سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

با من باش (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:36 عصر)


حمد و ستایش مخصوص خدایی است که خالق جهان است. او تنها صمد در این پهنه گیتی است بی نیاز بی نیاز
آرام . صبور، مطلق . محبوب و معشوق است.  بی پرده از او می گویم و از او می خواهم و به شکرانه اعطای نعمتی چون خودش به ستایش او می پردازم .
اما من سرشار از نیاز ، نیاز به عشق ، محبت، کرم ،جود ،احسان ،بخشش . نیاز به او که اگر یک لحظه در وجودش تردید کنم همه چیز می لغزد و از بین میرود .
به همه عالم می نگرم در میان ستارگان در میان کوهها ، جنگلها ، دریاها ، گلها ، و .....
او همه جا هست اما من کجای این جهان جا دارم ؟
من سرشار از نیاز به کدامین مامن پناه می برم ؟ کدامین آغوش پذیرایم است ؟
و کدامین صدا به نجواهای شبانه ام پاسخ می دهد؟
تو تو تو و فقط صدای تو را می شنوم که من را می خوانی و امید به ادامه این راه را در من زنده می کنی !
با من باش ! با من و دوستانم وهمه آنهایی که به ندای درونشان گوش می دهند و تو را صدا میکنند.....

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زمین لرزه (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:35 عصر)


    سالها پیش زمین لرزه ای در شهر ما به وقوع پیوست همه ترسیده بودند همه چیز در هم ریخت. برخی از مردم  ازخانه هایشان بیرون دویدند. عده ای از ترس لرزیدند برخی دیگر از هوش رفتند .
    عده ای جعبه جواهراتشان را چسبیده بودند . اما در این میان یک نفر آسوده خاطر و آرام بود. خواهر شانتی از او پرسیدند:شما نمی ترسید؟
    او جواب داد: نه، خوشحالم از اینکه می بینم خدایی داریم که می تواند دنیا را بلرزاند.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • یاد خدا (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:35 عصر)

    خدایا !
     بحران زده ام ،
     نمی دانم به کجا رو کنم !
     به چپ و راست رو می کنم ،
     به پس و پیش و فقط ظلمت را می بینم.
     به درون رو می کنم ، ستاره ای می بینم
     خدایم ! تو آن ستاره ای ، و اگر تو با منی ، درون من ، کنار من ، هیچ نیرویی در این دنیا نمی تواند مرا شکست دهد.
     هر چه جلال است، از آن توست!
    خدایم ! حتی اگر در هیاهوی روزمرگی تو را از یاد ببرم ، تو مرا فراموش نخواهی کرد
     خدایم !
     تو در تمامی مشکلات و دشواری های زندگی ،نیرو و اقتدار منی
     پس ای خجسته !مرا متبرک گردان !
     تا چیزی نگویم ،
     کاری نکنم
     و به چیزی نیندیشم
     که مایه خشنودی تو نشود

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تسلیم خدا (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:34 عصر)

    بهترین پزشکان نتوانستند او را درمان کنند . همسرش اشک می ریخت و دعا می کرد. اما هیج چاره ای پیدا نشد .
    وضعیت مرد وخیم تر می شد ، تا اینکه کسی به همسر مرد گفت : رها کن .
    همه چیز را رها کن و به خدا بسپار زن پرسید : منظورت چیست؟ او جواب داد : شوهرت را رها کن . به او وابسته نباش .
    شوهرت به تو متعلق نیست ، بلکه برای خداست . او را به خدا تسلیم کن و بگذار که خداوند خواست خود را عملی کند.
    زن به نصیحت مرد گوش کرد..... شوهرش را به خدا تسلیم کرد .
    به زودی حال شوهرش بهتر شد و به تدریج سلامت خود را باز یافت.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شبی بارانی (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:34 عصر)


    شبی ست بارانی ، مملو از رنجهای روزگار، مملو از قصه هائی که به آنها عادت کرده ایم و شاید این باران برای شستن آنها باشد.
    امشب بام تمام خانه های شهر بارانی بود و همه را شست .
    در شب بارانی به آسمانی زیبا نگاه کردم در درون صدائی می آمد و سعی در شنیدنش داشتم ، ولی نمی شنیدم، تمام تلاش خود را برای شنیدن می کردم ولی هر چه گوش می کردم هیچ چیز نمی شنیدم ، صدای رسائی که شکوهی غمناک در دلم می آفرید، بوی خاک، صدای برگ، شرشر باران، سیل آب ، همگی صدائی داشتند، عغده های جدائی در دلم داغ داغ بود، صدا را نمی شنیدنم .

    همه چیز را مرور کردم تا شاید صدا آشنا گردد اما باز هم هیچ و هیچ . با تمام صبوری از درون به بی قراری رسیده بودم و فقط اشکهایم با باران بر زمین می ریخت ، از تمام وجود فریاد می زدم ، فریادی که هیچ کس نمی شنیدش و سکوت شب را نمی شکست و چه سخت فریادی بود، فقط صدای باران بود و باران و صدائی را می فهمیدم که نمی شنیدم.

    احساس عروج داشتم اما پاهایم در زمین بود و این صدا را بیشتر می کرد. صدای فلک را می شنیدم ، باور کن می شنیدم ، سراپا دوست داشتم در آنجا بودم ، شاید هم به دنبال جای تاریکی می گشتم که حرفی بزنم، در بین تمام هستی ، نیستی بر وجودم رخنه کرده بود.

    کنار بوی خاک، صدای باران، صدای دخترکی که با پدرش صحبت می کرد، صدای پسری که با خود می خواند و گریه می کرد ، صدای  دیگری می آمد که نمی شنیدمش فقط احساسش می کردم.
    برگی در زمین با باد این سو و آن سو می رفت، بی اراده، بدون تقدیر و شاید هم ستم دیده، نمی دانم چرا گریه می کردم ولی برایم زیبا شده بود و خود را بلندتر می دیدم، شمعی روشن کردم، شمعی که بی قرارتر از باد در پی رفتن بود. شمع می سوخت و می ریخت و من مردنش را میدیدم ولی کاری از دستم بر نمی آمد از ترس مرگش او را خاموش کردم ولی فهمیدم او را زودتر از آنچه برایش تقدیر شده بود کشتم چرا که شمع برای روشن شدن و مردن است نه برای خاموش بودن. اما او دیگر مرده بود چرا که کبریت من تمام شد.
    صدا درون من بود و من نمی شنیدمش و فقط میدانستم که او هست. وه که چه باد ملایمی رخسارم را نوازش میداد و نزدیک تر از باد صدا بود و من نمی یافتمش، خوابیدم تا او را ببینم با صدای صدا خوابیدم


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ناتوان (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:33 عصر)

    مادربزرگ نای راه رفتن نداشت. همه با او دعوا می کردند و مادربزرگ خجالت می کشید.
    آن روز نوه اش او را به پارک برد.
    مادربزرگ موقع برگشتن به خانه، پایش گرفته بود و نمی توانست راه بیاید و نوه شرمنده نگاهش می کرد.
    وقتی او بچه بود و پاهایش درد می گرفت یا خسته می شد، مادربزرگ او را بغل می کرد؛ اما الان نوه نمی دانست چه باید بکند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خدایا (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:33 عصر)

    خدایا مرا بس است این عزت که تو پروردگار منی
     خدیا مرا بس است این افتخار که بنده تو ام
     خدایا تو چنانی که دوستت دارم
     خدایا پس چنان کن با من که دوست داری

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دلم تنگ خداست (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:32 عصر)


    دلم تنگه کوچه های باریک خدا است، دلم تنگ صدای پروردگار است
     دلم تنگه نور کمی است که از روزنه باریک دیوار گِلی خانه همسایمان در سایه زمستان سرد بر صورتم می تابید و گرمای وجود نا امید ولی امیدوارم می شود.

     دلم تنگ صدای آهسته پاهائی هست که نمی خواهند کسی صدایشان را بشنود. دلم تنگه سکوت شبهائی است که تمام اشکهایم را با او قسمت می کردم دلم تنگه کاشیهای پشت باممان است که اشکهای خود را در تاریکی برای او می فرستادم تا همچون نشانه ای نورانی برای روز توبه نگه دارد و یادآور روزهای دلتنگی باشد ولی افسوس که غبار گناهانم روی آنها را پوشانده است.

     دلم تنگه سادگی و پاکی بچه گانه ام است، دلم تنگ خنده ها و قهقه های بلند و بدون خیال است، دلم تنگه لحظه هائی است که بیشترین رنج زندگیم را بچه بودنم  تشکیل می داد.

     دلم تنگ لحظه های زیبای تنهائی است لحظه هائی که مملو از سکوت بود، لحظه هائی که برای بوجود آوردنش تنها یک دل شکسته لازم بود، لحظه هائی که فقط ایمان بنیان ستونش بود. لحظه هائی که در آن بارها و بارها  توبه کردم ولی باز توبه شکستم.

     لحظه هائی که فقط پدر،  مولایم بود و دستانم فقط بر روی لباس وصله خورده و رشته رشته شده اش سور می خورد و با تمام ضخامت لباس، لطیف ترین حریر عمرم بود.

     دلم تتگه کمر خمیده ای است که درشب تنها روزی یتیمان و گدایان را می کشید و اینگونه تا صبح عبادت می کرد. دلم تنگه لحظه هائی است که خود و روح را به مسلخ تاریخ می بردم و او را از گذشته، در حال احساس می کردم. دلم تنگه زمان نوجوانی است، زمانی که بوی بهشت و صدای درون آن را احساس می کردم.

     دلم تنگه های سخنان او است که همچون آبی گوارا بر گلوی تشنه ای ، عطش جدائی را از بین می برد.

     دلم تنگ محراب و دعای سحر است که اکنون دیگ صدای بلند ا... اکبر هم دیگ نمی تواند گوش ناشنوایم را برای عبادت بیدار کند و من همچنان در خوابم .

     دلم تنگه فریادهای باز و آزادی است که از تمام وجود سر می دادم و گریه را همیشه و همیشه همراه او بدرقه در رحمت خداوند می کردم .

     دلم تنگه لحظه ای است که در پشت درب خدا می نشستم و با گریه خدا را صدا می کردم تا درب را باز کند اما نمی داستم  که خدا هم بعضی وقتها خانه نیست و باید صبر کرد. دلم تنگ لحظه ای است که دربها باز میشد و باید بیشتر گریه می کردم و میگفتم که چرا ای خدا، چرا اینقدر دیر و او میگفت من درب را باز گذاشته ام و تو خود درب را بسته بودی و بازهم تو خود بودی که درب را باز کردی ، دلم تنگ درب زدن است.

     دلم تنگ بادهای تند و سرور بخش ساحل است که من را راحت تر و آسان تر به او می رسانید و با او زودتر راه توبه را سفر می کردم و در همان ساحل خدا سرم را به شانه های سرد و گرم ساحل درون ساحل دریا می زدم و آن لحظه حالی بر ممن میرفت که چه بگویم! 

     دلم تنگ غروب خورشید است که شاهد حرفهای من بوده است واین خورشید برای دل معناهائی دارد و برای من معنای توبه های علی است و یاد مظلوم بودنش، یاد آنکه علی در لحظه هائی که می بخشید به چه فکر می کرد و ای خورشید ! چگونه بر شکوه علی قبطه نخورده ای و معنای شجاعت انسان ، قدرت انسان، افتخار انسان، شروعی محکمتر و آینده ای روشن و نوید شبی زیبا و سحری که در فردا می رسد .

     دلم تنگ آغاز عشق است . دلم تنگ اولین احتیاج دردآور است که با تمام اخلاص خداوند را در بیابانهای سوت و تنهائی ، در جمع شلوغ انسانها فریاد می زدم وندای حق را در نتیجه عمل می شندیم و برای من هیچ گناهی نداشت مگر داشتن قلبی محتاج ولی عاشق.

     دلم تنگ صدای خاکی است که در زیرپاهایم است که از زجرهای زمان چگونه سست بر روی آنها قدم بر می داشتم ولی امید به او و مولا باعث استوار تر شدن گامهایم می شد.
     و من دلم تنگ رحمت است، دلم تنگ لحظه ای فقط لحظها ای توبه و نیایش با خلوص پاک است.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • جملات بزرگان (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:32 عصر)


    اگر انسانها قدرت خواندن افکار یکدیگر را داشتند اولین چیزی که در جهان از بین میرفت عشق بود .! (راسل)
    دو تراژدی غمناک در دنیا وجود دارد یکی ناکامی در عشق و یکی وصال عشق !!! ( برنارد شاو )
    تجربه بی رحمترین معلمه چون اول امتحان میگیره بعد درس میده
    لقمان حکیم میفرماید : به نیکان نیکی کن اما به بدان بدی مکن چرا که بدان را بدی نهادشان کفایت است !
    یک ضرب المثل چینی میگه: قلب مثل یک خونه است که دو تا اتاق داره که تو یکیش شادیه تو یکیش غم پس سعی کن جوری شادی کنی که غم بیدار نشه ...!)))
    بگذارید وبگذرید.ببینید ودل نبندید.چشم بیاندازیدودل نبازیدکه دیر یازود باید گذاشت وگذشت.(حضرت علی)
    برای بیشتر دانستن بیشتر شنیدن را بیاموز .
    انسان بزرگ به خود سخت می گیرد ، انسان حقیر به دیگران . (کنفوسیوس)
    نه هر که به صورت زیباست به سیرت زیباست . (سعدی)
    بزرگترین پند زندگی این است که گاهی احمق ها درست می‌گویند.! (چرچیل)
    در زندگی ثروت حقیقی مهربانی است و بینوائی حقیقی خودخواهی. (وینه)
    خوشبختی مثل یک توپ است وقتی در حرکت است به دنبالش می دویم و وقتی ایستاده است به آن لگد می‌ زنیم.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آزادی (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:31 عصر)

    مثل قناری تنهایی که از کودکی در قفسش کرده اند همواره در شوق رهایی می خونه و می ناله و خودش رو به در و دیوار میزنه وبال های ظریفشو  چنان به میله های زندانش میکوبه که مجروح وخون آلود میشه اما وقتی که آزاد میشه، تنهایی در  رهایی، رهایی در این دنیای پهناور: کجا برم؟چه کنم؟
    چه سخته توانستن در ندانستن! رهایی برای اونکه آشیانی نداره، آزادی برای اونکه نمیدونه چگونه باید باشه کشنده است! جبروقید او رو از شکنجه(نمیدانم چه کنم؟) نجات میده.
    در این حال، روح آرزو میکنه که دستهای نیرومندی او رو در چنگ خویش بگیره وسرنوشتی رو برای او تحمیل کنه...............و این عین اسارته !!!!!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   31   32   33   34   35   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 311 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 166236 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •