|
|
|
|
|
معبود ِ خویش را بشناس و حق ِ او را نگه دار،
و همیشه با آموزش دادن و آموزش گرفتن باش،
و توجه بر طلب ِ علم را مقدم دار.
اهل ِ علم را به کثرت ِ علم امتحان مکن،
بلکه اعتبار ِ حال ِ ایشان به دوری از شر و فساد کن.
و از خدا چیزی مخواه که نفع ِ آن منقطع (مقطعی) بـُوَد،
و یقین داشته باش که همه ی مواهب از حضرت ِ اوست،
و از او نعمت های باقی (نعمتهایی که مثل ِ انرژی پایستگی دارند!)،
و فوایدی که از تو مفارقت(جدایی) نتواند کرد، التماس کن.
همیشه بیدار باش
که شرور را اسباب بسیار است،
و آنچه نشاید کرد (شایسته نیست) به آرزو مخواه،
و بدان که انتقام ِ خدا از بنده،
به سُخـط (خشم ِ بی رحمانه) و عـِتاب (بی حرمتی و سرزنش) نبـُوَد،
بلکه به تقویم (متحول کردن) و تأدیب (ادب کردن از فرط ِ عشق) باشد.
بر تمنای ِ حیات ِ شایسته اقتصار مکن (اکتفا مکن)
تا موتی شایسته با آن مضاف نبـُوَد،
(حیات و مرگ را با هم در نظر بگیر و تا مطمئن نشدی مرگی شایسته خواهی داشت به زندگی ِ آن مرگ اکتفا نکن)
و حیات و موت را شایسته مشمر،
مگر که وسیله ی اکتساب ِ خیر بوده باشد.
و بر آسایش و خواب اقدام مکن،
مگر بعد از آنکه محاسبه ی نفس در سه چیز را
به تقدیم رسانیده باشی،
اول آنکه تأمل کنی تا در آن روز هیچ خطا از تو واقع شده است یا نه،
دوم آنکه تأمل کنی تا هیچ خیر اکتساب کرده ای یا نه،
سوم آنکه هیچ عمل به تقصیر فوت کرده ای (کوتاهی کرده ای در عمل به ندای درونت) یا نه.
و یاد کن که چه بوده ای در اصل،
و چه خواهی شد بعد از مرگ،
و هیچکس را ایذا (رنجور) مکن،
که کارهای عالم در معرض ِ تغیر و زوال است.
و بدبخت آن کس بُوَد که از تذکر ِ عاقبت غافل بُوَد و از زَلـَت (لغزش) باز نـَه ایستد. (این تعریف ِ بسیار علمی و دقیقی از معنای بدبخت است و فوق العاده اهمیت دارد. پس بدبخت کسی است که با وجودیکه به او تذکرات ِ مهمی داده می شود، دست از تکرار ِ چیزی که می داند خطاست بر نمی دارد. جالب این است که کسی که می لغزد می داند که دارد می لغزد.)
سرمایه ی خود را از چیزهایی که از ذات ِ تو خارج بُوَد مساز.
و در فعل ِ خیر با مستحقان، انتظار ِ سؤال مدار(منتظر نه ایست تا رنجوری از تو گدایی کند تا بعدش تو به او کمک کنی)،
بلکه پیش از التماس افتتاح مکن. (قبل از اینکه التماس کند، شروع به کمک کن)
حکیم مشمار کسی را که به لذتی از لذت های عالم شادمان بُوَد و یا از مصیبتی از مصائب ِ عالم جَزَع (ناله) کند و اندوهگین شود،
همیشه یاد ِ مرگ کن و به مردگان اعتبار گیر.
(کسی که به جایزه ای و مدالی تکیه می کند و گرفتنش مغرور و شاد شده است و یا کسی که مدالی را نگرفته و آه می کشد و بر پشت ِ دست می زند را دانا ندانید. به مرگ نگاه کنید که به هیچ مدالی اهمیت نمی دهد.)
خساست ِ مردم را از بسیاری ِ سخن ِ بی فایده ی او،
و از اخباری که کند به چیزی که از آن مسؤول نبُوَد (می گوید این مشکل ِ شماست و مشکل ِ شما به او ربطی نیست)، بشناس. (این نشانه های دقیقی از یک خسیس است.)
و بدان که کسی که در شر ِ غیر از خود اندیشه کند،
(کسی که به فکر ِ ضرر رساندن به دیگریست، مثل ِ دانشجویی که جواب ِ مسأله ای را می داند اما به دانشجوی دیگری که همان را ازو سؤال می کند نمی گوید یا کاسبی که می خواهد کسی را ورشکست کند)
نفس ِ او قبول ِ شر کرده باشد و مذهب ِ او بر شر مشتمل شده. (یعنی چنین کسی خیال می کند که زرنگ است ولی او در واقع ریسک ِ بزرگی کرده و شر را باور کرده است و آنرا در اعماق ِ وجودش راه داده. چنین کسی راهی که در زندگی طی می کند پر از شر خواهد بود زیرا راه ِ زندگی ِ ما پژواک ِ نیات ِ قلبی ِ ماست.)
بارها اندیشه کن،
سپس در قول آر(حرف بزن)،
سپس در فعل آر (عمل کن) که احوال گردان است(این سه مرحله ی تصمیم گیری است و اهمیت ِ زیادی دارد.)،
و دوستدار ِ همه کس باش،
و زودخشم مباش که غضب به عادت ِ تو گردد.
هر که امروز به تو محتاج بُوَد،
اَزالت ِ (برطرف کردن ِ) حاجت ِ او را به فردا میفکن،
که تو چه دانی فردا چه حادث شود.
کسی که به چیزی گرفتار شود را معاونت (یاری) کن،
مگر آن کس را که به عمل ِ بد ِ خود گرفتار باشد.
تا سخن ِ متخاصمان مفهوم ِ تو نگردد،
به حکم ِ ایشان مبادرت منما.
حکیم (دانا، آگاه) به قول ِ تنها مباش، بلکه به قول و عمل باش،
که حکمت ِ قولی در این جهان بماند،
و حکمت ِ عملی بدان جهان رسد و آنجا بماند.
اگر در نیکوکاری رنجی بری، رنج بنماید (پاک شود) و فعل ِ نیک بماند،
و اگر از بدی لذتی یابی، لذت بنماید و فعل ِ بد بماند،
از آن روز یاد کن که تو را آواز دهند و تو از آلت ِ استماع (شنیدن) و نطق (گفتن) محروم باشی،
نه شنوی و نه گویی، و نه یاد توانی کرد.
و یقین دان که متوجه به مکانی خواهی شد که:
آنجا نه دوست را شناسی و نه دشمن را.
پس اینجا کسی را به نقصان منسوب مگردان.
و حقیقت شناس که جایی خواهی رسید (مقامی در جهان هست که می توانی به آن برسی) که خداوندگار و بنده آنجا متساوی باشند
پس اینجا تکبر مکن.
همیشه زاد (توشه) ساخته دار(یعنی جوری زندگی کن که تعداد ِ زیادی کار ِ عقب افتاده برای فردا نداشته باشی. همیشه کارهایت را طبق ِ برنامه ی منظم و به موقع انجام بده و نگذار تل انبار شوند)،
که چه دانی که رحیل (بانگ ِ هجرت به دنیای بعدی) کی خواهد بود،
و بدان که از عطایای خدای بزرگ هیچ چیز بهتر از حکمت(دانایی) نبُوَد،
و حکیم (آدم ِ دانا) کسی بُوَد که فکر و قول و عمل ِ او (همان یه مرحله ی تصمیم گیری و اقدام ِ آن) متساوی و متشابه باشد. (این تعریف دقیقی از حکیم است.)
مکافات کن (تلافی کن) به نیکی و در گذر از بدی،
یاد گیر،
و حفظ کن،
و فهم کن، هر وقتی، کار ِ خویش را،
و اندیشه کن به حال ِ خود،
و از هیچ کاری از کارهای بزرگ ِ این عالم، مترس،
و در هیچ وقت سستی و تأنی (این پا آن پا کردن) نکن،
و از خیرات تجاوز جایز مشمار،
و هیچ خطایی را در اکتساب ِ درستی، سرمایه مساز،(با کارهای بد به سمت ِ انجام ِ کارهای خوب مرو)
و از امر ِ افضل به جهت ِ سروری ِ زایل(موقت)، اعراض مکن،(بخاطر ِ اینکه مدتی قدرت در دستت است سعی نکن کارهای خوب را کنار بگذاری)
که از سروری دائم اعراض کرده باشی.
حکمت (دانایی) دوست دار و سخن ِ حکما بشنو، (پیامبر فرمود: از دانایان بپرس، با حکمای دانا رفت و آمد داشته باش و همنشین ِ بزرگان باش. سائل العلما، خالط الحکما و جالس الکبرا)
و هوای دنیا (پست تر از خودت) از خود دور کن
و از آداب ِ ستوده امتناع مکن،
در به هیچ کار، پیش از وقت ِ آن کار مپیوند،
و چون به کاری مشغول باشی، از روی فهم و بصیرت به آن مشغول باش.
به توانگری، متکبر و معجب مشو،
و از مصائب، شکستگی و خواری به خود راه مده،
با دوست معامله چنان کن که به حاکم محتاج نشوی،
و با دشمن معامله چنان کن که در حکومت ظفر تو را بود.
با هیچ کس سفاهت (بی خردی و شوخی ِ پست) مکن
و تواضع با همه کس به کار دار
و هیچ متواضع را حقیر مشمار.
در آنچه خود را معذور داری، برادر ِ خود را ملامت مکن.
به بطالت شادمان مباش،
و بر بخت اعتماد مکن،
و از فعل ِ نیک پشیمان مشو،
با هیچ کس مزاح (بذله گویی و مسخره گی) مکن
همیشه بر ملامت ِ سیرت ِ عدل (سرزنش ِ راهی که درست است) و استقامت و التزام ِ خیرات (پایداری و مجبور کردن ِ خود در کمک کردن) مواظبت کن،
تا نیکبخت گردی.
|
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند ؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد .
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد .
روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد .
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید : « این کیست ؟»
همسایه اش پاسخ داد : « این یک عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. »
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد . زیرا فکر می کرد یک مرغ است .
|
کودکی ده ساله ای که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد؛ استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله، فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهی نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن «کودک یک دست» موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان کشورانتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی اش را پرسید!؟
استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!
نتیجه: یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود، به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست؛ بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.
|
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی امیلی به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود .
فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود . او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
« امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا . »
امیلی همانطور که با دستهای لرزان نامه را روی میز میگذاشت ، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟
او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:« من ، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت .
او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت . با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید . وقتی از فروشگاه بیرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند . در راه برگشت ، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند . مرد فقیر به امیلی گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم . آیا امکان دارد به ما کمکی کنید ؟ "
امیلی جواب داد:" متاسفم ، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را برای مهمانم خریده ام . "
مرد گفت:« بسیار خوب خانم ، متشکرم » و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند .
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند ، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دوید:« آقا ، خانم ، خواهش می کنم صبر کنید . » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت .
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا . وقتی امیلی به خانه رسید ، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همانطور که در را باز می کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید . نامه را برداشت و باز کرد:
« امیلی عزیز ، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، با عشق ، خدا »
|
گروهی از دانشمندان 5 میمون را در یک قفس قرار دادند و نردبانی که بالای آن موزی را قرارداده بودند، در این قفس گذاشتند.
هر مرتبه که یک میمون از نردبان بالا می رفت، دانشمندان بقیه میمونها را با آب سرد خیس می کردند.
پس از مدتی هرگاه که میمونی از نردبان بالا می رفت، بقیه میمونها وی را کتک می زدند.
پس از آن دیگر هیچ میمونی علیرغم میل درونی جرات بالا رفتن از نردبان را پیدا نمی کرد.
سپس دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمونها را عوض کنند. اولین کاری که این میمون انجام داد آن بود که از نردبان بالا رفت. بلافاصله بقیه میمونها او را کتک زدند. پس از چند مرتبه تکرار این ماجرا، عضو جدید یاد گرفت که نباید از نردبان بالا برود، هر چند که دلیل آن را نمی دانست.
دومین میمون نیز تعویض شد و همین ماجرا اتفاق افتاد. میمون تعویض شده اول هم، در کتک زدن میمون دوم شرکت کرد. میمون سوم تعویض شد و ماجرای کتک زدن مجددا تکرار شد. میمون چهارم تعویض شد و ماجرای کتک زدن مجددا تکرار شد و میمون پنجم تعویض شد.
در نهایت پنج میمون در قفس بودند که هیچکدام هرگز با آب سرد خیس نشده بودند و هر بار که یک میمون برای بالا رفتن از نردبان تلاش میکرد او را کتک میزدند.
اگر امکانپذیر بود که از میمونها سوال شود که چرا میمونی که از نردبان بالا می رود را کتک می زنند، قطعا جواب این می بود که «نمیدانم، این روشی است که همیشه انجام میشود!»
چرا ما عملکرد خود را همیشه یکسان انجام می دهیم اگر راه های مختلف دیگری نیز وجود دارند؟
|