1- انسان سالم امکانات، خواسته ها، توانایی ها و اهداف و علائق خود را می شناسد.
2- انسان سالم در برابر وقایع و اتفاقات سخت زندگی احساس یأس و ناامیدی نمی کند.
3- انسان سالم از زندگی بیشتر احساس رضایت و خوشی می کند و کمتر گرفتار نارضایتی و ناخوشی می شود. به عبارتی دیگر انسان سالم قسمت پر لیوان را هم می بیند.
4- انسان سالم قادر به برقراری ارتباطات و مناسبات دوستانه و صمیمانه با دیگران است.
5- انسان سالم خود عهده دار زندگی خویشتن است.
6- انسان سالم خود و دیگران را دوست می دارد و از محبت کردن به آنها لذت می برد.
7- انسان سالم پی به ماهیت وجودی خود برده و بد و خوب خود را می شناسد و قبول دارد.
8- انسان سالم آشفتگی ها و ناراحتی های خود را به نحو قابل قبول و جامعه پسند آشکار می کند.
9- انسان سالم توانایی خود کنترلی خوبی دارد.
10- انسان سالم هم در تنهایی، هم در جمع احساس شادی و خوشی می کند.
11- انسان سالم واقعیت ها را همانگونه که هست می پذیرد.
12- انسان سالم دیگران را تحقیر نمی کند و برای خود مزیتی قائل نمی شود.
13- انسان سالم اجازه نمی دهد تحت تسلط دیگران قرار گیرد و دیگران را هم تحت تسلط خود در نمی آورد.
14- انسان سالم از هر فرصتی برای شادی و دوری از نگرانی استفاده می کند به گونه ای که بذله گویی او موجب آزار و اذیت دیگران نمی شود.
15- انسان سالم اجازه تقویت به حالت هایی نظیر بدبینی، سوءظن، غرور، نخوت، رشک، حسد، خودخواهی و هیجان های منفی از این قبیل را در خود نمی دهد.
16- انسان سالم دیگران از دست و دل و زبان و پندار و کردارش در امان هستند.
انشاالله همیشه برنده بوده و دیگران را هم برنده نماییم.
|
|
|
|
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد.دوباره شماره آنرا چک کرد.اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان، سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت وکمی عقب رفت و خودش را به درکوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.
|
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: "ما به شهر دیگری رفته بودیم که در مسیر برگشت، لاستیک خودرو مان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم"
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.
آنها به اولین مسئله نگاه کردند که 5 نمره داشت؛ سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
« کدام لاستیک پنچر شده بود؟»
|
|
|
خدایا،
مرا، که غرق مهر و لطف و عطای توام، دستهای بارانی بخش؛ دستی که بندگان تو را به مهربانی سود می رساند و اهل خانه ای را سرور بخشد و آنگاه به برکت این مهربانی و محبت در سایه رحمت تو جای گیرد و در صف آنان که دوستشان داری بایستد.
خدایا،
بر دستهای من نیکی و احسان به خلق را جاری کن؛ درست مثل چشمه ای که همواره جاری است، نه آنکه لحظه ای عطا کند و لحظه ای دست بر گیرد.
کریما،
لحظه ای مرا از اندیشه احسان تهی مکن؛ مباد که دستی به نیاز تهی مانده باشد و من خاطر آسوده بدارم و یا مباد که ناله ای به نیاز بلند شود و من سر آسایش بر زمین بگذارم.
رحیما،
آنچه در دست من است از آن توست. مرا آن قدر ببخش که بتوانم بسیار ببخشم و در من از احسان و مهربانی آن قدر فرو ریز که همواره عطا کنم و این باران مدام احسان را چنان از لطافت و رحمت پر کن که هرگز دلی را نیازارد.
خدایا،
توفیق ده که عطای من به کدورت منتی یا آتش آزار و اذیتی از میان نرود؛ زیرا خود امر کرده ای «ای کسانی که ایمان آورده اید، صدقات خود را با منت و اذیت باطل نکنید».
|
|