سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

اما خدا گفت (شنبه 86/8/19 ساعت 7:51 صبح)


با خودم فکر می کردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است،اما خدا گفت :
«هر چیزی ممکن است»
گم شده بودم،گیج بودم،فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد،اما خدا گفت :
«من هدایتت خواهم کرد»
خود را باختم،فکر می کردم نمی توانم،از عهده اش بر نمی ایم ،اما خدا گفت :
« تو از عهده ی هر کاری بر می ائی»
غمگین بودم،احساس کردم زیر کوهی از نا امیدی گیر افتادم ،اما خدا گفت:
« غمهایت را روی شانه های من بریز»
فکر کردم نمی توانم،من انقدر باهوش نیستم،اما خدا گفت :
« من به تو خرد لازم را می دهم»
بار گناهانم رنجم می داد ،برای کارهای بدی که کرده بودم از خود عصبانی بودم،اما خدا گفت :
«من تو را می بخشم»
از خودم بدم می امد ،فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد ،اما خدا گفت :
«من به تو عشق می ورزم »
گریه می کردم،زیرا تنها بودم،اما خدا گفت :
« من همیشه با تو هستم »

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • روشنای طریق (دوشنبه 86/8/7 ساعت 4:49 عصر)

    خدایا، چه تنگ و تیره و تاریک است راهی که دلالت تو در آن نیست؛
    و چه روشن و حقیقت نما و منیر راهی که هدایت تو در آن است.
    خدایا، هر آن دلی که لطافت حضور تو نیست از هرچه عشق و خوبی و لطف خالی است.
    خدایا، در جاده ای که نسیم عنایت تو نمی وزد و ماهتاب رحمت تو نمی تابد کدام دل راه به حقیقت تو می برد؟
    ما را از ظلمات راههای ضلالت نجات بخش و به روشنای طریق خویش راهنمایی کن.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مناجات با خدا (دوشنبه 86/8/7 ساعت 4:48 عصر)

    وقتی که عقربه های ساعت از 12 می گذرد،وقتی زمین آرام می شود از تمام تلاشها،
    وقتی شب پاورچین پاورچین به آسمان پا می گذارد،
    وقتی که با ستاره ها و خلوت شب تنها می شوی،آن وقت احساس می کنی نسیم خنک شب برایت پیام آورده.پیامی که پر است از عطر یاس و نرگس؛پر است از قطره های ناب گلاب و پر است از لحظه های شیرین پرواز
     شب است و سکوتی دل انگیز و پر از راز. رازهایی آبی،سبز و سپید. شب است و خلوت من با خدا
     "....نمی دانم چگونه از این خلوت بنویسم؟! تا می نویسم :"من با خدا
    اشکها سرازیر می شود. آیا واقعا من با خدا بیگانه نیستم؟
    خدایا!کاش آنقدر بزرگ بودم که می توانستم دستهای تو را که برای دوستی دراز شده بود بگیرم،لمس کنم و ببوسم!کاش دستهای تو لمس کردنی بود.
    کاش می توانستم سرم را در آغوش تو که مهربانتر و گرمتر از آغوش مادر است بگذارم و زار زار گریه کنم؛برای خودم،برای تمام کارهای بدی که کردم،برای تمام گلهایی که چیدم،برای تمام شبهایی که با ستاره های آسمانت قهر بودم؛برای تمام یاکریم هایی که از روی دیوار پراندم؛ برای تمام وقتهایی که یادم رفت آسمان آبی است. که یادم رفت شقایق چه رنگی است؟ که یادم رفت سیب چه طعمی دارد؟
    خدایا! مرا ببخشای به خاطر همه ی روزهایی که پرواز نکردم و مثل کبوترهای تو در آسمان آبی تو اوج نگرفتم؛غرق نشدم و گم نشدم
    خدایا! وقتی فکر می کنم که تو چقدر دوستم داری،دلم یکجوری می شود؛یکجور خیلی خوب.خودت که بهتر می دانی
    می خواهم با آبی آسمان آشتی کنم؛می خواهم با عشق دوست باشم؛می خواهم دستهای ایمان را ببوسم؛می خواهم آب را لمس کنم؛می خواهم آبی شوم
    خدایا! دستم را بگیر! اگرتو نگیریشان، من می افتم، می شکنم و می میرم
    خدایا! دوستت دارم.آنقدر که...اصلا چرا بگویم؟! خودت بهتر می دانی
    پس
     شب به خیر خدای مهربان من
    : بگذار باز هم بگویم
    دوستت دارم ؛ دوستت دارم ؛ دوستت دارم

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مرد فرزانه و جوان (دوشنبه 86/8/7 ساعت 4:47 عصر)


    مرد فرزانه ای که در کارش نویسندگی و شاعری بود، همیشه عادت داشت به هنگام تفکر، کنار دریا قدم بزند.

    یک روز صبح که برای قدم زدن به ساحل رفته بود، جوانی را مشاهده کرد که در حال دویدن روی موجهای دریاست؛ ابتدا فکر کرد که جوان در حال رقص پاست؛ اما کمی که جلوتر رفت دید که او گاهی خم شده و از روی زمین چیزی را برداشته و آنرا به آرامی به دریا پرتاب می کند. مرد کمی جلوتر رفت و مشاهده کرد، آن چیزهایی که جوان از روی ماسه های ساحل برداشته و به داخل دریا پرتاب میکند، ستاره های دریایی هستند؛ که موجهای دریا آنها را با خود به ساحل آورده اند.

    از جوان سوال کرد: فکر می کنم بتوانم بپرسم که شما مشغول چه کاری هستید!!؟
    جوان پاسخ داد: آفتاب بالا آماده؛ اگر این ستاره ها به دریا باز نگردند، حتما خواهند مرد.

    مرد فرزانه لبخندی زد و گفت: جوان! این ساحل، هزاران کیلومتر امتداد دارد؛ ممکن نیست بتوانی همه آنها را نجات دهی.

    جوان مکثی کرد و خم شد و یکی از ستاره های دریایی را برداشت و به آرامی به دریا پرتاب نمود و پاسخ داد: حداقل برای این یکی که موثر بود!

    مرد فرزانه بدون هیچ پاسخی باز گشت و تمام شب را به آن جوان و ستاره های دریایی فکر کرد. او تازه فهمید با این همه استعداد نویسندگی و شاعری از آن جوان، بسیار عقب تر است.

    مرد فرزانه فردای آن روز را به همراه جوان مشغول نجات دادن ستاره های دریایی سپری کرد.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گل سرخی برای محبوبم (دوشنبه 86/8/7 ساعت 4:47 عصر)


    " جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.
    او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.
    اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" .
    با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

     هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
    وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند:
     ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.

    ". بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
    ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماندکه جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.
    اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود.
    زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.

    او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظرمی رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد.
    از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اماچیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به اوافتخار کنم .

    به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .
    با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
    من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرابه شام بپذیرید؟

    چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت"
    فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!"
    تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

    به من بگو که را دوست می داری و من به تو خواهم گفت که چه کسی هستی؟


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • فریاد (دوشنبه 86/8/7 ساعت 4:42 عصر)


    الهی، در شب نشسته ام، آفتابم بخش؛ بیتابم، تابم بخش.

    الهی، شوریده و سرگشته و مجنونم؛ دلواپس و دلخونم. اگر دلی شکسته ام، اگر تنی خسته ام، اگر راهی بسته ام، تو دلم بساز و تنم بپرداز و راهم برفراز.

    الهی، گریه امانم نمی دهد؛ می کـشـد و جانم نمی دهد؛ غم زمانم نمی دهد. لبخنده ام از توست؛ جان آکنده ام از توست؛ روزگار زیبنده ام از توست.

    الهی، نعمتم دادی، شکر؛ روزیم نهادی، شکر؛ بندم گشادی، شکر. سلامتم از توست، شکر؛ سعادتم از توست، شکر؛ فراغتم از توست، شکر.

    الهی، تو را سپاس که نفس از سینه بیرون می تراود؛ که  آفتاب و ماه در چشمم می تابد؛ که آسمان روزم آبی است؛ که آسمان شبم مهتابی است.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • استقبال (دوشنبه 86/8/7 ساعت 4:40 عصر)

    خیلی خوشحال بود. مردم او را روی دست هایشان بلند کرده بودند و این طرف و آن طرف می بردند.
    بعضی ها برایش شاخه گل می انداختند و بعضی ها اشک می ریختند. دختر کوچکش هم آمده بود.
    با قاب عکسی در دست که رویش نوشته بود «شهید حسن احمدی».

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دو همسفر (دوشنبه 86/8/7 ساعت 4:39 عصر)

    کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند. دو نجات یافته دیدند هیچ نمی‌توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدا م بهتر مستجاب می‌شود به گوشه‌ای‌ از جزیره رفتند.

    نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه‌ای بر آن، آن را خورد. اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
    هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت وبه مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ‌کس را نداشت.
    مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

    دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی‌ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند .پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت‌های الهی را ندارد، چرا که درخواست‌های او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.

    زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان رسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می‌کنی؟ پاسخ داد: این نعمت‌هایی که به دست آورده‌ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده‌ام. درخواست‌های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد. صدا آمد و مرد را سرزنش کرد:
    اشتباه می‌کنی. زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت‌ها به تو رسید. مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟ پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته‌های تو را اجابت کنم!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • قدر دوستی (دوشنبه 86/8/7 ساعت 4:37 عصر)

    روزی دو ماهی بهم رسیدن.
    آن دو هم رو دیدن و زود پسندیدن!
    ماهی ها باهم دوست شدن.
    روزها و هفته ها باهم جور شدن.
    هفته ها و ماه ها گذشت تااینکه....
    روزی از روزها ماهی ها با هم حرفشون شد.
    دمباله هم کردن وقهر کارشون شد.
    روزها، دوره تُنگ می گشتن!
    شبها تنها زیره سنگ.
    ماهی ها چیزی نداشتن جز دعوا و جنگ!
    روزی از روزها توری بزرگ وارده تنگ شد!
    یکی از ماهی ها رو گرفت و زود خارج از تنگ شد!
    ماهی ها تا به خود اومدن دیگه خیلی دیر بود
    بینشون آب بود شیشه بود وپراز سنگ بود.
    ماهی ها به هم نگاه کردن!
    با حسرت همُ صدا کردن!
    ماهی ها دیگه همو ندیدن!
    فقط اشک ریختن که چرا باید قهر بمیرن!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • قهر و آشتی (دوشنبه 86/8/7 ساعت 4:36 عصر)

    زندگی به روال خویش درگذر است.
    من و خدا گاه قهر و گاه آشتی می‌کنیم.
    آنکه قهر می‌کند، منم.
    آنکه قهرم را تحویل نمی‌گیرد خداست.
    و آنگاه می‌بخشمش و خدا می‌خندد. هنوز خنده خدا را می بینم و از این بابت از او ممنونم...
    همه‌چیز شیرین است.
    به‌شیرینی همین توت خشک که زیر زبانم ذره ذره مزه‌اش می‌کنم و آن قدر لذت می‌دهد که تلخی چای را بهش هدیه می‌دهم.
    می‌شد که چای مزه غالب باشد.. با‌توست که کدام را انتخاب کنی؟
    همه زندگی.. همه دنیا همین است!
    مجموعه زیبایی و زشتی و سیاهی و سپیدی و رنج و شادی...
    باید گل‌چین بود حتی اگر گل، خاری در آغوش دارد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 63 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 165988 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •