سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

زندگی (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 6:4 عصر)

بر اثر عارضه مرگ مغزی در آی سی یو بستری بود.
احوالش را که از تنها فرزندش می پرسیدند می گفت: خدا بیامرزدش.
چند روز بعد فرزند به علت پریشان حالی در یک حادثه رانندگی قلبش از طپش ایستاد در حالی که قلب پدر هنوز می طپید.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شکر خدا (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 6:4 عصر)

    وضویش را با دقت گرفت.
    سجاده را پهن کرد...چادرش را به سر کرد. نیتی در دل نمود و شروع کرد.
    ولی هر چه سعی کرد چیزی به یادش نیامد. چند صلوات ختم کرد و به رکوع رفت. باز هم چیزی یادش نیامد و باز هم صلواتی و به سجده رفت.
    سه رکعت نمازش را فقط با ذکر صلوات به پایان رسانید ... سلامی داد و سپس با گوشه چادرش اشکهایش را پاک نمود.
    بعد از سکته مغزی که ماه پیش اتفاق افتاده بود گرچه فیزیک بدنش تقریبا به حالت اولش برگشته بود ولی زبانی الکن و فراموشکار برایش به یادگار گذاشت.
    خدارا شکر کرد که همین توانایی ذکر صلوات برایش باقی مانده بود.
    صلواتی فرستاد و جانمازش را جمع کرد!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شکایت (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 6:3 عصر)


    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود.
    سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی.

    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن،
    ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.
    و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از
    هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ
    پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • پند و اندرز (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 6:2 عصر)


    با مردمان چنان با نیکویی آمیزش نمائید که اگر بمیرید بر شما بگریند و اگر دور شوید آرزوی دیدار شما کنند.

    خوشخویی و گشاده رویی دام دوست است و بردباری گور عیب هاست.

    قاعده اخلاق که حکمفرمای کارهاست، اجباری است نه اختیاری . شخص هرگز نمی تواند از این قاعده انفاک جوید، انسان اگر یک دقیقه از آن جدا شدن توانستی، هیچ راه حرکت برای خویش نیافتی.

    نه در هوا، نه در قعر دریا، نه در سینه کوهها و نه در جزوی از اجزای عالم، جایی نیست که انسان در آنجا از دست نتایج اعمال خود گریبان خود را رها تواند کند.

    هریک از ثمرات فضیلت های شما مانند ستاره ای است که خاموش میشود ولی پرتو آن هنوز در جاده نجومی خود طی مراحل میکند! همچنین پرتو اعمال حسنه شما راه می پیماید حتی در صورتی که خود عمل مدتهاست به انجام رسیده، پس هر قدر اعمال شما فراموش و دفن شود اشعه آنها همیشه فروزان خواهد ماند.

    بهترین میراثی که پدران برای فرزندان خود میگذارند تربیت خوب است.

    اخلاق یکی از بزرگترین قوای محرکه جهان است و در کمال تظاهرات خود، طبیعت انسانی را در عالیترین شکل آن مجسم می سازد.

    بدترین و خطرناکترین کلمات این است : " همه این جورند"

    چنان باش که بتوانی به هر کس بگویی :" مثل من رفتار کن"

    مردی که خصلت نیک دارد هرگز تنها نمی ماند، زیرا همیشه دوستانی برای خود پیدا می کند.

    اگر انسان خود را از آنچه که هست نتواند به مقامی بالاتر برساند موجودی ضعیف و ناچیز است.

    صاحبان اخلاق روح جامعه خود هستند.

    اخلاق می تواند جانشین علم و مال و مقام و زیبایی و سایر مزایا باشد، اما هیچ نعمتی جای آنرا نمی گیرد.

    من همیشه میل دارم از اشخاص نجیب پیروی کرده و از آنان چیز بیاموزم.

    مردی که دارای عزم نیرومند و اخلاقی متین است هرگز فضیلت اخلاقی خود را فدای هوسهای زندگی نمی کند. آری، مردانی در این جهان زنگی کرده اند که برای تکمیل و حفظ فضایل اخلاقی جسم و جان خود را فدا ساخته اند.

    انسان باید از هر حیث چه ظاهر و چه باطن زیبا و آراسته باشد.

    به من بگو چه اشخاصی را می پسندی تا بگویم تو خودت کیستی و از هوش و ذوق و اخلاق چه مایه داری؟

    مقصد غایی عالم، تکمیل روح است و بس

    اصیل بودن سعادتمندی است ولی بهتر آن است که رفتار ما نوعی باشد که احتیاج به پرسش از اصل ما نباشد

    آنچه هستید شما را بهتر معرفی می کند تا آنچه می گوئید

    اگر ما به معایب کوچک خود اعتراف میکنیم برای آن است که به طرف خود بفهمانیم که از معاب بزرگتری بری هستیم.

    ریا کاری هدیه ای است که فسق و فجور به پیشگاه تقوی تقدیم می کند.

    باید شخص لایق ستایش باشد ولی از آن بگریزد.

    دهان زشتگو را با خموشی و وقار باید بست.

    همینکه ما نقص خود را دریافتیم و در پی رفع آن برآمدیم نخستین قدم را در راه پیشرفت برداشته ایم.

    در طبیعت و اخلاق انسانی هیچ ضعف و انحرافی نیست که با تعلیم مناسب اصلاح نشود.

    وقتی که صفات خوب دیگران را تعریف می کنیم در حقیقت احساسات عالی خود را احترام میگذاریم نه ارزش مردم را.

    زشتیهای اخلاقی اگر ترک هم شوند مانند زخم پس از شفا یافتن، جای آن باقی خواهد ماند.

    تشخیص دادن عیوب خیلی بهتر از دیدن هنرهاست.

    آنچه به پروردگار مدیونیم دوست داشتن دیگران است.

    مرد پرهیزکار هرگز پارسایی خود را نمی سنجد.

    اگر به منحرفان، اخلاق بیاموزید، مانند آن است که به مردگان جان بخشیده اید.

    خوشبختی در آن است که جنبه خوب چیزها را ببینیم، زیرا در تمام چیزها خوبی و بدی چون خورشید و سایه وجود دارد، باید انتخاب کردن را یاد گرفت.

    در پاره ای موارد، فریب خوردن بهتر از بی اعتمادیست.

    عالمیان همشهری ند و باید در تکالیف و خطرات، غمها و شادیهای یکدیگر سهیم باشند.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • غم نان (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:49 عصر)

    حالا دیگه خیالش راحت شده بود.برای همه شناخته شده بود و روزنامه ای روی دستش نمیموند.
    البته از حس ترحم کاسبهای خیابون خوشش نمی‌اومد،ولی از اینکه باهاش همدردی می‌کردند
    و حال مادرش که سرطان داشت را می پرسیدند دلگرم می شد و هر روز با روحیه خوبی تو اون خیابون پیداش می شد.
    اکبر آقای  سوپری که مشتری هرروزش بود وقتی صفحه اول روزنامه رو دید کمی مکث کرد و  گفت:
    سعید خان صفحه اولشو خوندی؟
    نه اکبرآقا. نه صفحه اول نه صفحه آخر... من با پولش کار دارم نه با نوشته هاش.
    اکبر آقا لبخند تلخی به او زد و گفت :
    از فردا همشون را بیار خودم دم مغازه  برات می فروشم.
    پسرک خوشحال شد، یه روزنامه داد و رفت.
    تیتر اول روزنامه این بود.
    "به زودی کودکان خیابانی توسط شهرداری جمع آوری می گردند"

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عشق پنهان (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:48 عصر)

    دختر با ناامیدی و عصبانیت به پسرکه روبرویش ایستاده بود نگاه می‌کرد.کاملا از او نا امید شده بود از کسی که آنقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد.
    ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت. از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش آمده بودن غیر از پسر.چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود.حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد، ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت.
    تحمل دختر تمام شده بود. به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود. به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا، بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود.
    دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد. زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید.چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد. چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود.
    دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل آن غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود و انوقت او عاشق بی احساس ترین ادم دنیا شده بود.
    در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عشق و دوستی (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:39 عصر)

    یک روز دوستی از عشق پرسید : فرق ما با هم چیه ؟
    عشق گفت : من با یک نگاه آغاز می شوم ولی تو با یک سلام ؛
    و بعد عشق از دوستی پرسید به نظر تو فرق ما با هم چیه ؟
    دوستی گفت : من با یک دروغ تمام می شوم
    ولی تو با مرگ .

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دوستت دارم مادر (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:39 عصر)

    خیلی چیزها توی دلش بود.
    دلش می خواست هر چی آرزو داره براش برآورده کنه.
    دلش می خواست هر چی غم تو سینش داره دربیاره بندازه بیرون.
    دلش می خواست اگه تو این سالها کم کاری کرده جبران کنه.
    دلش می خواست.
    و حالا با پلاک طلای کوچیکی که روش جمله " تو قلب منی مادر" حک شده بود
    و دسته گلی زیبایی که با تمام سلیقه پیچیده بود داشت به طرف خونشون میرفت
    و با خود جملاتی را که میخواست بگه زیر لب  تکرار می کرد.
    وقتی پیچید توی کوچشون از دور جمعیتی غیر عادی را اطراف خونشون حس کرد.
    و آمبولانسی دورتر که چراغهای قرمزش توی چشم میزد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دنیا (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:37 عصر)


    دنیا صیدش را به کام خود کشد و خدنگ مرگزایش را نثار نیازمندانش کند.
    کمند مرگ را بگردن خواهانش آویزد و گیتی طلب را به خوابگاه مرگ و به تنگنای خانه ای تاریک و هراسناک برد
    و به نتیجه نیک و بدکارش او را آگاه کند. چنین بود سرنوشت گذشتگان و چنین است سرانجام آیندگان.

    جز یکی را نپرستید. بد و خوبتان ، بد و خوب دیگران باشد.
    بر سر دنیا بر جان یکدیگر نیفتید، جوشش زندگان و بی نیازی مردگان را داشته باشید.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دست تقدیر (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:36 عصر)

    پیرمردی عصا زنان وارد نانوایی شد ، پولی را که در دست داشت به پسر جوانی که پولها را تحویل میگرفت داد و دو قرص نان برداشت.
    پسر وقتی به پولها نگاه کرد یکی از نانها را از دست پیرمرد گرفت وگفت :عمو وقتی پولت کم است چرا نان اضافه بر می داری؟
    پیرمرد خجالت کشید،کسی از توی صف گفت:نانش را بده من حساب می کنم.
    پیرمرد نانها را گرفت ودر حالی که چشمانش پر از اشک شده بود رو به پسر جوان کرد و گفت:
    ای کاش شصت سال پیش که من جای تو بودم همین حرف را به پیرمردی نمی زدم و رفت.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  •    1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 3 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165203 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •