سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

پایان نامه (شنبه 86/9/3 ساعت 5:51 عصر)

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
 
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
 
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.
 
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
 
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
 
حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره
در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود.
 در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ
 
پایان
----------------------
نتیجه
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نظم خلقت (شنبه 86/9/3 ساعت 5:50 عصر)

    مردی در مرغزار در حال قدم زدن در حال فکر کردن به طبیعت بود.او به یک مزرعه کدو تنبل رسید.در گوشه ای از مزرعه یک درخت بلوط بر افراشته دید.
    مرد زیر درخت نشست و در این اندیشه بود که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بروی درختانی بزرگ و کدو تنبل های بزرگ را بر روی درختان کوچک قرار داده.
    با خود گفت (( خدا هم با این خلقتش دست گل به اب داده! او باید بلوط های کوچک را روی بوته های کوچک و کدو تنبل های بزرگ را روی درختان بزرگ قرار میداد.))
    سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند. دقایقی بعد یک بلوط بر روی ببنی مرد افتاد و از خواب بیدارش کرد.
    او همان طور که بینی خود را می مالید خندید و گفت ((شاید حق با خدا باشد! ))


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ایمان زمین (شنبه 86/9/3 ساعت 5:50 عصر)

    زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.

    خدا گفت: به یاد می‌آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
    من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟

    تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.

    اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است.
    پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
    و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
    نام ایمان تازه زمین، بهار بود.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • حکمت خدا (شنبه 86/9/3 ساعت 5:49 عصر)

    مرد فقیری بود که از مال دنیا دو چیز داشت، پسری 16 ساله و اسبی خاکستری و زیبا. مرد روستایی این دو را بیش از هر چیز در دنیا دوست داشت. روزی اسبش ناپدید شد. مرد روستایی دچار غم و ناراحتی بسیاری شد. هیچ کس نمی توانست او را تسلی دهد تا اینکه سه روز بعد اسبش مراجعه کرد، همراه با یک اسب نر سیاه و زیبای عربی. مرد که از دیدن اسب بیش از اندازه خوشحال شده بود او را بغل گرفت و زین کرد.

    پسرش با شوق از او خواست که سوار اسب وحشی شود و چون پدر نمی خواست که به پسرش جواب نه بدهد، با درخواست او موافقت کرد. یک ساعت بعد به او خبر رسید که پسرش از اسب به زیر افتاده و به شدت مجروح شده است. پسر را با حالتی زار درحالی که دو جای پایش شکسته بود، خونین به خانه آوردند. با مشاهده پسر، شادی پدر دوباره به غم تبدیل شد.

    او در مقابل کلبه نشست و به گریه و زاری پرداخت. در همین زمان گروهی از سربازان پادشاه از آن جا عبور می کردند. جنگ نزدیک بود و ارتشیان آمده بودند تا سربازانی را از دهکده جمع کنند. آن ها با بی رحمی هر که را به سن 15 سالگی رسیده بود می گرفتند. وقتی به در خانه مرد روستایی رسیدند و پسرش را مجروح دیدند از بردنش منصرف شدند. اشک های پدر دوباره به شادی تبدیل شد و از صمیم قلب از خدا تشکر کرد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • درمان گناه (شنبه 86/9/3 ساعت 5:47 عصر)

    برای درمان گناه باید برخیزی و به بوستان ایمان بروی چون وارد شدی از ریشه درخت نیت و دانه های پشیمانی و قدری از برگ تدبر و تخم ورع و میوه فهم و اندازه ای از شاخه های یقین و مغز اخلاص و پوست اجتهاد و مقداری هم از ساقه های انابه و زهربرگردان تواضع گرفته، همه را با حواس جمع با دلی متوجه و فهمی سرشار با انگشتان تصدیق و کف توفیق میان تشت تحقیق میریزی و با آب چشمهایت شستشو می دهی و آنگاه تمام را میان دیگ امید ریخته به آتش اشتیاق می جوشانی آنقدر تا مواد زایدش جدا شود و عصاره و خامه حکمت به دست آید سپس آن را گرفته و در بشقاب رضا و تسلیم ریخته باد نفخ و نسیم استغفار بر آن می دمی تا پیشتر از آنکه فاسد شود خنک گردد و این شربت گوارا می‌گردد و آن را در جایی که مردم نباشند و جز خدا ترا نبیند می نوشی. این است دوای گناهان چنانکه اثری از آنها باقی نمی گذارد.
  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عاشقان واقعی (شنبه 86/9/3 ساعت 5:47 عصر)

    فرشته ای در خیابان قدم میزد .در دست راست او یک مشعل بود و در دست چپش یک سطل آب.
    رهگذری از فرشته پرسید که آب و آتش را برای چه می خواهد؟
    فرشته پاسخ داد : با مشعل می خواهم خانه های مجلل بهشت را بسوزانم و با آب می خواهم آتش جهنم را فرو نشانم.
    آنگاه پی خواهم برد که عاشقان واقعی خدا چه کسانی هستند.دنیا جایی سوداگری نیست.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آرامش (شنبه 86/9/3 ساعت 5:46 عصر)

    باران بدجوری به صورتش می خورد.سرش را بالا گرفت و مأیوسانه نگاهی به صف طویل اتوبوس انداخت.
    صدایی گفت:ببخشید آقا!ساعت چنده؟
    مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت:پنج.
    با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد.جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند:بیا تو آقا...یه نفر جا داره!
    مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت و یک قدم عقب کشید:شما بفرمایید پدر جان!
    پیرمرد سوار شد.صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کلمات رنگی (شنبه 86/9/3 ساعت 5:45 عصر)


    دوستی یک حادثه و جدایی یک قانون است،پس بیایید حادثه ساز و قانون شکن باشیم...

    عشق ، تن به فراموشی نمی سپارد مگر یک بار برای همیشه .
     
    جام بلور ، تنها یک بار می شکنداما شکسته های جام ، آ‌ن تکه های تیز برنده دگر جام نیست .
    احتیاط باید کرد

    عشق بخشنده است، هدیه میکند و توقعی برای دریافت ندارد. پس باید زیست آنهم عاشقانه

    افتادن در گل ولای ننگ نیست  ننگ این است که همان جا بمانی

    اگر در باطن  و  افکار زشتیم
    کمی هم زخمی از این سرنوشتیم
    در آن سطری که میشد عشق آموخت
    جریمه،آب ،بابا ،نان نوشتیم

    هر که عاشق شد جفا بسیار می باید کشید
    بهر یک گل منت از صد خار می باید کشید
    من به مرگم راضیم اما نمی آید عجل
    بخت بد بین کز عجل هم ناز می باید کشید


    آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
    از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
    تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
    شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم

     
    مقصد تمامی مکاشفات معنوی عشق است.عشق واقعی تنها در قلبت قابل رؤیت است،نه چشمانت.
     
    از آتش پرسیدم عشق چیست؟ گفت از من سوزناکتر است از گل پرسیدم عشق چیست؟ گفت از من زیباتر است از شمع پرسیدم عشق چیست؟ گفت از من عاشق تر است از خودش پرسیدم عشق چیست؟ گفت نگاهی بیش نیست.

     گر ز حال دل خبر داری بگو
    ور نشان مختصر داری بگو
    مرگ را دانم ولی تا کوی دوست !
    راه اگر نزدیکتر داری بگو

    غرورت را به خاطر کسی که دوستش داری بشکن . ولی دل کسی را که دوستش داری . به خاطر غرورت نشکن

    هیچ وقت دل به کسی نبند… چون این دنیا این قدر کوچیکه که توش دو تا دل کنار هم جا نمیشه ... ولی اگه دل بستی… هیچ وقت ازش جدا نشو... چون این دنیا اینقدر بزرگه که دیگه پیداش نمیکنی……!!

    عشق یعنی لحظه های التهاب
    عشق یعنی لحظه های ناب ناب
    عشق یعنی قطره و دریا شدن
    عشق یعنی دیده بر در دوختن
    عشق یعنی در فراغش سوختن

     خدایا به من زیستنی عطا کن ،که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مُردنی عطا کن که بر بیهودگیش ، سوگوار نباشم.

    عشقت نه سرسریست که از سر بدر شود
    مهرت نه عارضی است که جای دگر شود
    عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
    با شیر اندرون شد و با جان بدر شود

    از آن زمان که در فضای روشن و بی انتها دانستم که تویی آن تصدیق وعده صدق در گذرگاه پر شتاب لحظه ها،بذر انتظار را درنهانخانه جانم کاشته ام و از آن دم، دلم تنگ روزی است که خورشید ظهورت در پس قله های غیبت رخ بر آورد. دلم بی تاب دم حیات بخشی است که آتش انتظارم را خنکایی ماندگار بخشد.

    تا وقتی مریض نشی کسی برات گل نمیاره
    تا فریاد نکنی کسی به طرفت بر نمیگرده
    تا گریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه
    تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سنگ‌تراش (شنبه 86/9/3 ساعت 5:44 عصر)

    روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد . در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است ! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد .
    در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد . تا مدت ها فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد ، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان . مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم !
    در هان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد . در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند . احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است .
    او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند . پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است ، و تبدیل به ابری بزرگ شد .
     
    کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد . این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد . ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا ، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود . نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نصایح بزرگان (شنبه 86/9/3 ساعت 5:42 عصر)


    کودکانه فکر کن :

    کودک همیشه می تواند به آدم بزرگ سه چیز بیاموزد:
    1) شادی بی دلیل
    2) سرگرمی دائمی
    3) اعلام خواسته اش با تمام قوا

    عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا.

    برای شناخت، جهان را در قلب خود نگنجانیم، خودمان را اندازه جهان وسعت بدهیم.

    آدمی استاد اندیشه است، سازنده منش، آفریننده و شکل دهنده وضعیت و محیط و تغییر.

    آرزویی در سر نمی شکفد، جز آنکه توان برآوردنش نیز به تو ارزانی شود. آرزومند را کوشش ها باید.

    به یکدیگر عشق بورزید، اما بگذارید هریک از شما تنها باشد.

    افکار بزرگ در مورد اندیشه ها صحبت می کنند .
    افکار معمولی در مورد وقایع صحبت میکنند .
    افکار کوچک در مورد مردم حرف میزنند .

    هرچه بیشتر اوج بگیرید در نظر کسانی که پرواز را نمی فهمند ، کوچکتر به نظر می رسید.

    ما برای چه زنده هستیم اگر زندگی را برای یکدیگر آسانتر نکنیم؟

    جوانی دوره محبت و صمیمیت است نه جایی برای ثروت اندوزی و گوشه گیری!
    علم بیندوز و عبادت کن و انفاق کن که سر خورده نباشی.و این راه پایدار است.

    به دنیا آمدن هر کودک نوید بخش آنست که خداوند هنوز به بشر امیدوار است.

    از این که به دیگران بگویی چه طور کاری را انجام دهند ، اجتناب کن .
    در عوض به آنها بگو چه کاری باید انجام گیرد. خواهی دید که آنها با راه حلهای خلاقانه شان تو را شگفت زده خواهند کرد.

    در هیاهوی دیگران آرام پرورش پیدا کن- و بیاد بیاور که صلح در سکوت خودت در جای دیگری یافت نمی شود.

    هیچ وقت گریه نکن چون هیچ کس لیاقت اشک های تو رو نداره و آن کسی هم که لیاقتشو داشته باشه طاقت اشکاتو نداره.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 68 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 165993 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •