سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

میوه عمر (جمعه 86/7/13 ساعت 5:37 عصر)

ژرف زندگی کن , از ته دل زندگی کن , یکپارچه با تمام وجود , به طوری که وقتی مرگ در زد آماده باشی – آماده چون میوه ایی رسیده برای فرو افتادن از درخت .
تنها نسیمی ملایم میوزد و میوه فرو می افتد ; گاه حتی بدون هیچ نسیمی , میوه به سبب سنگینی و رسیدگی از درخت می افتد . مرگ نیز باید چنین باشد . و این آمادگی باید با زندگی کردن فراهم آید

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مهربان (جمعه 86/7/13 ساعت 5:36 عصر)

    ای که تمام هستی در کف وجود لایزال توست تو را شکر می کنم
     به خاطر نعمت هایی که داده ای و نعمتهایی که نداده ای که این بنده حقیر را شایستگی آنچه تو شایسته ندانی نباشد
     تویی که بخشنده ترینی و بجا و در جا می بخشی بدون کوچکترین چشم داشتی
    ای مهربان مهربانان می دانم که مرا می بینی درک می کنی و لمسم می کنی
     پس کنار من باش، کنارم باش و قلبم را تسخیر نما
    خداوندا مرا از اسباب گناه دور فرما که مرا یارای خشم تو نیست پس؛
     «وقنا عذاب النار»
    ای قهار مرا از دامان خود مران .دربهای توبه را به رویم باز کن تا همچون کودکی در دامان تو آرام گیرم
     ای شریف ترین ای بزرگ و ای مهربان مرا یاری کن تا در راه تو قدم بردارم و در کوره راههای ضلالت و تاریکی پا ننهم
     تا در انتهای این سفر شرمنده و خجل از درگاه تو رانده نشوم
    بارالها!
     مرا قلبی ده که همچون تویی بزرگ را در خود جای دهد
     تویی که تمام وجود من بسته و آمیزه ای از روح بزرگ توست و من قطره ای گمگشته در دریای لایزال خداوندی ام
    پس الطاف خویش از من بر نگیر که بی تو ذره ای نا چیزم و با تو دریایی خروشان

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • جاده وجود (جمعه 86/7/13 ساعت 5:36 عصر)


    کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی ره آورد برگردی .
    کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست .

    مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت .
    و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.
    مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود .

    هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود .
    درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت .
    درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم .

    درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی !
    درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست !!!...

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • قهرمان واقعی (جمعه 86/7/13 ساعت 5:35 عصر)


    رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
    در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.  قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
    هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!
    آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من!
    رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • فرشته بیکار (جمعه 86/7/13 ساعت 5:34 عصر)


    روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دیدکه پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
    مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،‌گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
    مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.
    مرد پرسید: شما ها چکار می‌کنید؟
    یکی از فرشتگان با عجله گفت:‌این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم .
    مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است
    مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
    فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
    مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
    فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر  

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • فقط یک ساعت (جمعه 86/7/13 ساعت 5:33 عصر)


    یادش می آید وقتی که کوچک بود روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار به خانه آمد. او دم در به انتظار پدر نشسته بود.
    گفت : بابا، یک سئوال بپرسم؟
    پدرش گفت : بپرس پسرم . چه سئوالی؟
    پرسید : شما برای هر هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
    پدرش پاسخ داد : چرا چنین سئوالی می‌کنی ؟
    فقط می خواهم بدانم . بگوئید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
    پدرش گفت : اگر باید بدانی خوب می گویم، ساعتی 20 دلار.
    پسرک در حالی که سرش پائین بود آه کشید، بعد به پدرش نگاه کرد و گفت : می شود لطفاً 10 دلار به من بدهید ؟
    پدر عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال فقط این بود که برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی! من خیلی خسته ام و برای چنین رفتارهای بچه گانه ای وقت ندارم.
    پسرک آرام به اتاق رفت و در را بست.
    پدر نشست و باز هم عصبانی تر شد. پیش خود گفت : چطور به خودش اجازه می‌دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین چیزی بپرسد؟
    بعد از حدود یک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچک خیلی تند و خشن رفتار کرده. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آید پسرک از او درخواست پول کند.
    پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت : با تو بد رفتار کردم. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی بگیر.
    پسرک خندید و فریاد زد : متشکرم بابا. بعد دستش را زیر بالشش برد و  از آن زیر دو اسکناس 5 دلاری مچاله شده درآورد. پدر وقتی دید پسر خودش پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی؟
    پسرک گفت : برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان 20 دلار دارم. پدر، آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا یک ساعت زودتر خانه بیائید و با ما شام بخورید؟

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دزد کلوچه (جمعه 86/7/13 ساعت 5:32 عصر)


    شبی در فرود گاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به    پروازش مانده بود . او برای گذراندن وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت کتابی گرفت و سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . او غرق مطالعه کتاب بود که ناگام متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ  شرم حیایی یکی دو تا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن  کرد . زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت .
     
     زن به مطالعه کتاب و خوردن هر از گاهی کلوچه ها ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد . در همین حال ، « دزد » بی چشم و روی کلوچه ، پاکت او را خالی کرد . زن با گذشت لحظه به لحظه بیش از پیش
    خشمگین می شد .او پیش خود اندیشید : « اگر من آدم خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی  چشمش را کبود کرده بودم !!!»
     
     به هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمی داشت ، مرد نیز بر می داشت .وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود ، زن متحیر ماند که چه  کند . مرد در حالی که تبسمی عصبی بر چهره اش نقش  بسته بود ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد .
     
    مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز می کرد ، نصف دیگرش را توی دهانش گذاشت و خورد . زن نصف کلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید : « اوه ، این مرد نه تنها دیوانه است ، بلکه بی ادب  هم تشریف دارد . عجب ، حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد ! »
     
    زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد،  به همین خاطر وقتی که پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس  راحتی کشید . سپس وسایلش را جمع کرد و بی آن که حتی نیم نگاهی به  دزد نمک  نشناس بیفکند ، راه خود را گرفت و رفت .
    زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت .سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند . دستش را توی کیفش برد ، از  تعجب در جای خود میخکوب شد . پاکت کلوچه اش در مقابل چشمانش بود!!!
     
    زن با یاس و نومیدی ، نالان به خود گفت : « پس پاکت کلوچه مال آن مرد  بوده و این من بودم که از کلوچه های او می خوردم !» دیگر برای عذر خواهی خیلی دیر شده بود . حزن و اندوه سرسپای وجود زن را فراگرفت وفهمید که بی ادب ، نمک نشناس و دزد خود او بوده است !
     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بهشت و جهنم (جمعه 86/7/13 ساعت 5:31 عصر)

    ای کاش شعله های جهنم بهشت را میسوزاند
    و التهاب بهشت جهنم را آب میکرد
    آن وقت...
    ما میماندیم و خدا
    میتوانستیم آزادانه خدا را دوست بداریم
    و قلب هایمان را به خدا هدیه میدادیم
    و خدا با آن دیوارهای شهرمان را میساخت
    خوشا به حال شهر ما
    که دیوارهایش همیشه میتپد
    و خدا را آزادانه دوست میدارد
    وقتی بچه بودم همه بهم میگفتن دروغ نگومی گفتم چرامی گفتن چون میری تو جهنم
    یعنی اگه جهنمی نبود من دروغ میگفتم؟
    وقتی بزرگ تر شدم بهم گفتن نماز بخون گفتم چرا میگفتن چون نخونی میبرنت جهنم
    یعنی اگه ترس از جهنم نبود من نباید خدا را سپاس میگفتم؟
    گفتن غیبت نکن گفتن خیانت نکن گفتن دل نشکون گفتن تحمت نزن وقتی میگفتم چرا بازم میگفتن میبرنت جهنم
    گفتن مهربون باش گفتن به همه کمک کن گفتن عاشق باش گفتن پول حلال بخور بازم گفتم چرا این دفعه گفتن میبرنت بهشت
    خدایا از یه طرف ترس جهنم و داشتم و از طرف دیگه زوق بهشت
    یعنی به خاطر این ترس و ذوق من باید ها و نباید ها ی دنیا را عمل میکنم
    یا به خاطر تو ...
    اگر میترسم چرا انجام میدم و اگر ذوق دارم چرا تلاش نمیکنم  پس نه ذوق دارم و نه ترس چرا دل میشکنم چرا دروغ میگم چرا بدی میکنم چرا؟ شایدم نمیدونم اطلا باور ندارم
    پس اگه باور ندارم چرا خدا را دوست دارم
    من میدونم من خدا را باور و دوست دارم ولی ...
     دلم میخواد هیچ وقت هیچ بهشتو جهنمی وجود نداشت هیچ وقت هیچ فلسفه و قانونی برای تو وجود نداشت
    هیچ وقت بهم نمیگفتن اگه این کارا بکنی خدا را دسیت داری اگه روزی ۱۷ بار خم و راست شی ولی تو زندگیت دست یه درمانده را نگیری فقط چون همه میبینن که تو خمو راست میشی میگن آدم خوبیه
    خدا اگه یا من عاشقتم یه معشوقه هیچ وقت قلب عشقشو به درد نمیاره پس فقط به خاطر خودت میخوام خوب باشم نه به خاطر بهشت و جهنمت
    ۱ ماه گرسنگی نمیکشم ولی دلم میخواد ۱۲ ماه به گرسنه ها کمک کنم آیا من کافرم؟
    ۵ دقیقه نماز نخونم ولی ۲۴ ساعت شکرت کنم من کافرم؟
    بیاین خدا را به خاطرخودش بخوایم و بس
     

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • درک فرصت‌ها (جمعه 86/7/13 ساعت 5:31 عصر)


    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبا روی کشاورزی بود.به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز به او گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمین . من سه گاو نر را یکی یکی آزاد میکنم، اگر توانستی دم فقط یکی از این گاو ها رو با دست بگیری و رها کنی میتوانی با دخترم ازدواج کنی.
     مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که تاکنون دیده بود به بیرون دوید. با خود فکر کرد گاو بعدی شاید گزینه بهتری باشد، با این فکر خود را کنار کشید و گذاشت تا گاو رد شود....
    دوباره در باز شد، باور کردنی نبود! تا به حال در عمرش چیزی به این درندگی و وحشیگری ندیده بود. با سم به زمین می کوبید و می غرید و جلو می آمد.
     ناخودآگاه کناررفت تا او نیز بگذرد، با خود گفت:انتخاب بعدی واقعا هر چه باشد از این بهتر خواهد بود....
    برای بار سوم در باز شد. لبخند رضایت بر لبان مرد جوان نقش بست. یک گاو نحیف و لاغر آرام آرام پیش می آمد خود را به کنار گاو رساند و در یک لحظه به روی گاو پرید و دستش را دراز کرد....اما گاو دم نداشت!...

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عظمت عشق (جمعه 86/7/13 ساعت 5:29 عصر)


    در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی.غم.غرور.عشق
     
     روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردنداما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند کردند چون او عاشق جزیره بودوقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد خواست و به او گفت :آیا می توانم با تو همسفر شوم؟ثروت گفت :نه! مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگرجایی برای تو وجود ندارد
     
    پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی می شد کمک خواست ببرم غرور گفت:نه! چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.
     
    غم در نزدیکی عشق بود. عشق به غم گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم. غم با صدای حزن آلودگفت: من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.
     
    عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد اون آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
     
     آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدای سالخورده گفت : بیا من تو را خواهم برد سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر به گردنش حق دارد! عشق آنقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد !
     
    عشق نزد علم که مشغول مسئله ای روی شنهای ساحل بود رفت و از او پرسید:آن پیرمرد که بود؟علم پاسخ داد: زمان،عشق!؟
     
    عشق با تعجب گفت: اما او چرا به من کمک کرد؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   41   42   43   44   45   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 25 بازدید
    دیروز: 93 بازدید
    کل بازدیدها: 168609 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •