد مردم …
    تازه فهمید خیلی ها هم مثل خودش تو صف هستن !
    وقتی در باز شد آدم هایی رفتن تو که اصلا تو صف نبودن ، با یه یادداشت و ….
    طفلک جایی رو نداشت که مادرش رو ببره ، همون جا خوابید تا فردا دوباره اول صف باشه !

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نیمه گمشده (شنبه 86/8/19 ساعت 8:0 صبح)


    باز مانند همیشه سفارش یک فنجان قهوه داد .
    دقیقا سی پنج سال بود که هر روز به فرودگاه می آمد و تا لختی از شب در تریای فرودگاه می نشست . سفارش یک قهوه بدون شیر و شکر می داد و منتظر می نشست . دیگر تمامی کارکنان فرودگاه اعم از قدیمی و جدید او را می شناختند . همه چیز برمی گشت به سی و پنج سال پیش .
    در سفری که به هندوستان رفته بود ، یک مرتاض که در کلکته زندگی می کرد به او گفته بود که نیمه گمشده اش را در فرودگاهی پیدا می کند و او این سالها را تماما در تریای فرودگاه گذرانده بود .

    روزهایی می شد که بیش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولی تا به امروز که خبری از گمشده اش نبود . موهای کنار شقیقه اش همگی یکدست سفید شده بودند و تمامی دندانهایش یک به یک از داخل بعلت مصرف بالای قهوه پوک شده بود . از فیزیکش فقط یک ترکه باقی مانده بود ولی باز ادامه می داد . می دانست که مرتاض هندی اشتباه نکرده است .

    او در این مدت ، تمامی ساعات پروازی را به خاطر سپرده بود و مطمئنا اگر اطلاعات پرواز در یک روز مریض می شد و نمی آمد ، حتما او می توانست جای او را بگیرد . بر پایه تجربه می دانست که پرواز تورنتو ، تا یکربع دیگر به زمین می نشیند . قهوه اش را هورتی کشید و جمعیت را شکافت و در اولین ردیف ایستاد . مسافران یک به یک وارد گیت مخصوص می شدند و او تک تک آنان را نظاره می کرد . نیم ساعت که گذشت ، دوباره به تریا برگشت و یک قهوه سفارش داد .

    گمشده اش در این پرواز هم نبود . صورتش هیچ حس خاصی نداشت ، یعنی این همه سال برایش حسی باقی نگذاشته بود . اکنون مردی پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز که آخرین نفرات خارج شونده بودند ، برایش دستی تکان دادند و از در خروجی فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه ای را که در جلویش بود خواند و منتظر پرواز بعدی که از استکلهم ، یکساعت و نیم دیگر بر زمین می نشست شد . یک ربعی که گذشت ، چند مهماندار نزدیکش شدند و حالش را پرسیدند .

    در ته دلش دوست داشت که با یکی از این مهمانداران ازدواج کند ولی دایما حرف مرتاض در گوشش زنگ می زد و او می خواست که طبق سرنوشت اش عمل کند . بعد از ساعتی که پرواز استکهلم هم بر زمین نشست ، گمشده اش را نیافت . او می دانست که امشب پروازی دیگر در این فرودگاه نمی شیند ، پس به خانه اش رفت تا برای فردا صبح ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه برای پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتی جنازه اش را از فرودگاه به بیرون می بردند ، تمامی مهمانداران برایش گریه کردند و او هیچگاه نفهمید که حداقل نیمی از مسافرانی که از این فرودگاه خارج شده بودند ، فقط منتظر اشاره ای از طرف او بودند ، تا عمری عاشقانه با او زندگی کنند.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سبک (شنبه 86/8/19 ساعت 8:0 صبح)

    پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم می خواست پدر را بلند کند.
    وقتی روی زمین آمد دست های کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست.
    با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم. بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند. پدر سبک بود.
    به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 44 بازدید
    دیروز: 14 بازدید
    کل بازدیدها: 162524 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •