اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکی از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمیداشت و به محل کار میبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفی. ما صبحها زود به کارخانه میرسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه ی دوری نسبت به ورودى ساختمان پارک میکرد. در آن زمان، دوهزار کارمند ولوو با ماشین شخصی به سر کار میآمدند.
روز اول، من چیزی نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جای پارک ثابتی داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودی پارک میکنی در حالی که جلوتر هم جای پارک هست؟
او در جواب گفت: براى این که ما زود میرسیم و وقت برای پیادهرفتن داریم. این جاها را باید برای کسانی بگذاریم که دیرتر میرسند و احتیاج به جای پارکی نزدیکتر به در ورودی دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمیکنی؟
میزان شرمندگی مرا خودتان حدس بزنید
|
|
خدایا، از کثرت گناه پای آمدنم نیست به حریم تو.
چه بسیار مرا خوانده ای و نیامدم، نواختی و گریختم، عهد بستی و شکستم. من با تلی از گناهان کوچک و بزرگ آمده ام. نگاهم به بن بست رسیده، روزنه ای نیست، نوری نیست؛ دستهایم سرگردان آسمانها شده اند.
بوی تند گناهانم هوا را مسموم می کند. راهی نیست جز جاده های روشن خانه تو. به قدمهایم قدرت بازگشت بده تا بار دیگر سر بر دامان مهربانیت بگذارم.
کاش پرنده ای بودم آشیان گزیده بر درختان دور دست، تا هر صبح و شام به آوازی از تسبیح تو جان اهالی را زنده می کردم.
خدایا، مرا در زلال مهربانیت تطهیر کن.
|
روزی، مرد ِ «کوری» روی پلههای یک ساختمان نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: "من کور هستم؛ لطفا کمک کنید."
روزنامه نگار ِخلاقی از آن حوالی می گذشت، نگاهی به مرد کور و تابلوئش انداخت.
فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه ی دیگر داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از «مرد کور» اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آنرا برگرداند و متن دیگری روی آن نوشت و دوباره تابلو را کنار پای مرد گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر همان روز، وقتی روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده است.
«مرد کور» از صدای قدمهای خبرنگار، او را شناخت و خواست که اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید: که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته ی شما را به شکل دیگری نوشتم؛ و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور، هیچوقت نفهمید، که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
نتیجه: وقتی، کارتان پیش نمی رود، استراتژی رسیدن به خواسته تان را عوض کنید. و باور داشته باشید که هر تغییری بهترین چیز برای زندگی است.
|
خدایا،
مرا که غرق مهر و لطف و عطای توام، دستهای بارانی بخش؛ دستی که بندگان تو را به مهربانی سود می رساند و اهل خانه ای را سرور بخشد و آنگاه به برکت این مهربانی و محبت در سایه رحمت تو جای گیرد و در صف آنان که دوستشان داری بایستد.
خدایا،
بر دستهای من نیکی و احسان به خلق را جاری کن؛ درست مثل چشمه ای که همواره جاری است، نه آنکه لحظه ای عطا کند و لحظه ای دست بر گیرد.
کریما،
لحظه ای مرا از اندیشه احسان تهی مکن؛ مباد که دستی به نیاز تهی مانده باشد و من خاطر آسوده بدارم و یا مباد که ناله ای به نیاز بلند شود و من سر آسایش بر زمین بگذارم.
|
|
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »
پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! »
پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟»
پسر پاسخ داد: « فکر می کنم !»
پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !»
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !»
|
آن ها در کنار یک دیگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور داشتند که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میانشان بود که به اندازه دیگران نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید نادان است ، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند .
اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با او از آن چه نمی توانست بفهمد حرف زدند . آن ها می دیدند تریبول چه رنجی می برد و خشنود بودند از این که می توانند او را برنجانند .
اما جهان دیگرگون گشت و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان ، بسیار نادان تر از او . تریبول هم می خواست برای آن چه دیگران بر سرش آورده بودند ، انتقام بگیرد . اما آن ها او را تحسین کردند و هیچ کس به خاطر آن چه نمی دانست و تریبول می دانست ، خجالت نمی کشید و تریبول با آن ها همدردی می کرد و نمی توانست آن ها را برنجاند . او می دانست که همیشه به گونه ای تنها بوده است و در انتظار زمانی بود که روزگاری بازخواهد گشت .او دقیقأ می دانست زمانی که در آن جهان بار دیگر دگرگونه شود ، دیگران باز هم او را خواهند رنجاند .
|
تاوان دیدن ماه دک کردن خورشید بود.
وقتی از زندگی سیر شدم، مرگ هم برای من ناز کرد.
وقتی بغض گلویم ترکید، به کویر تبدیل شدم .
تنها دلخوشیم مرور خاطرات گذشته بود که آلزایمر آن را هم از من گرفت.
از پشه پرسیدم: کیستی؟ گفت: خروس بی محل.
معلوم نیست در رقابت عقربه ها کدام یک برنده اند!
در زندگی از دو نفر می ترسم: یکی آنکه خیلی با سیاست است؛ و دیگر آنکه خیلی بی سیاست است!
جاسوس دوجانبه کرم روی قلاب است!
قبلا تحصیلات عالیه ام را در دانشگاه غیر زمینی گذرانده ام!
سر همه پادشاهان کلاه گذاشته اند!
به منظور احترام، مجبور به کلاهبرداری شدم!
نظامیها وقت رفتن هم سلام می دهند!
آن قدر خیال بافتم که تمام کلافهای فکرم به لباس آرزویی مبدل شدند ... کاش اندازه ام باشد.
وقتی چراغ خیالات روشن است، یخ زندگی آب می شود.
به اندازه هشت ماه می ترسیدم، به اندازه چهار هفته خسته بودم، و به اندازه دو روز کار داشتم. مهم نیست؛ به اندازه یک ساعت خوشحالم.
حواسم را باد خیال برده است و کاغذهایم را باد پنکه؛ قلم اما محکم در دستم نشسته است، از این بادها نمی لرزد.
دارم یاد می گیرم که بعضی از خاطرات را تا کنم و در جیب کتم بگذارم، اما کتی ندارم.
امروز حتی سایه ام هم از من فرار کرد، امروز اینجا بارانی بود.
قبل از خوردن قرص خوابآور، ساعتم را از مچم باز میکنم که نخوابد!
به تعداد شکستهایم روزنه امید دارم!
تعصبم خودکشی کرد تا من راحت تر فکر کنم!
برای اینکه حرفهای بزرگ بزنم، همیشه آنها را متر می کنم!
کسی که خود را به نور ماه راضی کند نور خورشید کورش خواهد کرد!
گربه ها عاشق آدمهایی اند که در زندگی دیگران موش می دوانند!
آدم ناشی، به جای تب بر، از قیچی استفاده می کند!
اسپند دود می کنم که چشمم کسی را نخورد!
به نارنجک بدون ضامن وام نمی دهند!
وقتی اشکم می خواهد به گردش برود، سوار نگاهم می شود!
آن قدر خسیس بود که حتی وقتی مرد، عمرش را به شما نداد!
از بس مهربان بود، برای اینکه مردم در زمستان سرما نخورند، سرشان کلاه میگذاشت و در فصول دیگر کلاهشان را بر میداشت.
برایاینکه پرنده خیالش به پرواز در نیاید، بالهایش را چید.
آن قدر تند صحبت کرد، زبانش سوخت.
افکارم را در لابلای کاغذها گم کردم.
برای تفسیر لحظه، ثانیه شمار را متوقف کرد.
دلم تنگ می شود، آن را قالب کفاشی می زنم.
وقتی که صدایم را بلند می کنم، کمر سکوتم رگ برگ می شود.
هیچ گلی به پای گل روی شما نمی رسد.
فرصت چیزی است از جنس باد، به بادش ندهید.
به کسی که خنده را از خودش دریغ می کند تبسم بیاموزید.
خساست را از چشمش یاد گرفته بود که هر چقدر به آن نور می تاباند تنگتر می شد.
آدمها وقتی به آسمان خوشبین بودند، هواپیما ساختند؛ و وقتی بدبین شدند، چتر نجات را.
یکی از گلهای باغچه، به اتهام زیبایی، به گلدان پشت پنجره تبعید شد.
آینه شکسته حاصل جمع خودبینی ها را در سطل زباله میریزد.
خورشید مچ شب را با روشنی روز باز میکند.
حاصل جمع ستارگان چشم خورشید را میزند.
شکارچی، ناشکیباتر از قوه جاذبه زمین، انتظار سقوط پرنده را میکشد.
ضربان قلب چهار نژاد، به یک زبان، تبعیض نژادی را محکوم میکند.
قبل از خودکشی، در برابر آینه قاتل و مقتول را به هم نشان میدهم.
گرسنگی، گربه را مثل مجسمه برای گرفتن ماهی لب حوض مینشاند.
برخی صلاحشان در این است که سلاحشان همیشه در دستشان باشد.
وقتی حقیقت را برایش روشن کردم، خاموشم کرد.
شرط بست که دیگر شرطی نبندد.
دکه روزنامه فروشی نانوایی مغز است.
امید و آرزو تنها دوستان واقعی مایند که تا آخرین لحظات زندگی ما را ترک نمی کنند!
خورشید، هنگام طلوع، راهی به روشنی روز پیش پای بندگان خدا میگذارد.
قطرات باران هنگام طلوع خورشید از مرز شب و روز می گذرند.
عاشق گل قالیم که خارش تا به حال دست و پای هیچ بنده خدایی را مجروح نکرده است.
به حال فریادی اشک میریزم که تارهای صوتیش را از دست داده است.
برای اینکه پشهها کاملا ناامید نشوند، دستم را از پشه بند بیرون میگذارم.
زنبور عسلی که شیره گل قالی را بمکد دست خالی به کندو باز میگردد.
همیشه می گفت: آدم عاشق باید حرف دل را گوش کند، نه حرف عقل را؛ ولی حرف ازدواج که پیش آمد، گفت: همیشه از روی عقل کار کن، نه دلت!
تیر چراغ برق به قلب کسی نخورده است.
دریا در خودش غرق نمیشود.
مرداب به جایی نمیرود.
کوههای کم طاقت آتشفشاناند.
سوختن و ساختن خورشید را میستایم.
آن قدر انتظار کشید که دفتر نقاشیش تمام شد.
آن قدر دلم برایش سوخت که زنگ زد به آتش نشانی.
برای آنکه بیکار نباشد، دنبال کار می گردد!
از وقتی که همه را سر کار گذاشته اند، دیگر کسی بیکار نیست!
هیچ کارخانه دار اسباب بازیی به اندازه سیاستمداران مردم را سرگرم نمی کند!
اگر انسان در تمام عمر خویش همچنان کودکی کند، بزرگسالی بر او آسان خواهد گذشت!
متخصص کلیه بود، اما در مورد کلیه بیماریها اظهار نظر می کرد!
هزاردستان برای شکوفهها آنچنان نغمه سرایی میکند که از شنیدنش سیر نمیشوند.
بهار صورتش را در چشمه ای از دانههای شبنم میشوید.
به قدری حواس سایهام پرت است که سر در پی شخص دیگری نهاد.
شب هنگام، برای اینکه باغچه را از نور سیراب کنم، سر آبپاش را به چراغ قوه زدم.
قورباغهای که عمرش در خشکسالی سپری شود عملا نمیتواند از دوزیست بودنش بهره ببرد.
دریا به بستر خشک رودخانه خوشامد هم نمیگوید.
گرسنگی سالن سخنرانی دهان را به سالن غذاخوری تبدیل میکند.
جویبار از کوه خبر بهار می آورد!
آن قدر تندتند حرف می زند که گوشم جا می ماند!
آن قدر میکروب همراه انسان است که به معنای واقعی هیچ کس تنها نمی ماند!
در عصر تزویر، دو دو تا می شه سه تا یا پنج تا ...؛ کی به کیه؟!
آن قدر نقشه های خوب خوب کشید تا برایش نقشه ها کشیدند!
|
|