سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

کاریکلماتور (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:30 عصر)

عصای پیر بر پیرمرد تکیه زده بود.
سنگ آسیاب دلتنگ بود؛ الاغ او را به گردش برد.
آب سر افکنده بود؛ اما قور باغه ها ابوعطا می خواندند.
جغد عینک آفتابی زد و به تماشای روز نشست.
شب از تاریکی می ترسید؛ به دامان صبح پناه برد.
عنکبوت کنج اتاق نشسته بود و تار می زد.
درد اندام مرگ را قلقلک می داد و روحم از خنده غش کرده بود!
سر دست و پاهایم را با گرمای کاذب واقعیت گرم می کنم و با بهترین دوستم، «خیال»، سفر می کنم.
احساس را هیپنوتیزم کردم تا به جنایتی که مرتکب شده است اقرار کند.
در تابستان، کفن توری می پوشم.
شب گونه های رنگ پریده  روز را بوسید و خورشید از خجالت قرمز شد.
در زمستان، گلهای مصنوعی سر مزارها می روند.
اشتها، از گرسنگی، تمام اجزای معده ام را خورد.
استقلال کودک شیرخواره از آزادی تغذیه می کند.
فندک متمول به کبریت گدا جرقه ای اعانه داد.
غم، با قطره چکان، چشمان اندوهگین را ضد عفونی کرد.
اگر دست روی نقطه ضعف تفنگ بگذارند، افکارش پریشان می شود.
چراغ چشمکزن بین رفتن و ماندن شک دارد.
افکارم را مسلسلوار بر کاغذ شلیک کردم.
گلها از فوتبالیستهای «گلزن» می ترسند.
افکار عتیقه اش را به موزه تقدیم کرد.
آرشه را به میله های قفس کشیدم و آواز پرنده را همراهی کردم.
سرم را به هر طرف می گردانم، احساس سرگردانی می کنم.
دو آیینه از دیدن یکدیگر نفرت دارند.
جهنم ساعت استراحتش را به بهشت می رود.
گیاه توی گلدان شبها خواب باغچه را می بیند.
سرفه های آدم دلشکسته صدای خرده شیشه می دهد.
برای اینکه پیر نشوی، ساعتت را از کار بینداز.
برای آنکه نفهمد که نمی فهمد خودش را به نفهمی زد.
گدای فرزانه ای گفته است: گدایی کن تا محتاج دیگران نشوی.
شیشه شکسته گلخانه را نشان زمستان نمی دهم!
سکوت مترسک چراغ سبز برای کلاغ است.
انسان سفالی است ساخته دست طبیعت.
گربه به در قفس باج داد.
چه کسی گفته است که دو خط موازی به یکدیگر نمی رسند؟ مگر آخرش را دیده است؟
برای اینکه صدای شکستن دلش شنیده نشود با صدای بلند می خندد!
ثانیه ها، سوار بر پاندول ، هر ضربه از زمان را تفرج می‌کردند.  
احساس پایگاه هواشناسی آدمیزاد است.
بذر بهار را درون باغ پاشیدم.
داشتم رسم روزگار را می کشیدم که دستم خط خورد.
هنوز سایبان مناسبی برای سایه ام نیافته ام.
وقتی آیینه را روبروی خورشید گذاشتم، تاول زد.
غم در تشت اشکها دراز کشیده بود و با حبابهای تنهایی بازی می کرد.
زبانباز حرفهایش را رنگ می‌کند.
تاریکی چشم دیدن خودش را ندارد.
چون آب یخ زیاد می‌خورد، دلسرد شد.
چون بیطرف بود، در خیابانهای یکطرفه حرکت نمی‌کرد.
کسانی که حرف آدم را نمی‌شنوند بین دو گوششان تونل زده‌اند.
بعضی افکار از زیر بوته به عمل می آیند!
اگر می خواهید سرم را با پنبه ببرید، لطفا آن را ضد عفونی کنید!
آدمهای دورو گاهی روی اصلی خودشان را هم گم می کنند!
روزگار آدمهای جاه طلب را - با برداشتن حرف «ج» از لقبشان - ادب می کند!
وقتی به در می گویید که دیوار بشنود، مواظب ستونهای اطرافتان هم باشید!
مبتلایان به آب مروارید نگاهشان خیلی قیمتی است!
موش به بچه اش شیر می داد تا بخوره، بیچاره سلطان جنگل
همه مرده ها در گورستان از تعجب سکته کردند، تازه وارد به مرگ طبیعی مرده است.
سینه مالامال درد است.... ای محتکر، مالیاتش را بده.
دوست، آینه دوست است، من چرا اینگونه ژولیده ام؟
شعر عشق را شیرین می خواند، آخر هم مرض قند او را کشت.
حساب جاری من راکد است، کاش عشق راکدم جاری می بود.
پروژکتور پیامش را با نور برای نور پرداز فرستاد!
نور سرد، برای گرم شدن، با التماس از دیافراگم گذشت و وارد دوربین شد!
فیلمبردار در زاویه بسته عدسی دوربین محبوس شد!
در چشم دوربین، قطره استریل چکاندم!
حسابدار هر روز با حساب از خانه بیرون می آید!
از بس برنامه ها آبکی بود، از تلویزیون سیل جاری شد!
دوربین هنگام وضع حمل نوزاد سینمایی زایید!
تصمیم به تغییر سرنوشت از «حقوق» شماست، به شرط آنکه وسط برج آن را پیشخور نکرده باشید!
درست است که فقر به همه جا سر می کشد، ولی گاهی سرزده داخل می شود!
مرد روشنفکر در تاریکی شب مطالعه می‌کرد!
افکارم به جشن تمرکز اعصاب رفته اند!
شاهزاده ام به عقل دستور داد تا با رؤیاهایم کاری نداشته باشد!
متفکر قرن اعتراف کرد که هیچ وقت فکر نکرده است!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • یک روز خوب (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:29 عصر)


    1)   امروز، من به عقب باز نمی‌گردم:
    اگر کسی خشن است، اگر کسی بد اخلاق است، اگر کسی نامهربان است، من عکس العمل و واکنشی بهش نشان نمی‌دهم مثل عادات گذشته.
     
    2)   امروز از خدا خواهش می کنم که دشمنم را بیامرزد:
    اگر با کسی برخورد کردم که رفتارش با من غیر منصفانه و با خشونت است، به آهستگی و بی صدا از خدا می‌خواهم که آن شخص را مورد آمرزش قرار دهد؛ من می فهمم که دشمن می تواند یک عضو خانواده، یک همسایه، یک همکار و یا یک غریبه باشد.
     
    3)   امروز، در مورد چیزهایی که بیان می کنم، محتاط خواهم بود:
     احتیاط و دقت در انتخاب کلمات منجر می شود که من شایعات را انتشار ندهم.

    4)   امروز مسافت اضافی را خواهم پیمود:
    امروز راهی پیدا می کنم برای تقسیم کردن مسئولیت‌های شخص دیگری.
    (راهی پیدا می‌کنم تا مسئولیت های شخص دیگری را تقسیم کنم و بخشی از آن را من به دوش بکشم)
     
    5)   امروز فراموش می‌کنم:
    امروز هر آزار و آسیبی که سر راهم قرار می گیرد را فراموش کنم.
     
    6)   امروز، کار زیبایی برای کسی انجام خواهم داد:
    اما این کار را مخفیانه انجام نخواهم داد.
    ناشناسانه، رحمت و برکت را بر زندگی دیگران می‌گسترانم.
     
    7)   امروز متفاوت برخورد می کنم، این راهیه که باعث می شه متفاوت باشم:
    قانون طلایی را تمرین خواهم کرد – "با دیگران همان گونه باش که دوست داری آنان با تو باشند." _ با هرکسی که برخورد می کنم.
     
    8)   امروز، روح کسی را که دلسرد کرده بودم را بیدار می کنم:
    لبخندم، کلماتم، بیانم، پشتیبانم هستند تا بتوانم تغییر بدهم کسی را که با زندگی کشمکش دارد.
     
    9)   امروز می‌خواهم به بدنم رسیدگی کنم:
    کمتر غذا می‌خورم، فقط غذاهای سالم می‌خورم، خدا را برای بدنی که بهم داده شکر می کنم.
     
    10) امروز، روحانیت و معنویت را در خودم پرورش می دهم:
    امروز وقت بیشتری را برای نماز و دعا صرف خواهم کرد. امروز خواندن چیزی معنوی یا الهامی (کتاب آسمانی) را آغاز می کنم و یک مکان آرامی را پیدا خواهم کرد.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زندانی (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:27 عصر)


    دوازده زندانی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی می گذرند ، احتمالأ از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آن ها را به جایی برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد . آن ها از آینده شان هیچ نمی دانند.

    ناگهان از قضا ، زنی از خرابه ای بیرون می آید ، فریاد می کشد ، به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد .

    دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز روس هم طبیعی است که در می یابد چه اتفاقی افتاده است . او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته است . می پرسد : «زنت ؟» ـ «بله »

    بعد از زن می پرسد : « شوهرت ؟ » ـ «بله »

    سپس با دست به آن ها اشاره می کند : « رفت ، دوید ، دوید ، رفت » . آن ها با ناباوری نگاهش می کنند و می گریزند .

    سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد ، تا چند صد متر بعد گریبان رهگذر بی گناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود ، تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد ، دوباره کامل شود.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • طوطی گرسنه (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:26 عصر)


    خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند . صاحب مغازه گفت : « آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند .» آن خانم یک آینه خرید و رفت .

    روز بعد باز آن خانم برگشت . طوطی هنوز صحبت نمی کرد . صاحب مغازه پرسید : «نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند.» . آن خانم یک نردبان خرید و رفت .

    اما روز بعد باز هم آن خانم آمد . صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .

    وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : «طوطی مرد .»

    صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : «آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟» آن خانم پاسخ داد :« چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟»


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تماس تلفنی (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:26 عصر)

    هر روز
    شیطان لعنتی
    خط های ذهن مرا
    اشغال می کند
    هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏ آن وقت
    من اشتباه می کنم و او
    با اشتباه های دلم
    حال می کند.
    دیروز یک فرشته به من می گفت :
    تو گوشی دل خود را
    بد گذاشتی
    آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
    آخر چرا جواب ندادی
    چرا بر نداشتی ؟!
    یادش به خیر آن روزها
    مکالمه با خورشید
    دفترچه های ذهن کوچک من را
    سرشار خاطره می کرد
    امروز پاره است
    آن سیم ها
    که دلم را
    تا آسمان مخابره می کرد .
    با من تماس بگیر ، خدایا
    حتی هزار بار
    وقتی که نیستم لطفا پیام خودت را
    روی پیام گیر دلم بگذار

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تغییر (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:25 عصر)

    بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است :
    « کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم .
    بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم .
    بعد ها دنیا را هم بزرک دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .
    در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم .
    اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!! »

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سخنهای ماندگار (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:23 عصر)


    1-ذهن؛ چتری است که تا باز نشود فعال نخواهد شد.

    2-برخورد خوب؛ درهایی را می‌گشاید که بالاترین تحصیلات نیز قادر به گشایش آن نیست.

    3-از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرید؛ آن قدر عمر نمی‌کنید که همه آنها را تجربه کنید.

    4-برای رسیدن به هر هدف مهم باید دست از آسایش شست.

    5-با از دست دادن موفقیت درس عبرتش را از دست ندهید

    6-رهبر کسی است که خواهان پیشرفت مردم تا نقطه‌ای باشد که حتی از نظر معلومات و توانایی بر وی پیشی گیرد.

    7-رفتار و منش هر فرد کتاب مصور افکار و عقاید اوست.

    8-بهترین زمان برای سکوت زمانی است که حس می‌کنید باید جوابی بدهید.

    9-زمانی که دری بسته می‌شود همیشه در دیگری گشوده می‌شود اما گاه چنان طولانی و پشیمان چشم به در بسته می‌دوزیم که در گشوده شده را نمی‌بینیم.

    10- خوش بینان در هر خطری فرصتی می‌بینند و بد بینان در هر فرصتی خطری.

    11- اشتباهات دروازه‌های اکتشاف هستند.

    12- هنگام خشم اگر صبر پیشه کنید از صدها روز تاسف خوردن رسته‌اید.

    13- دریای بی تلاطم هیچ گاه دریا نورد ورزیده تربیت نمی‌کند.

    14- زمانی که همه چیز بر ضد شماست به یاد آورید که هواپیما همواره خلاف جهت باد اوج می‌گیرد.

    15- مخالفت صادقانه بهترین نشانه پیشرفت است.

    16-مدیران موفق در حال زندگی می‌کنند ولی به آینده توجه دارند.

    17-نود و نه درصد از ناکامیها به افرادی باز می‌گردد که عادت به بهانه تراشی دارند.

    18- در راه رسیدن به اوج با مردم مهربان باش چرا که هنگام سقوط با همان مردم رو به رو خواهی شد.

    19-کودکان به آنچه می‌کنید بیش از آنچه می‌گویید توجه دارند.

    20- عادات بد رختخواب گرم و راحتی هستند که خزیدن به درون آن آسان و خارج شدن از آن دشوار.

    21- شکست فرصتی برای شروع مجدد و هوشمندانه‌تر است.

    22-درد و رنج اجتناب ناپذیر است ولی بدبختی و بیچارگی انتخابی است .

    23-نگرانی جریان باریکی از ترس است که اندک اندک در ذهن جاری می‌شود و اگر تقویت شود کانالی می‌سازد که هر فکر دیگری را خشک می‌کند.

    24- اعتماد به نفس همیشه حاصل درست عمل کردن نیست بلکه نتیجه نترسیدن از اشتباه است.

    25-چهار چیز برگشت ناپذیرند. جمله خارج شده از دهان. تیر رها شده از کمان. زندگی گذشته و فرصتهای از دست رفته.

    26- ترس گرچه خالق نیست اما می‌تواند از هیچ ؛ چیزی بیافریند.

    27-خدمتی که به خود می‌کنیم در درونمان می‌میرد ولی آنچه برای دیگران انجام می‌دهیم فنا ناپذیر است.

    28-ذهن باز هر در بسته‌ای را می‌گشاید.

    29- اگر می‌خواهید دیگران راز شما را فاش نکنند نخست خود حافظ آن باشید.

    30-پیش از آنکه دست به اصلاح بزنید مطمئن شوید که مسائل را درست شناخته‌اید.

    31-غصه خوردن بر نداشته‌ها هدر دادن داشته‌هاست.

    32-آنچه با خشم آغاز می‌شود با شرم پایان می‌پذیرد.

    33- خنده بهترین راه رهایی از ترس و تنش است.

    34-با تضعیف قدرتمند نمی‌توان به ضعیف قدرت بخشید.

    35-انسان برکه‌ای است که بدون تغییر مداوم مرداب خواهد شد.

    36-اجازه ندهید ناامیدیهای دیروز بر آرزوهای فردای شما سایه افکنند.

    37-زندگی یک بازتاب است هر چه بفرستید همان بر می‌گردد.

    38-آنچه را که نمی‌توان تغییر داد باید تحمل کرد.

    39-ترس هایتان را برای خود نگهدارید ولی شجاعت تان را با دیگران تقسیم کنید.

    40-از شکست درس عبرت بگیرید مغلوب آن نشوید.

    41-نفرت اسیدی است که بیشتر به ظرف خود صدمه می‌زند تا جایی که بر آن می‌ریزید.

    42-گرسنه هیچ وقت نان را بیات نمی‌بیند.

    43-مشکلی که با پول حل شود مشکل نیست هزینه است.

    44-گرمای یک دوست در کنار شما می‌تواند به مراتب بیشتر از یک کت گرانقیمت باشد.

    45-در آرزوی کاری مطابق با توانتان نباشید توانی مطابق با کارهایتان آرزو کنید.

    46-کسی که به خاطر شما دروغ می‌گوید به شما نیز دروغ خواهد گفت.

    47-کسی که نمی‌خواهد با خار سرو کار پیدا کند به دنبال گل نمی‌رود.

    48-سریع فکر کنید ولی آهسته سخن بگویید.

    49-هنگامی که خود را در مشکل غرق می‌کنید احتمال یافتن راه حل بسیار ضعیف می‌شود.

    50-سه چیز روح شما را محدود می‌کند منفی بافی. پیش داوری و عدم تعادل.

    51-مشکلات فرصتهایی هستند در لباس کار و تلاش.

    52-تنها مقصود ما در زندگی عشق ورزیدن به یکدیگر است اگر از عهده این مهم بر نمی‌آییم حداقل بکوشیم تا یکدیگر را نیازاریم.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شکلات (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:23 عصر)


    با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم .» خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلأ تا نمی گذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد .می دانستم . او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .

    گفت : «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»

    هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت :«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی » و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم «بخورش» می گفت :«تمام می شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماند»

    صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی؟» گفت :«مواظبشان هستم »

    یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود آن دور دورها . می گوید «می روم ، اما زود برمی گردم» . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد .یادش رفت به من شکلات بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نور خدا (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:22 عصر)


    روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

    و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

    در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

    و خدا کمی نور به او داد.

    نام او کرم شب تاب شد.

    خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

    و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

    هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کاریکلماتور (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:20 عصر)

    لباسش گشاد بود، چاق شد.
    زمین می‌خواست ابراز احساسات کند، آتشفشان سرازیر شد.
    خورشید قهر کرد، خسوف شد.
    دریا برای صرفه‌جویی کمتر موج می‌فرستد.
    فکرهایم تابعیت مغزم را از دست دادند.
    سیب سر درخت به نیوتون می خندد.
    نگاه تنها شیء قیمتی است که صاحبش همواره در پی به سرقت رفتن آن است.
    وقتی که دست نوازش بر سرم کشید، ناگهان آژیر خطر مغزم به صدا در آمد.
    آدمهای شیک با نمکدان به زخم هم نمک می پاشند.
    قصد دارم به انسان نیازمندی یک متر رگ بدهم؛ در صورتی که کسی پیدا شود و یک سانتیمتر رشته عصبی به من بدهد!
    از دودلی خسته شده بودم، یکی از آنها را یدکی نگه داشتم.
    برای میخ طویله‌ها کاه می‌ریزم.
    برای جذابیت بیشتر خود، جاذبه را از زمین وام گرفتم.
    برای اینکه در دوستی یکرنگ بمانیم، یکدیگر را رنگ کردیم.
    ریشه درخت و کرم خاکی بر سر مالکیت زمین دعوایشان شد.
    وقتی با یک آدم دوربین سر و کار دارید، مواظب باشید فیلمتان نکند.
    برای ورزش عضلات، هر روز ساعتها، چرخ زندگی را  می چرخانم.
    شاگرد جادوگر سوار خاک‌انداز می‌شود.
    چون دلم دودکش ندارد، ماهی دودی نمی‌خورم.
    حال آدم بیحال را نمی‌شود گرفت.
    نجار تازه کار با چوب خاک اره می‌سازد.
    گل نروییده را با قطره‌های باران نباریده آب می‌دهم.
    مدادم تنها کسی است که سر امتحان از مغزش استفاده می‌کند.
    آدم ساده لوح روی برف درپی رد پای زمستان می‌گردد.
    آیینه را شکستم، او مرا خرد کرد.
    حباب اگر نفس بکشد، می‌میرد.
    برای اینکه خورشید دستم را نسوزاند، آن را با ابر می‌گیرم.
    ماهی منزوی در دریا هم تنگش را ترک نمی کند.
    وقتی که نگاهم از سوراخ موش بیرون آمد، سراپایش خاکی شده بود.
    نتیجه آزمایش هپاتیت و ایدز و اعتیاد پشه مثبت بود!
    فرصت چمدانش را جمع کرد و از دست رفت!
    سرش بالای دار رفت و به نقش قالی نگاهی انداخت!
    سیم تلگراف که پاره شد، همه حروف روی زمین ریخت!
    در حالی که تابستان در تب می سوخت پاییز رنگش پرید و زمستان موهایش سپید شد، اما بهار می خواست جوانی کند!
    برای اینکه سیگارش را خاموش کند، آتش نشانی را خبر کرد!
    از وقتی که مغرور خودش شد، غرق شد!
    بس که ویزیت پزشک گران شده است، دیگر رفع سردردم به دردسرش نمی ارزد!
    آن قدر سخنانش آهنگین است که دلم همه اش را ضبط می کند!
    چون توانست گلیمش را از آب بیرون بکشد، آن را در آفتاب گذاشت تا خشک شود!
    چون خطم شکسته بود، آن را نزد شکسته بند بردم!
    سلمانی محل ما این روزها با ماشین اصلاحش سر کار می آید!
    می ترسم این بیکاری عاقبت کار دستم بدهد!
    چون خیلی روشنفکر است، از رفتن برق هراسی ندارد!
    افراد سر به زیر چیزهایی را پیدا می کنند که افراد سر به هوا گم کرده اند!
    کوه برای دیدار دره از خودش پایین می‌آید.
    دهن گربه با شنیدن سوت بلبلی آب می‌افتد.
    با دودی که اتوبوسها دارند نباید موی سر کسی سفید  شود.
    پرنده ساعت به آب و دانه احتیاج ندارد.
    برای چشمی اشک می‌ریزم که نگاهش ته کشیده است.
    موجود بدبین با خورشید آدم برفی می سازد!
    به اندازه ای تیرانداز لایقی بود که همیشه هدف به تیرش اصابت می کرد!
    برای اینکه نسلم منقرض نشود، مقابل آیینه می ایستم!
    تاریخ مصرف موش و ماهی را گربه تعیین می کند !
    روزگار شب سیاه است !
    این بار خط از لوکوموتیو خارج شد!
    گربه تا آخرین قطره آب تنگ را خورد، ولی به خود ماهی نگاه چپ هم نکرد!
    اشخاصی که خودشان را با طناب حلق آویز می کنند هیچ فکر نمی کنند که در آینده رختهایشان را روی چه پهن خواهند کرد؟!
    نزدیکترین آدمها به یکدیگر مسافران اتوبوس اند!
    مرغ شکم پر وسط سفره بیچاره تر از مرغ گرسنه مزرعه است!
    لوله لباسشویی دردش را به چاه گفت!
    افکارم حالت تهوع دارد؛ به گمانم دچار مسمومیت ذهنی  شده ام.
    از وقتی که مشت توی چشمم خورده، نگاهم کبود شده و در طرز فکرم خونمردگی پدید آمده است.
    ضامن نارنجک اراده را کشیدم و خرابه های تجربه های شکست خورده ام را منهدم کردم.
    کشتی افکارم به گل نشسته است.
    بعضی از آدمها وقتی از تندیس خوشبختی زده می شوند، از آن دردهای متعددی می تراشند.
    بعضیها مدرک دکترا دارند، بعضی  دیگر فکر دکترا دارند!
    از وقتی که مغرور خودش شد، غرق شد!
    جویبار از کوه خبر بهار می آورد.
    آن قدر تند تند حرف می زند که گوشم جا می ماند!
    شیشه از سنگی که در باد می رقصد می ترسد.
    صدای قهقهه آدم سیر دل و روح گرسنه را سوهان می زند.
    یخ برای آنکه آب خنک شود خود را فنا کرد.
    وقتی قلم سر ناسازگاری می‌گذارد و کند می‌نویسد، سر او را به مداد تراش می‌سپارم.
    سنگ تواضع شیشه نفس را شکست و شکسته نفسی کرد.
    سرما به اتاق خزید و گرما را نیش زد.
    زندگی عجله داشت، عمر زود گذشت.
    وقتی دوچرخه ام زنگ زد، در را برایش باز کردم.
    باد نفس آسمان است.
    آخرین آرزویش برآورده شدن همه آرزوهایش بود.
    آن قدر چشمانش بهاری بود که متوجه آمدن پاییز نشدم.  
    تپش قلبم آن قدر زیاد است که مرکز زلزله نگاری را به اشتباه می اندازد.
    پاهایش خواب رفته بود، ساعت را کوک کرد تا بیدار بشود.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 127 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 166052 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •