سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

انسان سالم (شنبه 86/9/3 ساعت 5:40 عصر)


1- انسان سالم امکانات، خواسته ها، توانایی ها و اهداف و علائق خود را می شناسد.
2- انسان سالم در برابر وقایع و اتفاقات سخت زندگی احساس یأس و ناامیدی نمی کند.
3- انسان سالم از زندگی بیشتر احساس رضایت و خوشی می کند و کمتر گرفتار نارضایتی و ناخوشی می شود. به عبارتی دیگر انسان سالم قسمت پر لیوان را هم می بیند.
4- انسان سالم قادر به برقراری ارتباطات و مناسبات دوستانه و صمیمانه با دیگران است.
5- انسان سالم خود عهده دار زندگی خویشتن است.
6- انسان سالم خود و دیگران را دوست می دارد و از محبت کردن به آنها لذت می برد.
7- انسان سالم پی به ماهیت وجودی خود برده و بد و خوب خود را می شناسد و قبول دارد.
8- انسان سالم آشفتگی ها و ناراحتی های خود را به نحو قابل قبول و جامعه پسند آشکار می کند.
9- انسان سالم توانایی خود کنترلی خوبی دارد.
10- انسان سالم هم در تنهایی، هم در جمع احساس شادی و خوشی می کند.
11- انسان سالم واقعیت ها را همانگونه که هست می پذیرد.
12- انسان سالم دیگران را تحقیر نمی کند و برای خود مزیتی قائل نمی شود.
13- انسان سالم اجازه نمی دهد تحت تسلط دیگران قرار گیرد و دیگران را هم تحت تسلط خود در نمی آورد.
14- انسان سالم از هر فرصتی برای شادی و دوری از نگرانی استفاده می کند به گونه ای که بذله گویی او موجب آزار و اذیت دیگران نمی شود.
15- انسان سالم اجازه تقویت به حالت هایی نظیر بدبینی، سوءظن، غرور، نخوت، رشک، حسد، خودخواهی و هیجان های منفی از این قبیل را در خود نمی دهد.
16- انسان سالم دیگران از دست و دل و زبان و پندار و کردارش در امان هستند.

انشاالله همیشه برنده بوده و دیگران را هم برنده نماییم.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کادو (شنبه 86/9/3 ساعت 5:39 عصر)

    مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد دید دختر سه ساله اش گران ترین کاغذ کادو را برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده است .
    مرد بسیار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبیه کرد. دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید.
    روز بعدوقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته ومیخواهد این جعبه را به او هدیه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است.
    با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید وجعبه را از او گرفت و باز کرد.
    اما متوجه شد که جعبه خالیست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد .
    اما کودک درحالیکه گریه میکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ریخته بودم و تو آنها را ندیدی.
    مرد دوباره شرمنده شد ومیگویند تاپایان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز میکرد به طرز معجزه آسایی آرامش پیدا میکرد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زیارت (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:20 صبح)

    وسائل مختصرش را داخل ساک گذاشتم، عصایش را دادم و گفتم برویم.
    گفت: کجا برویم؟
    برای اولین بار بهش دروغ گفتم: «زیارت». خوشحال شد.
    وقتی به خانه سالمندان رسیدیم با شرم نگاهش کردم، چشم های مهربانش خیس شده بود و
    دستم را گرفت و گفت: مواظب خودت باش مادر.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زندگی (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:20 صبح)

    اگر سفر نکنی،
    اگر چیزی نخوانی،
    اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
    اگر از خودت قدردانی نکنی
    به آرامی آغاز به مردن میکنی
    زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
    وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
    به آرامی آغاز به مردن میکنی
    اگر برده عادات خود شوی،
    اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی...
    اگر روزمرگی را تغییر ندهی
    اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
    یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
    به آرامی آغاز به مردن میکنی
    اگر از شور و حرارت،
    از احساسات سرکش،
    و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند
    و ضربان قلبت را تندترمی کنند،
    دوری کنی...
    به آرامی آغاز به مردن میکنی
    اگر هنگامیکه با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آنرا عوض نکنی
    اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
    اگر ورای رویاها نروی،
    اگر به خودت اجازه ندهی
    که حداقل یکبار در تمام زندگیت
    ورای مصلحت اندیشی بروی.
    به آرامی آغاز به مردن میکنی
    امروز زندگی را آغاز کن!
    امروز کاری بکن!
    امروز مخاطره کن!
    نگذار که به آرامی بمیری.
    شادی را فراموش نکن!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سگ باهوش (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:19 صبح)


    قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
    قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت  .سگ هم  کیسه راگرفت و رفت .
    قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
    سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

    اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد.دوباره شماره آنرا چک کرد.اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
    اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان، سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
    سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت وکمی عقب رفت و خودش را به درکوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

    سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

    مردی در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است  .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
    مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

    نتیجه اخلاقی :
    اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
    و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
    سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
    پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • صادقانه (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:19 صبح)


    چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

    آنها به استاد گفتند: "ما به شهر دیگری رفته بودیم که در مسیر برگشت، لاستیک خودرو مان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم"

    استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

    چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.

    آنها به اولین مسئله نگاه کردند که 5 نمره داشت؛ سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:

    « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رنج و شادی (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:18 صبح)

     به وقت ِ رنج و عذاب، یادمان نبود که این رنج و عذاب گذراست.
    موقع خوشی و عیش و نوش یادمان نبود که این هم گذراست و دوباره به حالت قبلی بر خواهیم گشت.
    در خوشی ها یادمان نبود که هیچ عیشی بدون نیش نیست.
    در رنج ها یادمان نبود که در کنار هر محرومیتی، موهبت و مزیتی هست.
    وقتی که با خوشی ها کمی خود را آرام کردیم،به این فکر نمی کردیم که بعد از این خوشی چه باید بکنیم؟بعد از این چگونه خود را آرام کنیم؟!
    هیچ رنج و لذتی بدون خیال پردازی نیست.
    باید از خیال و وهم به دور بود،
    باید از رنج و شادی به دور بود.
    ما زوال و فنای زندگی را ندیدیم،
    ما پوچی و بیهودگی  ِ مسائل زندگی را ندیدیم.
    ما با خیال زندگی کردیم!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عبور از خیابان (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:18 صبح)

    پیرمرد نابینا عصایش را تکان می داد و می گفت: یک نفر مرا از خیابان رد کند. وضع ظاهریش بسیار نامرتب بود گویا مدتها حمام و لباس عوض نکرده بود.
    زنگ دبیرستان دخترانه زده شد. دخترها دسته دسته از مدرسه بیرون می آمدند و بی توجه از کنارش می گذشتند. بعضی به تمسخر چیزی گفته و می خندیدند. در این اثنا دختر هفت هشت ساله ای متوجه پیرمرد شد. دست پیرمرد را گرفت و سر شانه خودش گذاشت و گفت: برویم.
    وقتی دخترک با پیرمرد از خیابان رد شدند مادرش از طرف دیگر صدا کرد مواظب خودت باش آن طرف خیابان چه می کنی؟ صبر کن بیایم دستت را بگیرم!!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نیایش (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:17 صبح)


    خدایا،
    مرا، که غرق مهر و لطف و عطای توام، دستهای بارانی بخش؛ دستی که بندگان تو را به مهربانی سود می رساند و اهل خانه ای را سرور بخشد و آنگاه به برکت این مهربانی و محبت در سایه رحمت تو جای گیرد و در صف آنان که دوستشان داری بایستد.

    خدایا،
    بر دستهای من نیکی و احسان به خلق را جاری کن؛ درست مثل چشمه ای که همواره جاری است، نه آنکه لحظه ای عطا کند و لحظه ای دست بر گیرد.

    کریما،
    لحظه ای مرا از اندیشه احسان تهی مکن؛ مباد که دستی به نیاز تهی مانده باشد و من خاطر آسوده بدارم و یا مباد که ناله ای به نیاز بلند شود و من سر آسایش بر زمین بگذارم.

    رحیما،
    آنچه در دست من است از آن توست. مرا آن قدر ببخش که بتوانم بسیار ببخشم و در من از احسان و مهربانی آن قدر فرو ریز که همواره عطا کنم و این باران مدام احسان را چنان از لطافت و رحمت پر کن که هرگز دلی را نیازارد.

    خدایا،
    توفیق ده که عطای من به کدورت منتی یا آتش آزار و اذیتی از میان نرود؛ زیرا خود امر کرده ای «ای کسانی که ایمان آورده اید، صدقات خود را با منت و اذیت باطل نکنید».


     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مارمولک (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:17 صبح)

    شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار  در  بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.
    دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
    چه اتفاقی افتاده؟
    مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
    چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
    متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
    تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
    همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!
    مرد شدیدا منقلب شد.
    ده سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!
    اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 73 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 165998 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •