سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

معذرت خواهی (یکشنبه 86/7/22 ساعت 5:41 عصر)

بابت گناهانش ناراحت بود. هر کاری می کرد فایده ای نداشت. همیشه شیطان را لعنت می کرد.
شنیده بود ماه رمضان شیطان در زنجیر می شود و کاری از دستش بر نمی آید . منتظر ماه رمضان شد .
رمضان که آمد کلی ذوق کرد.چند روز گذشت اما چندان فرقی نکرد.
فهمید خرابکاریهایش زیاد  ربطی به شیطان نداشته و کرم از خود درخت بوده…
با خودش گفت احتمالا باید از شیطان معذرت خواهی کنم

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خرده نان (یکشنبه 86/7/22 ساعت 5:40 عصر)

    آن روز پیرمرد نیامد.
    اما گنجشکها و یاکریمها دوباره پای همان دیوار که پیرمرد برایشان خرده نان و برنج می ریخت جمع شده بودند.
    فردایش دوباره پیرمرد را دیدم.
    این بار بدون عصاو کلاه. تکیه داده بود به همان دیوار.
    بالای سرش نوشته بود: بازگشت همه به سوی اوست.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کفش (یکشنبه 86/7/22 ساعت 5:39 عصر)

    گفت:حاج آقا! من شنیده ام اگرانسان در نماز متوجه شود که کسی در حال دزدیدن کفش اوست
     می تواند نماز را بشکند و برود کفشش را بگیرد؛ درست است حاج آقا؟!
    شیخ گفت: درست است آقا. نمازی که در آن حواست به کفشت است، اصلاً باید شکست!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • درخت (یکشنبه 86/7/22 ساعت 5:39 عصر)

    هوا گرم بود و درخت با خود می گفت:
    «کاش کسی از این حوالی بگذرد تا من خنکای سایه ام را نثارش کنم و خستگی را از تنش بیرون کنم.
    کاش پرنده ای، چهارپایی، انسانی …»  ناگهان در دوردست چشمش به موجودی افتاد که آرام آرام به او نزدیک می شد.
    باورش نمی شد. خیلی وقت بود کسی از آن حوالی عبور نکرده بود. از خوشحالی نزدیک  بود بال دربیاورد.
    با هیجان فریاد زد: «یک انسان!»  و آهسته ادامه داد: «حتماً در این آفتاب خیلی خسته شده است.
    باید با سایه ای خنک از او پذیرایی کنم»… مرد به درخت رسید.
    با خود گفت: «چه درخت تنومندی! … این هم از هیزم زمستان»

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • پندنامه (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:36 عصر)


    معبود ِ خویش را بشناس و حق ِ او را نگه دار،
     و همیشه با آموزش دادن و آموزش گرفتن باش،
    و توجه بر طلب ِ علم را مقدم دار.
     
    اهل ِ علم را به کثرت ِ علم امتحان مکن،
    بلکه اعتبار ِ حال ِ ایشان به دوری از شر و فساد کن.
     
    و از خدا چیزی مخواه که نفع ِ آن منقطع (مقطعی) بـُوَد،
    و یقین داشته باش که همه ی مواهب از حضرت ِ اوست،
     
    و از او نعمت های باقی (نعمتهایی که مثل ِ انرژی پایستگی دارند!)،
    و فوایدی که از تو مفارقت(جدایی) نتواند کرد، التماس کن.
     
     
     
    همیشه بیدار باش
    که شرور را  اسباب بسیار است،
     و آنچه نشاید کرد (شایسته نیست)  به آرزو مخواه،
    و بدان که انتقام ِ خدا از بنده،
    به سُخـط (خشم ِ بی رحمانه)  و عـِتاب (بی حرمتی و سرزنش)  نبـُوَد،
    بلکه به تقویم (متحول کردن) و تأدیب (ادب کردن از فرط ِ عشق) باشد.
     
     
    بر تمنای ِ حیات ِ شایسته اقتصار مکن (اکتفا مکن)
    تا موتی شایسته با آن مضاف نبـُوَد،
    (حیات و مرگ را با هم در نظر بگیر و تا مطمئن نشدی مرگی شایسته خواهی داشت به زندگی ِ آن مرگ اکتفا نکن)
    و حیات و موت را شایسته مشمر،
    مگر که وسیله ی اکتساب ِ خیر بوده باشد.
     
     
    و بر آسایش و خواب اقدام مکن،
    مگر بعد از آنکه محاسبه ی نفس در سه چیز را
    به تقدیم رسانیده باشی،
     
    اول آنکه تأمل کنی تا در آن روز هیچ خطا از تو واقع شده است یا نه،
    دوم آنکه تأمل کنی تا هیچ خیر اکتساب کرده ای یا نه،
    سوم آنکه هیچ عمل به تقصیر فوت کرده ای (کوتاهی کرده ای در عمل به ندای درونت) یا نه.
     
     و یاد کن که چه بوده ای در اصل،
    و چه خواهی شد بعد از مرگ،
    و هیچکس را ایذا (رنجور) مکن،
    که کارهای عالم در معرض ِ تغیر و زوال است.
    و بدبخت آن کس بُوَد که از تذکر ِ عاقبت غافل بُوَد و از زَلـَت (لغزش) باز نـَه ایستد. (این تعریف ِ بسیار علمی و دقیقی از معنای بدبخت است و فوق العاده اهمیت دارد. پس بدبخت کسی است که با وجودیکه به او تذکرات ِ مهمی داده می شود، دست از تکرار ِ چیزی که می داند خطاست بر نمی دارد. جالب این است که کسی که می لغزد می داند که دارد می لغزد.)
     
    سرمایه ی خود را از چیزهایی که از ذات ِ تو خارج بُوَد مساز.
     
     و در فعل ِ خیر با مستحقان، انتظار ِ سؤال مدار(منتظر نه ایست تا رنجوری از تو گدایی کند تا بعدش تو به او کمک کنی)،
    بلکه پیش از التماس افتتاح مکن. (قبل از اینکه التماس کند، شروع به کمک کن)
     
     
     
    حکیم مشمار کسی را که به لذتی از لذت های عالم شادمان بُوَد و یا از مصیبتی از مصائب ِ عالم جَزَع (ناله) کند و اندوهگین شود،
    همیشه یاد ِ مرگ کن و به مردگان اعتبار گیر.
    (کسی که به جایزه ای و مدالی تکیه می کند و گرفتنش مغرور و شاد شده است و یا کسی که مدالی را نگرفته و آه می کشد و بر پشت ِ دست می زند را دانا ندانید. به مرگ نگاه کنید که به هیچ مدالی اهمیت نمی دهد.)
     
    خساست ِ مردم را از بسیاری ِ سخن ِ بی فایده ی او،
    و از اخباری که کند به چیزی که از آن مسؤول نبُوَد (می گوید این مشکل ِ شماست و مشکل ِ شما به او ربطی نیست)، بشناس. (این نشانه های دقیقی از یک خسیس است.)
    و بدان که کسی که در شر ِ غیر از خود اندیشه کند،
    (کسی که به فکر ِ ضرر رساندن به دیگریست، مثل ِ دانشجویی که جواب ِ مسأله ای را می داند اما به دانشجوی دیگری که همان را ازو سؤال می کند نمی گوید یا کاسبی که می خواهد کسی را ورشکست کند)
    نفس ِ او قبول ِ شر کرده باشد و مذهب ِ او بر شر مشتمل شده. (یعنی چنین کسی خیال می کند که زرنگ است ولی او در واقع ریسک ِ بزرگی کرده و شر را باور کرده است و آنرا در اعماق ِ وجودش راه داده. چنین کسی راهی که در زندگی طی می کند پر از شر خواهد بود زیرا راه ِ زندگی ِ ما پژواک ِ نیات ِ قلبی ِ ماست.)
     
     
     بارها اندیشه کن،
    سپس در قول آر(حرف بزن)،
    سپس در فعل آر (عمل کن) که احوال گردان است(این سه مرحله ی تصمیم گیری است و اهمیت ِ زیادی دارد.)،
    و دوستدار ِ همه کس باش،
    و زودخشم  مباش که غضب به عادت ِ تو گردد.
     
     هر که امروز به تو محتاج بُوَد،
    اَزالت ِ (برطرف کردن ِ) حاجت ِ او را به فردا میفکن،
    که تو چه دانی فردا چه حادث شود.
    کسی که به چیزی گرفتار شود را معاونت (یاری) کن،
    مگر آن کس را که به عمل ِ بد ِ خود گرفتار باشد.
     
     تا سخن ِ متخاصمان مفهوم ِ تو نگردد،
    به حکم ِ ایشان مبادرت منما.
    حکیم (دانا، آگاه) به قول ِ تنها مباش، بلکه به قول و عمل باش،
    که حکمت ِ قولی در این جهان بماند،
    و حکمت ِ عملی بدان جهان رسد و آنجا بماند.
     
     
     اگر در نیکوکاری رنجی بری، رنج بنماید (پاک شود) و فعل ِ نیک بماند،
    و اگر از بدی لذتی یابی، لذت بنماید و فعل ِ بد بماند،
    از آن روز یاد کن که تو را آواز دهند و تو از آلت ِ استماع (شنیدن)  و نطق (گفتن) محروم باشی،
    نه شنوی و نه گویی، و نه یاد توانی کرد.
    و یقین دان که متوجه به مکانی خواهی شد که:
    آنجا نه دوست را شناسی و نه دشمن را.
    پس اینجا کسی را به نقصان منسوب مگردان.
    و حقیقت شناس که جایی خواهی رسید (مقامی در جهان هست که می توانی به آن برسی) که خداوندگار و بنده آنجا متساوی باشند
    پس اینجا تکبر مکن.
     
     
    همیشه زاد (توشه) ساخته دار(یعنی جوری زندگی کن که تعداد ِ زیادی کار ِ عقب افتاده برای فردا نداشته باشی. همیشه کارهایت را طبق ِ برنامه ی منظم و به موقع انجام بده و نگذار تل انبار شوند)،
    که چه دانی که رحیل (بانگ ِ هجرت به دنیای بعدی) کی خواهد بود،
    و بدان که از عطایای خدای بزرگ هیچ چیز بهتر از حکمت(دانایی) نبُوَد،
    و حکیم (آدم ِ دانا) کسی بُوَد که فکر و قول و عمل ِ او (همان یه مرحله ی تصمیم گیری و اقدام ِ آن) متساوی و متشابه باشد. (این تعریف دقیقی از حکیم است.)
     
     مکافات کن (تلافی کن) به نیکی و در گذر از بدی،

     
    یاد گیر،
    و حفظ کن،
    و فهم کن، هر وقتی، کار ِ خویش را،
    و اندیشه کن به حال ِ خود،
     و از هیچ کاری از کارهای بزرگ ِ این عالم، مترس،
    و در هیچ وقت سستی و تأنی (این پا آن پا کردن) نکن،
     
     
     و از خیرات تجاوز جایز مشمار،
    و هیچ خطایی را در اکتساب ِ درستی، سرمایه مساز،(با کارهای بد به سمت ِ انجام ِ کارهای خوب مرو)
    و از امر ِ افضل به جهت ِ سروری ِ زایل(موقت)، اعراض مکن،(بخاطر ِ اینکه مدتی قدرت در دستت است سعی نکن کارهای خوب را کنار بگذاری)
    که از سروری دائم اعراض کرده باشی.
     
    حکمت (دانایی) دوست دار و سخن ِ حکما بشنو، (پیامبر فرمود: از دانایان بپرس، با حکمای دانا رفت و آمد داشته باش و همنشین ِ بزرگان باش. سائل العلما، خالط الحکما و جالس الکبرا)
    و هوای دنیا (پست تر از خودت) از خود دور کن
    و از آداب ِ ستوده امتناع مکن،
     
    در به هیچ کار، پیش از وقت ِ آن کار مپیوند،
    و چون به کاری مشغول باشی، از روی فهم و بصیرت به آن مشغول باش.
     
     
     
     به توانگری، متکبر و معجب مشو،
    و از مصائب، شکستگی و خواری به خود راه مده،
    با دوست معامله چنان کن که به حاکم محتاج نشوی،
    و با دشمن معامله چنان کن که در حکومت ظفر تو را بود.
     
    با هیچ کس سفاهت (بی خردی و شوخی ِ پست) مکن
    و تواضع با همه کس به کار دار
    و هیچ متواضع را حقیر مشمار.
    در آنچه خود را معذور داری، برادر ِ خود را ملامت مکن.
     
     به بطالت شادمان مباش،
    و بر بخت اعتماد مکن،
    و از فعل ِ نیک پشیمان مشو،
    با هیچ کس مزاح (بذله گویی و مسخره گی) مکن
    همیشه بر ملامت ِ سیرت ِ عدل (سرزنش ِ راهی که درست است) و استقامت و التزام ِ خیرات (پایداری و مجبور کردن ِ خود در کمک کردن) مواظبت کن،
    تا نیکبخت گردی.
     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عقاب (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:35 عصر)


    مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند ؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد .
    سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد .
    روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد .
    عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید : « این کیست ؟»
    همسایه اش پاسخ داد : « این یک عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. »
    عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد . زیرا فکر می کرد یک مرغ است .

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نقطه ضعف یا قوت (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:34 عصر)


    کودکی ده ساله ای که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.

    پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد؛ استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.

    در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
    بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله، فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

    سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

    سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهی نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن «کودک یک دست» موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان کشورانتخاب گردد.

    وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی اش را پرسید!؟
    استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!

    نتیجه: یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود، به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست؛ بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خدا (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:32 عصر)


    ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی امیلی به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود .
    فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود . او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

    « امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا . »

    امیلی همانطور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می‌گذاشت ، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟

    او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:« من ، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت .

    او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت . با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید . وقتی از فروشگاه بیرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند . در راه برگشت ، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند . مرد فقیر به امیلی گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم . آیا امکان دارد به ما کمکی کنید ؟ "

    امیلی جواب داد:" متاسفم ، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را برای مهمانم خریده ام . "

    مرد گفت:« بسیار خوب خانم ، متشکرم » و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند .

    همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند ، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دوید:« آقا ، خانم ، خواهش می کنم صبر کنید . » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت .

    مرد از او تشکر کرد و برایش دعا . وقتی امیلی به خانه رسید ، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همانطور که در را باز می کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید . نامه را برداشت و باز کرد:

    « امیلی عزیز ، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، با عشق ، خدا »


     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آزمایش (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:30 عصر)


    گروهی از دانشمندان 5 میمون را در یک قفس قرار دادند و نردبانی که بالای آن موزی را قرارداده بودند، در این قفس گذاشتند.
    هر مرتبه که یک میمون از نردبان بالا می رفت، دانشمندان بقیه میمون‌ها را با آب سرد خیس می کردند.
    پس از مدتی هرگاه که میمونی از نردبان بالا می رفت، بقیه میمون‌ها وی را کتک می زدند.
    پس از آن دیگر هیچ میمونی علیرغم میل درونی جرات بالا رفتن از نردبان را پیدا نمی کرد.

    سپس دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمون‌ها را عوض کنند. اولین کاری که این میمون انجام داد آن بود که از نردبان بالا رفت. بلافاصله بقیه میمون‌ها او را کتک زدند. پس از چند مرتبه تکرار این ماجرا، عضو جدید یاد گرفت که نباید از نردبان بالا برود، هر چند که دلیل آن را نمی دانست.

    دومین میمون نیز تعویض شد و همین ماجرا اتفاق افتاد. میمون تعویض شده اول هم، در کتک زدن میمون دوم شرکت کرد. میمون سوم تعویض شد و ماجرای کتک زدن مجددا تکرار شد. میمون چهارم تعویض شد و ماجرای کتک زدن مجددا تکرار شد و میمون پنجم تعویض شد.

    در نهایت پنج میمون در قفس بودند که هیچکدام هرگز با آب سرد خیس نشده بودند و هر بار که یک میمون برای بالا رفتن از نردبان تلاش می‌کرد او را کتک می‌زدند.

    اگر امکانپذیر بود که از میمون‌ها سوال شود که چرا میمونی که از نردبان بالا می رود را کتک می زنند، قطعا جواب این می بود که «نمی‌دانم، این روشی است که همیشه انجام می‌شود!»

    چرا ما عملکرد خود را همیشه یکسان انجام می دهیم اگر راه های مختلف دیگری نیز وجود دارند؟


     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کاریکلماتور (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:30 عصر)

    عصای پیر بر پیرمرد تکیه زده بود.
    سنگ آسیاب دلتنگ بود؛ الاغ او را به گردش برد.
    آب سر افکنده بود؛ اما قور باغه ها ابوعطا می خواندند.
    جغد عینک آفتابی زد و به تماشای روز نشست.
    شب از تاریکی می ترسید؛ به دامان صبح پناه برد.
    عنکبوت کنج اتاق نشسته بود و تار می زد.
    درد اندام مرگ را قلقلک می داد و روحم از خنده غش کرده بود!
    سر دست و پاهایم را با گرمای کاذب واقعیت گرم می کنم و با بهترین دوستم، «خیال»، سفر می کنم.
    احساس را هیپنوتیزم کردم تا به جنایتی که مرتکب شده است اقرار کند.
    در تابستان، کفن توری می پوشم.
    شب گونه های رنگ پریده  روز را بوسید و خورشید از خجالت قرمز شد.
    در زمستان، گلهای مصنوعی سر مزارها می روند.
    اشتها، از گرسنگی، تمام اجزای معده ام را خورد.
    استقلال کودک شیرخواره از آزادی تغذیه می کند.
    فندک متمول به کبریت گدا جرقه ای اعانه داد.
    غم، با قطره چکان، چشمان اندوهگین را ضد عفونی کرد.
    اگر دست روی نقطه ضعف تفنگ بگذارند، افکارش پریشان می شود.
    چراغ چشمکزن بین رفتن و ماندن شک دارد.
    افکارم را مسلسلوار بر کاغذ شلیک کردم.
    گلها از فوتبالیستهای «گلزن» می ترسند.
    افکار عتیقه اش را به موزه تقدیم کرد.
    آرشه را به میله های قفس کشیدم و آواز پرنده را همراهی کردم.
    سرم را به هر طرف می گردانم، احساس سرگردانی می کنم.
    دو آیینه از دیدن یکدیگر نفرت دارند.
    جهنم ساعت استراحتش را به بهشت می رود.
    گیاه توی گلدان شبها خواب باغچه را می بیند.
    سرفه های آدم دلشکسته صدای خرده شیشه می دهد.
    برای اینکه پیر نشوی، ساعتت را از کار بینداز.
    برای آنکه نفهمد که نمی فهمد خودش را به نفهمی زد.
    گدای فرزانه ای گفته است: گدایی کن تا محتاج دیگران نشوی.
    شیشه شکسته گلخانه را نشان زمستان نمی دهم!
    سکوت مترسک چراغ سبز برای کلاغ است.
    انسان سفالی است ساخته دست طبیعت.
    گربه به در قفس باج داد.
    چه کسی گفته است که دو خط موازی به یکدیگر نمی رسند؟ مگر آخرش را دیده است؟
    برای اینکه صدای شکستن دلش شنیده نشود با صدای بلند می خندد!
    ثانیه ها، سوار بر پاندول ، هر ضربه از زمان را تفرج می‌کردند.  
    احساس پایگاه هواشناسی آدمیزاد است.
    بذر بهار را درون باغ پاشیدم.
    داشتم رسم روزگار را می کشیدم که دستم خط خورد.
    هنوز سایبان مناسبی برای سایه ام نیافته ام.
    وقتی آیینه را روبروی خورشید گذاشتم، تاول زد.
    غم در تشت اشکها دراز کشیده بود و با حبابهای تنهایی بازی می کرد.
    زبانباز حرفهایش را رنگ می‌کند.
    تاریکی چشم دیدن خودش را ندارد.
    چون آب یخ زیاد می‌خورد، دلسرد شد.
    چون بیطرف بود، در خیابانهای یکطرفه حرکت نمی‌کرد.
    کسانی که حرف آدم را نمی‌شنوند بین دو گوششان تونل زده‌اند.
    بعضی افکار از زیر بوته به عمل می آیند!
    اگر می خواهید سرم را با پنبه ببرید، لطفا آن را ضد عفونی کنید!
    آدمهای دورو گاهی روی اصلی خودشان را هم گم می کنند!
    روزگار آدمهای جاه طلب را - با برداشتن حرف «ج» از لقبشان - ادب می کند!
    وقتی به در می گویید که دیوار بشنود، مواظب ستونهای اطرافتان هم باشید!
    مبتلایان به آب مروارید نگاهشان خیلی قیمتی است!
    موش به بچه اش شیر می داد تا بخوره، بیچاره سلطان جنگل
    همه مرده ها در گورستان از تعجب سکته کردند، تازه وارد به مرگ طبیعی مرده است.
    سینه مالامال درد است.... ای محتکر، مالیاتش را بده.
    دوست، آینه دوست است، من چرا اینگونه ژولیده ام؟
    شعر عشق را شیرین می خواند، آخر هم مرض قند او را کشت.
    حساب جاری من راکد است، کاش عشق راکدم جاری می بود.
    پروژکتور پیامش را با نور برای نور پرداز فرستاد!
    نور سرد، برای گرم شدن، با التماس از دیافراگم گذشت و وارد دوربین شد!
    فیلمبردار در زاویه بسته عدسی دوربین محبوس شد!
    در چشم دوربین، قطره استریل چکاندم!
    حسابدار هر روز با حساب از خانه بیرون می آید!
    از بس برنامه ها آبکی بود، از تلویزیون سیل جاری شد!
    دوربین هنگام وضع حمل نوزاد سینمایی زایید!
    تصمیم به تغییر سرنوشت از «حقوق» شماست، به شرط آنکه وسط برج آن را پیشخور نکرده باشید!
    درست است که فقر به همه جا سر می کشد، ولی گاهی سرزده داخل می شود!
    مرد روشنفکر در تاریکی شب مطالعه می‌کرد!
    افکارم به جشن تمرکز اعصاب رفته اند!
    شاهزاده ام به عقل دستور داد تا با رؤیاهایم کاری نداشته باشد!
    متفکر قرن اعتراف کرد که هیچ وقت فکر نکرده است!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 62 بازدید
    دیروز: 68 بازدید
    کل بازدیدها: 162861 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •