سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

درس زندگی (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:19 عصر)


اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکی از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفی. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه ی دوری نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، دوهزار کارمند ولوو با ماشین شخصی به سر کار می‌آمدند.

روز اول، من چیزی نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جای پارک ثابتی داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودی پارک می‌کنی در حالی که جلوتر هم جای پارک هست؟

او در جواب گفت: براى این که ما زود می‌رسیم و وقت برای پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید برای کسانی بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جای پارکی نزدیک‌تر به در ورودی دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمی‌کنی؟

میزان شرمندگی مرا خودتان حدس بزنید


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زشت یا زیبا (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:18 عصر)

    گفت : کسی دوستم ندارد. میدانی چقدر سخت است این که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن... !
    خدا هیچ نگفت.
    گفت : به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من میترسند. مرا میکشند برای اینکه زشتم. زشتی جرم من است.
    خدا هیچ نگفت.
    گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدک ها‚ مال من نیست.
    خدا گفت : چرا مال تو هم هست.
    دوست داشتن یک گل‚ دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک‚ دوست داشتن تو کاری دشوار است.
    دوست داشتن کاری است آموختنی؛ و همه رنج آموختن را نمی برند.
    ببخش کسی را که تو را دوست ندارد.زیرا که هنوز مؤمن نیست. زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته. او ابتدای راه است.
    مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زیرا همه از من است. و من زیبایم. من زیبائیم‚ چشم های مؤمن جز زیبا نمیبینند. زشتی در چشم هاست. در این دایره هرچه که هست‚نیکوست. آن که بین آفریده های من خط کشید‚ شیطان بود. شیطان مسئول فاصله هاست.
    حالا قشنگ کوچکم! نزدیکتر بیا و غمگین نباش.
    قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تطهیر (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:18 عصر)


    خدایا، از کثرت گناه پای آمدنم نیست به حریم تو.

    چه بسیار مرا خوانده ای و نیامدم، نواختی و گریختم، عهد بستی و شکستم. من با تلی از گناهان کوچک و بزرگ آمده ام. نگاهم به بن بست رسیده، روزنه ای نیست، نوری نیست؛ دستهایم سرگردان آسمانها شده اند.

    بوی تند گناهانم هوا را مسموم می کند. راهی نیست جز جاده های روشن خانه تو. به قدمهایم قدرت بازگشت بده تا بار دیگر سر بر دامان مهربانیت بگذارم.

    کاش پرنده ای بودم آشیان گزیده بر درختان دور دست، تا هر صبح و شام به آوازی از تسبیح تو جان اهالی را زنده می کردم.

    خدایا، مرا در زلال مهربانیت تطهیر کن.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • راه موفقیت (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:17 عصر)


    روزی، مرد ِ «کوری» روی پله‌های یک ساختمان نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: "من کور هستم؛ لطفا کمک کنید."

    روزنامه نگار ِخلاقی از آن حوالی می گذشت، نگاهی به مرد کور و تابلوئش انداخت.
    فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه ی دیگر داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از «مرد کور» اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آنرا برگرداند و متن دیگری روی آن نوشت و دوباره تابلو را کنار پای مرد گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر همان روز، وقتی روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده است.
    «مرد کور» از صدای قدمهای خبرنگار، او را شناخت و خواست که اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید: که بر روی آن چه نوشته است؟

    روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته ی شما را به شکل دیگری نوشتم؛ و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

    مرد کور، هیچوقت نفهمید، که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

    امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

    نتیجه: وقتی، کارتان پیش نمی رود، استراتژی رسیدن به خواسته تان را عوض کنید. و باور داشته باشید که هر تغییری بهترین چیز برای زندگی است.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نیاز (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:17 عصر)


    خدایا،
    مرا که غرق مهر و لطف و عطای توام، دستهای بارانی بخش؛ دستی که بندگان تو را به مهربانی سود می رساند و اهل خانه ای را سرور بخشد و آنگاه به برکت این مهربانی و محبت در سایه رحمت تو جای گیرد و در صف آنان که دوستشان داری بایستد.

    خدایا،
    بر دستهای من نیکی و احسان به خلق را جاری کن؛ درست مثل چشمه ای که همواره جاری است، نه آنکه لحظه ای عطا کند و لحظه ای دست بر گیرد.

    کریما،
    لحظه ای مرا از اندیشه احسان تهی مکن؛ مباد که دستی به نیاز تهی مانده باشد و من خاطر آسوده بدارم و یا مباد که ناله ای به نیاز بلند شود و من سر آسایش بر زمین بگذارم.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گفتگو با خدا (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:16 عصر)

    خوابیده بودم ؛
    در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم .
    اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است . نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .
    با ناراحتی به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟»
    خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .
    من به قول خود وفا کردم ،
    هرگز تو را تنها نگذاشتم ،
    هرگز تو را رها نکردم ،
    حتی برای لحظه ای ،
    آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!»

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • فقر (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:16 عصر)


    روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
    در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »
    پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! »
    پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟»
    پسر پاسخ داد: « فکر می کنم !»
    پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »
    پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !»
    در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !»

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دنیا (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:15 عصر)


    آن ها در کنار یک دیگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور داشتند که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میانشان بود که به اندازه دیگران نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید نادان است ، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند .

    اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با او از آن چه نمی توانست بفهمد حرف زدند . آن ها می دیدند تریبول چه رنجی می برد و خشنود بودند از این که می توانند او را برنجانند .

    اما جهان دیگرگون گشت و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان ، بسیار نادان تر از او . تریبول هم می خواست برای آن چه دیگران بر سرش آورده بودند ، انتقام بگیرد . اما آن ها او را تحسین کردند و هیچ کس به خاطر آن چه نمی دانست و تریبول می دانست ، خجالت نمی کشید و تریبول با آن ها همدردی می کرد و نمی توانست آن ها را برنجاند . او می دانست که همیشه به گونه ای تنها بوده است و در انتظار زمانی بود که روزگاری بازخواهد گشت .او دقیقأ می دانست زمانی که در آن جهان بار دیگر دگرگونه شود ، دیگران باز هم او را خواهند رنجاند .

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کاریکلماتور (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:14 عصر)


    تاوان دیدن ماه دک کردن خورشید بود.
    وقتی از زندگی سیر شدم، مرگ هم برای من ناز کرد.
    وقتی بغض گلویم ترکید، به کویر تبدیل شدم .
    تنها دلخوشیم مرور خاطرات گذشته بود که آلزایمر آن را هم از من گرفت.
    از پشه پرسیدم: کیستی؟ گفت: خروس بی محل.
    معلوم نیست در رقابت عقربه ها کدام یک برنده اند!
    در زندگی از دو نفر می ترسم: یکی آنکه خیلی با سیاست است؛ و دیگر آنکه خیلی بی سیاست است!
    جاسوس دوجانبه کرم روی قلاب است!
    قبلا تحصیلات عالیه ام را در دانشگاه غیر زمینی گذرانده ام!
    سر همه پادشاهان کلاه گذاشته اند!
    به منظور احترام، مجبور به کلاهبرداری شدم!
    نظامیها وقت رفتن هم سلام می دهند!
    آن قدر خیال بافتم که تمام کلافهای فکرم به لباس آرزویی مبدل  شدند ... کاش اندازه ام باشد.
    وقتی چراغ خیالات روشن است، یخ زندگی آب می شود.
     به اندازه هشت ماه می ترسیدم، به اندازه چهار هفته خسته بودم، و به اندازه دو روز کار داشتم. مهم نیست؛ به اندازه یک ساعت خوشحالم.
    حواسم را باد خیال برده است و کاغذهایم را باد پنکه؛ قلم اما محکم در دستم نشسته است، از این بادها نمی لرزد.
     دارم یاد می گیرم که بعضی از خاطرات را تا کنم و در جیب کتم بگذارم، اما کتی ندارم.
    امروز حتی سایه ام هم از من فرار کرد، امروز اینجا بارانی بود.
    قبل از خوردن قرص خواب‌آور، ساعتم را از مچم باز می‌کنم که نخوابد!
    به تعداد شکستهایم روزنه ‌امید دارم!
    تعصبم خودکشی کرد تا من راحت تر فکر کنم!
    برای اینکه حرفهای بزرگ بزنم، همیشه آنها را متر می کنم!
    کسی که خود را به نور ماه راضی کند نور خورشید کورش خواهد کرد!


    گربه ها عاشق آدمهایی اند که در زندگی دیگران موش می دوانند!
    آدم ناشی، به جای تب بر، از قیچی استفاده می کند!
      اسپند دود می کنم که چشمم کسی را نخورد!
       به نارنجک بدون ضامن وام نمی دهند!
      وقتی اشکم می خواهد به گردش برود، سوار نگاهم می شود!
      آن قدر خسیس بود که حتی وقتی مرد، عمرش را به شما نداد!
    از بس مهربان بود، برای اینکه مردم در زمستان سرما نخورند، سرشان کلاه می‌گذاشت و در فصول دیگر کلاهشان را بر می‌داشت.
    برای‌اینکه پرنده خیالش به پرواز در نیاید، با‌‌‌لهایش را چید.
    آن قدر تند صحبت کرد، زبانش سوخت.
    افکارم را در لابلای کاغذها گم کردم.
    برای تفسیر لحظه، ثانیه شمار را متوقف کرد.
    دلم تنگ می شود، آن را قالب کفاشی می زنم.
    وقتی که صدایم را بلند می کنم، کمر سکوتم رگ برگ می شود.
    هیچ گلی به پای گل روی شما نمی رسد.
    فرصت چیزی است از جنس باد، به بادش ندهید.
    به کسی که خنده را از خودش دریغ می کند تبسم بیاموزید.
    خساست را از چشمش یاد گرفته بود که هر چقدر به آن نور می تاباند تنگتر می شد.
    آدمها وقتی به آسمان خوشبین بودند، هواپیما ساختند؛ و وقتی بدبین شدند، چتر نجات را.
    یکی از گلهای باغچه، به اتهام زیبایی، به گلدان پشت پنجره تبعید شد.
    آینه شکسته حاصل جمع خودبینی ها را در سطل زباله می‌ریزد.
    خورشید مچ شب را با روشنی روز باز می‌کند.
    حاصل جمع ستارگان چشم خورشید را می‌زند.
    شکارچی، ناشکیباتر از قوه جاذبه زمین، انتظار سقوط پرنده را می‌کشد.
    ضربان قلب چهار نژاد، به یک زبان، تبعیض نژادی را محکوم می‌کند.
    قبل از خودکشی، در برابر آینه قاتل و مقتول را به هم نشان می‌دهم.
    گرسنگی، گربه را مثل مجسمه برای گرفتن ماهی لب حوض می‌نشاند.
    برخی صلاحشان در این است که سلاحشان همیشه در دستشان باشد.
    وقتی حقیقت را برایش روشن کردم، خاموشم کرد.
    شرط بست که دیگر شرطی نبندد.
    دکه روزنامه فروشی نانوایی مغز است.
    امید و آرزو تنها دوستان واقعی مایند که تا آخرین لحظات زندگی ما را ترک نمی کنند!
    خورشید، هنگام طلوع، راهی به روشنی روز پیش پای بندگان خدا می‌گذارد.
    قطرات باران هنگام طلوع خورشید از مرز شب و روز می گذرند.
    عاشق گل قالیم که خارش تا به حال دست و پای هیچ بنده خدایی را مجروح نکرده است.
    به حال فریادی اشک می‌ریزم که تارهای صوتیش را از دست داده است.
    برای اینکه پشه‌ها کاملا ناامید نشوند، دستم را از پشه بند بیرون می‌گذارم.
    زنبور عسلی که شیره گل قالی را بمکد دست خالی به کندو باز می‌گردد.
    همیشه می گفت: آدم عاشق باید حرف دل را گوش کند، نه حرف عقل را؛ ولی حرف ازدواج که پیش آمد، گفت: همیشه از روی عقل کار کن، نه دلت!
    تیر چراغ برق به قلب کسی نخورده است.
    دریا در خودش غرق نمی‌شود.
    مرداب به جایی نمی‌رود.
    کوههای کم طاقت آتشفشان‌اند.
    سوختن و ساختن خورشید را می‌ستایم.
    آن قدر انتظار کشید که دفتر نقاشیش تمام شد.
    آن قدر دلم برایش سوخت که زنگ زد به آتش نشانی.
    برای آنکه بیکار نباشد، دنبال کار می گردد!
    از وقتی که همه را سر کار گذاشته اند، دیگر کسی بیکار نیست!
    هیچ کارخانه دار اسباب بازیی به اندازه سیاستمداران مردم را سرگرم نمی کند!
    اگر انسان در تمام عمر خویش همچنان کودکی کند، بزرگسالی بر او آسان خواهد گذشت!
    متخصص کلیه بود، اما در مورد کلیه بیماریها اظهار نظر می کرد!
    هزاردستان برای شکوفه‌ها آنچنان نغمه سرایی می‌کند که از شنیدنش سیر نمی‌شوند.
    بهار صورتش را در چشمه ای از دانه‌های شبنم می‌شوید.
    به قدری حواس سایه‌ام پرت است که سر در پی شخص دیگری نهاد.
    شب هنگام، برای اینکه باغچه را از نور سیراب کنم، سر آبپاش را به چراغ قوه زدم.
    قورباغه‌ای که عمرش در خشکسالی سپری شود عملا نمی‌تواند از دوزیست بودنش بهره ببرد.
    دریا به بستر خشک رودخانه خوشامد هم نمی‌گوید.
    گرسنگی سالن سخنرانی دهان را به سالن غذاخوری تبدیل می‌کند.
    جویبار از کوه خبر بهار می آورد!
    آن قدر تندتند حرف می زند که گوشم جا می ماند!
    آن قدر میکروب همراه انسان است که به معنای واقعی هیچ کس تنها نمی ماند!
    در عصر تزویر، دو دو تا می شه سه تا یا پنج تا ...؛ کی به کیه؟!
    آن قدر نقشه های خوب خوب کشید تا برایش نقشه ها کشیدند!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • درس عبرت (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:14 عصر)

    عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده، وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه ای در آن آب می خورد.
    فکر کرد؛ اگر قیمت کاسه را بپرسد، رعیت ملتفت مطلب می شود و قیمت گرانی بر آن می نهد. برای همین گفت: "عمو جان! چه گربه ی قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من به فروشی؟"
    رعیت گفت: "چند می خری؟" مرد گفت: "یک دلار"
    رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: "خیر اش را به بینی"
    عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: "عمو جان! این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود، بهتر است کاسه ی آب را هم به من به فروشی" رعیت گفت: "قربان! من به این وسیله تا به حال پانزده گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست."

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 120 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 166045 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •