سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

دستکش (شنبه 86/7/14 ساعت 3:30 عصر)

جیب های پالتو دختر شش ساله ام  را تمیز میکردم که از هر کدام از آنها یک جفت دستکش پیدا کردم . با علم به این که یک جفت دستکش یرای گرم کردن دستانش کافی است، از او علت همراه داشتن دو جفت دستکش در جیب های پالتویش را جویا شدم. او پاسخ داد : من خیلی وقته که این  کار را میکنم ، مادر . می دونی بعضی از بچه ها بدون دستکش به مدرسه میان و اگه من یه جفت دیگه همراه داشته باشم ، می تونم اونو به یکی از دوستانم بدم تا دستش گرم بشه.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آخرین کار (شنبه 86/7/14 ساعت 3:29 عصر)


    نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود . او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
    کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار  پیرخواست که به عنوان آخرین کار ، تنها یک خانه دیگر بسازد . نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست . او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی ، به ساختن خانه ادامه داد.
    وقتی کار به پایان رسید ، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: (( این خانه متعلق به توست . این هدیه ای است از طرف من برای تو .))
    نجار یکه خورد . مایه تاسف بود ! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دو انتخاب (شنبه 86/7/14 ساعت 3:29 عصر)


    جری مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد: ”اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم.“ هنگامی که او محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پیشخدمتهای رستوران نیز کارشان را ترک می کنند تا بتوانند با او از رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند چرا؟ برای اینکه جری ذاتا یک فرد روحیه دهنده است.

    اگر کارمندی روز بدی داشته باشد، جری همیشه هست تا به او بگوید که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند مشاهده این سبک رفتار واقعا کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم من نمی فهمم! هیچکس نمی تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می کنی؟ جری پاسخ داد، ”هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و به خودم می گویم، امروز دو انتخاب دارم. می توانم در حالت روحی خوبی باشم و یا می توانم حالت روحی بد را برگزینم.

    من همیشه حالت روحی خوب را انتخاب می کنم هر وقت که اتفاق بدی رخ می دهد، می توانم انتخاب کنم که نقش قربانی را بازی کنم یا انتخاب کنم که از آن رویداد درسی بگیرم. هر وقت که شخصی برای شکایت نزد من می آید، می توانم انتخاب کنم که شکایت او را بپذیرم و یا انتخاب کنم که روی مثبت زندگی را مورد توجه قرار دهم. من همیشه روی مثبت زندگی را انتخاب می کنم.

    من اعتراض کردم ”اما این کار همیشه به این سادگی نیست“ جری گفت ” همینطور است“ ”کل زندگی انتخاب کردن است. وقتی شما همه موضوعات اضافی و دست و پاگیر را کنار می گذارید، هر موقعیتی، موقعیت انتخاب و تصمیم گیری است. شما می توانید انتخاب کنید که چگونه به موقعیتها واکنش نشان دهید. شما انتخاب می کنید که افراد چطور حالت روحی شما را تحت تاثیر قرار دهند. شما انتخاب می کنید که در حالت روحی خوب یا بدی باشید. این انتخاب شماست که چطور زندگی کنید“ چند سال بعد، من آگاه شدم که جری تصادفا کاری انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داری نباید انجام داد او درب پشتی رستورانش را باز گذاشته بود.

    و بعد ؟؟؟ صبح هنگام، او با سه مرد سارق روبرو شد آنها چه می خواستند؟ پول؟؟؟؟ درحالیکه او داشت گاوصندوق را باز می کرد به علت عصبی شدن دستش لرزید و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت کرده و به او شلیک کردند. خوشبختانه، جری را سریعا پیدا کردند و به بیمارستان رساندند. پس از 18 ساعت جراحی و هفته ها مراقبتهای ویژه جری از بیمارستان ترخیص شد در حالیکه بخشهایی از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت. من جری را شش ماه پس از آن واقعه دیدم. هنگامی که از او پرسیدم که چطور است پاسخ داد، ” اگر من اندکی بهتر بودم دوقلو می شدم. می خواهی جای گلوله را ببینی؟“ من از دیدن زخمهای او امتناع کردم، اما از او پرسیدم هنگامی که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه می گذشت جری پاسخ داد، ”اولین چیزی که از فکرم گذشت این بود که باید درب پشت را می بستم“ ”بعد، هنگامی که آنها به من شلیک کردند همانطور که روی زمین افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: می توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم یا بمیرم.

    من انتخاب کردم که زنده بمانم.“ پرسیدم : ”نترسیده بودی“ جری ادامه داد، ” کادر پزشکی عالی بودند. آنها مرتبا به من می گفتند که خوب خواهم شد اما وقتی که مرا به سوی اتاق اورژانس می بردند و من در چهره دکترها و پرستارها وضعیت را می دیدم، واقعا ترسیده بودم. من از چشمان آنها می خواندم ” این مرد مردنی است.“ ”می دانستم که باید کاری کنم“ پرسیدم ”چکار کردی“ جری گفت ”خوب، آنجا یک پرستار تنومند بود که با صدای بلند از من می پرسید آیا به چیزی حساسیت دارم یا نه“ من پاسخ دادم ”بله“ دکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشیدند و منتظر پاسخ من شدند. یک نفس عمیق کشیدم و پاسخ دادم ” گلوله“ درحالیکه آنها می خندیدند گفتم: من انتخاب کردم که زنده بمانم.

    لطفا مرا مثل یک آدم زنده عمل کنید نه مثل مرده ها. به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حیرت انگیزش، جری زنده ماند من از او آموختم که هر روز شما این انتخاب را دارید که از زندگی خود لذت ببرید و یا از آن متنفر باشید. طرز فکر تنها چیزی است که واقعا مال شماست – و هیچکس نمی تواند آنرا کنترل کرده و یا از شما بگیرد. بنابراین، اگر بتوانید از آن محافظت کنید، سایر امور زندگی ساده تر می شوند.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تقسیم شادی (جمعه 86/7/13 ساعت 5:45 عصر)


    مدت زمانی پیش در یکی از اتاقهای بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه ششهایش از مایعات روی تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشیند.
    اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد.
     دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازی وتعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند.
     
    هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همان طورکه می دید تشریح می کردو آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگهایش را در فکرخود تجسم کند به سر می برد.
     
     پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است  با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنندو بچه ها نیز قایق های اسباب بازی  خود را در آب شناور کرده و بازی میکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و رنگارنگ عبور می کنند .منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و........

    در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛ مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا را تجسم می کرد.در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبور می کردند را برای مرد دیگر شرح دادو مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را می دید.
     
    روزها وهفته ها گذشت
    یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود؛سراسیمه به مسئولان بیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند
    پس از مدتی همه چیز به حال عادی بازگشت
     
    مردی که روی تخت دیگر بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغییر داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود
    پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحال بود این کار را انجام داد؛و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان حاصل کرد

    مرد به آرامی و تحمل درد و رنج بسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود.
    مرد بیمار تعجب زده از پرستار پرسید: چه بر سر مناظر فوق العاده ای که مرد کنار پنجره برای او توصیف می کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالی که خودش نابینا بود؟او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمی توانسته که ببیند. شاید او تنها می خواسته  است که تو را به زندگی امیدوار کند.
     
    موهبت عظیمی است که بتوانیم به دیگران شادی ببخشیم علیرغم این که خودمان در زندگی رنج ها و سختی های زیادی را تحمل می کنیم.در میان گذاشتن مشکلات زندگی با دیگران شاید کمی از رنج ما بکاهد اما زمانی که شادی ها تقسیم شوند.اثری مضاعف را خواهد داشت.
     
    اگر می خواهی احساس ثروتمند بودن و توانگری کنی ؛چیزهایی را به خاطر بیاور که پول قادر به خرید آن ها نیست.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سکوت (جمعه 86/7/13 ساعت 5:44 عصر)


    خدای مهربانم !
    تو را می خوانم ...
    صدایت می کنم ...
    همیشه ..... همیشه ... ! ..
    تنها تویی که نیازم را می دانی ...
    باز هم تنها تویی که می دانی ...... تنها تکیه گاه زمین و آسمانم تویی !
    اما این بار خدای مهربانم ... به شکلی دیگر تو را می خوانم !
    این بار سکوت می کنم ...
    در برابر هر چه هست و هر چه نیست !
    و با صبری ژرف تر از همیشه که تمام وجودم را فرا گرفته منتظر می مانم !
    می دانی که این صبر گویای چیست ؟! ...
    بگویم ؟! ... یا می دانی ؟! ...
    این صبر ژرف ...
    گویای تمنایی ست از نهایت وجودم ! ...
    گویای خواهشی ست که تو آن را می دانی ! ...
    خدای خوبم ! ...
    از تو پاسخی می خواهم به زیبایی مهری که همیشه به من داشته ای !

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رنجی پر از نعمت (جمعه 86/7/13 ساعت 5:43 عصر)


    در واقع کسانی که می بخشند، زندگی می کنند و آنها که نمی بخشند و نمی دهند چون مردگان هستند. بسیاری از انسان ها چون مردگانند. چنین کسانی از گرفتن شاد می شوند.

    در دنیا دو دسته مردم وجود دارند :
    کسانی که می دهند و می بخشند و کسانی که می گیرند .

    بیایید از دسته اول باشیم . بیایید بدهیم و ببخشیم و هیچگاه از بخشیدن خسته نشویم. باید بدون  حد و مرز ببخشیم ، بی قید و شرط . دادن و بخشیدن مشروط ، عمل ما را به تجارت تبدیل می کند مثل آنکه در مقابل پرداخت مبلغی ، به ارزش پولی که پرداخته ایم کالایی را دریافت کنیم، اما در قانون عشق ما باید بدهیم و ببخشیم بی آنکه در عوض چیزی حتی یک تشکر ساده – بگیریم.

    رنج بخشی از زندگی است و آموزنده است اگر رنج نصیبتان نشود، بهترین درس های زندگی را نمی آموزیم. اما افسوس که بسیاری از ما این حقیقت را تشخیص نمی دهیم و تمام سعی خود را بکار می گیریم تا از تجربه های به ظاهر دردناک اجتناب کنیم.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • پرتاب (جمعه 86/7/13 ساعت 5:42 عصر)

    با پدرش در کنار دریا بود. پدرش از او خواست امتحان کند دمای آب خوب است یا نه. فقط پنج سالش بود و از اینکه می توانست کمک کند، شعف زده بود... به کنار دریا رفت و پاهایش را خیس کرد.گفت: « پاهایم را در آب فرو کردم، سرد است.»
    پدرش او را در آغوش گرفت و با او به کنار دریا رفت و بدون هیچ هشداری او را به درون آب پرتاب کرد. ترسید، اما بعد احساس لذت کرد.پدرش پرسید: آب چطور است؟
    پاسخ داد:خوب است.پدر گفت: پس از حالا به بعد، هر وقت خواستی چیزی را بشناسی، خودت را به طرف آن پرتاب کن.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نگاه (جمعه 86/7/13 ساعت 5:42 عصر)

    خدایا ! ای بزرگ مهربان!
    ای نازنین! ای دوردانه روح کوچک من!
    زمانی که به چشمانت نگاه می کنم،
    قبل از آنکه بخواهم چشمانت را ببینم،
    می خواهم تو چشمانم را ببینی،
    ببینی چه نیازی در چشمانم موج می زند،
    من یارای آن را ندارم که از بزرگی چون تو چیزی بخواهم
    من را همین بس باشد که چشمانم در چشمان توست
    به چشمانم نگاه کن و خود بین که اشکهایم با دنیائی فریاد سرازیر می گردد
    الهی نه از من
    بلکه تو را به چشمان گریان یتیمان قسم
    نگاهت را از من دور نکن
    ولو آن که فراموش کنم که تو مرا نگاه می کنی

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ملاقاتی زیبا (جمعه 86/7/13 ساعت 5:41 عصر)

    روزی پسر کوچکی تصمیم گرفت به  ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی در پیش دارد مقداری کلوچه و نوشیدنی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد.
    هنوز راه زیادی نرفته بود که در پارک چشمش به پیر زنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد . پسرک کنار پیر زن نشست و چمدانش را باز کرد . می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد .
    پیرزن با حسی سرشار از قدر شناسی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد . لبخندش آن قدر زیبا بود که پسرک خواست برای دیدن دوباره آن مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد . لبخندهای پیرزن پسرک را غرق درلذت کرد. آن دو تمام بعد از ظهر را به خوردن و نوشیدن  گذراندند بی آن که کلمه ای بین آنها رد و بدل شود .
    با تاریک شدن هوا پسرک تازه متوجه شد که چقدر خسته است و برای برگشتن به خانه از جا برخاست ، اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که با سرعت به سوی پیرزن بازگشت و او را در آغوش کشید و بار دیگر نظاره گر عمیقترین لبخند پیرزن شد .
    مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره وی تشخیص داد علت شادی او را جویا شد . پسرک نیز در پاسخ گفت : من امروز با خدا ناهار خوردم و قبل از اینکه مادر چیزی بگوید اضافه کرد : و لبخند او زیباترین لبخندی بود که تا به حال دیده ام . پیرزن نیز سرشار از شادی و آرامش به خانه برگشت و در پاسخ  به پسرش که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت: امروز با خدا در پارک کلوچه خوردم . او بسیار جوان تر از آن است که انتظار داشتم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • معجزه (جمعه 86/7/13 ساعت 5:38 عصر)

    وقتی سارا دخترک هشت سال ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد و سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

    سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
    بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.
    دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

    داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
    دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسید : ببخشید؟!
    دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
    داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

    چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟
    مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
    دخترک پولها را از کف دستش ریخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
    بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

    آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شیکاگو بود.
    فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
    پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آن را پرداخت کنم
    دکتر لبخندی زد و گفت: فقط کافی است 5 دلار پرداخت کنید.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   41   42   43   44   45   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 18 بازدید
    دیروز: 93 بازدید
    کل بازدیدها: 168602 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •