سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

پدر و پسر (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:45 عصر)

مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروی پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
پدر به خاطرات گذشته می اندیشید و پسر در فکر تسخیر فردا. پدر به پنجره نگاه می کرد و پسر کتاب فلسفی و روشنفکرانه  مورد علاقه خود را مطالعه می کرد.

ناگهان کلاغی آمد و بر روی لبه پنجره نشست، پدر با نگاهی عمیق از پسر خود پرسید این چیه؟ پسر نگاهی تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد.
دقیقه ای نگذشته بود که پدر از پسر پرسید: این چیه روی پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بیشتری گفت: پدر گفتم که اون یه کلاغه
باز و به تکرار پدر این سئوال را کرد که این چیه؟ و پسر برای سومین بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ
پدر برای بار چهارم پرسید: پسرم! این چیه روی لبه پنجره نشسته؟

پسر این بار عصبانی شد و فریاد از اگر نمی خواهی بزاری که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون یه کلاغ هست و دیگه هم از من نپرس
پدر نگاه خودش رو به نگاه پسز قفل کرد و گفت دقیقاً 60 سال پیش که تو در دوران کودکی خود بودی، من و تو اینجا نشسته بودیم و یک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو این سئوال رو بیش از 120 بار پرسیدی ومن هر بار با یک شوق تازه به تو می گفتم که او یک کلاغ است.
 

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مرگ زمان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:44 عصر)

    پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد. ایستاده بود و خاموش، صدای تیک تاکش دیگر به گوش نمی رسید. جلو رفتم و پرسیدم، خروسک من! دیگر نمی خوانی؟ خسته شده ای؟ جواب داد: آری خسته شدم، بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را دریاب، زمان را از مرگ نجات بده.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • معنای عشق (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:43 عصر)

    سالها پیش " در کشور آلمان " زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.
    یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند " ببر کوچکی در جنگل  " نظر آنها را به خود جلب کرد.
    مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.
    به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.

    اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید " خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید " دست همسرش را گرفت و گفت :
    عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم.

    آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب  ببر کوچک " عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
    سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.

    در گذر ایام " مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق " دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
    زن " با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود " ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.

    پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه " ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود " بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
    دوری از ببر" برایش بسیار دشوار بود.
    روزهای آخر قبل از مسافرت " مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.
    سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری  " با ببرش وداع کرد.

    بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید " وقتی زن " بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند " در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد :
    عزیزم " عشق من " من بر گشتم " این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود " چقدر دوریت سخت بود " اما حالا من برگشتم " و در حین ابراز این جملات مهر آمیز " به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

    ناگهان " صدای فریادهای نگهبان قفس " فضا را پر کرد:
    نه " بیا بیرون " بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی " بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.
    اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی " میان آغوش پر محبت زن " مثل یک بچه گربه " رام و آرام بود.
     

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آسایش فدای آسایش (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:43 عصر)


    یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود.در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

     از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

     ماهیگیر: مدت خیلی کمی.

     تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

     ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

     تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

     ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم, یه کم ماهی گیری می کنم, با بچه ها بازی میکنم بعد میرم

    توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

     تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی.اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری!

     ماهیگیر: خوب, بعدش چی؟

     تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیــما به مشتری ها میدی و برای خودت کارو بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی...این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکــــزیکوسیتی! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

     ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه؟

     تاجر: پانزده تا بیست سال!

     ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟

     تاجر: بهترین قسمت همینه,در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.

     ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب بعدش چی؟

     تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! میری یه دهکــده ی ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی, با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • استاد زندگی (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:42 عصر)


    یکی از مریدان حسن بصری ، عارف بزرگ ، در بستر مرگ استاد از او پرسید :
     "مولای من ، استاد شما که بود ؟ "
    حسن بصری پاسخ داد : " صدها استاد داشته ام  و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز شاید  برخی را از قلم بیندازم . "
     
     "کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "
    حسن کمی اندیشید و بعد گفت : " در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
    اولین استادم یک دزد بود.در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.
     حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگذارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.
     یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن. و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله   فردا دوباره سعی می کنم. "
     مردی راضی بود و هرگز او را افسردهء ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه ء راه را می داد. "
     
     " نفر دوم که بود ؟ "
     
     " نفر دوم سگی بود .  می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید.  او هم تشنه بود .اما هر بار  به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب.
     سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد ، همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه ، تصویر سگ دیگر محو شد. "
     
    حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد: " و بالاخره ، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست ، به طرف مسجد می رفت .پرسیدم : خودت این شمع را روشن کرده ای ؟ دخترک گفت بله . برای اینکه به او درسی بیاموزم ، گفتم : " دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ،  خاموش بود ، می دانی شعله از کجا آمد؟ "
     
    دخترک خندید ، شمع را خاموش کرد و از من پرسید : " جناب ، می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود ،  کجا رفت ؟ "
    در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام. کی شعلهء خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود ؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع  ، در لحظات خاصی آن شعلهء مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید .

    از آن به بعد،  تصمیم گرفتم  با همهء پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم ؛ با ابرها ، درخت ها ، رودها و جنگل ها ، مردها و زن ها . در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله ، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام   و هنوز هم هستم . آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران برای فرزندان خود می گویند. "


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خدا کجاست؟ (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:41 عصر)


    امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می‌کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی‌ات افتاد،از من تشکر کنی.
    اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می‌دویدی تا حاضر شوی فکر می‌کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی سلام اما تو خیلی مشغول بودی.

    یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

    تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می‌کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می‌کنی،شاید چون خجالت می‌کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی‌کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

    موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

     دوست و دوستدارت: خدا


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • جملات بزرگان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:39 عصر)


    هاینه : در این روزگار ما به خاطر اندیشه ها می جنگیم و روزنامه ها سنگرهای ما هستند .

    ارد بزرگ : موشکافی در شکست ، پیشرفت  در پی خواهد داشت .

    فردریش  نیچه :به سراغ زنان می روی ؟ تازیانه را فراموش مکن !
     
    هزلت : آنکه از دشمن داشتن می ترسد ، هرگز دوست واقعی نخواهد داشت .

    چایمن : حسد همچون مگس است که همه جای بدن سالم را رها می کند و بر روی زخمهای آن می نشیند .

    ارد بزرگ : برای کامروایی ، هموار نگاهت به راستی باشد و درستی .

    جبران خلیل جبران : شاید بتوانید دست و پای مرا به غل و زنجیر کشید و یا مرا به زندانی تاریک بیافکنید ولی افکار مرا که آزاد است نمی توانید به اسارت در آورید.

    هرود : زن کودکی است که با اندک تبسم خندان و با کمترین بی مهری گریان می شود .

    بزرگمهر  : چون دانستی که خدا از خاکت آفریده گردنکشی و خود رایی مکن .

    چترفیلد  : بعضی ها طوری هستند که دوستانشان هرقدر از آنها پایین تر باشند بیشتر دوستشان دارند .

    ارد بزرگ : برای دلهره شبانگاهان ، نسیم گرما بخش خرد را همراه کن .
     
    فردریش  نیچه :باری ؛ زرتشت در مردم نگریست و حیران بود. سپس چنین گفت :
    انسان بندی است بسته میان حیوان و ابر انسان ؛ بندی بر فراز مغاکی.
    فرارفتنی ست پر خطر ؛ در – راه – بودنی پر خطر ؛ واپس نگریستنی پر خطر ؛ لرزیدن و درنگیدنی پر خطر.
    آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت ؛ آنچه در انسان خوش است این است که او فراشدی ست و فروشدی.

    اوبالدیا : جهان را نگه دارید، می خواهم پیاده شوم.

    اُرد بزرگ : برای شناخت آدمیان ، بجای کنکاش در اندیشه آنها ، بدنبال شناخت پیشوای انگاره (فکر)آنها باشید .

    هیوز: زیاد زیستن تقریبا آرزوی همه می باشد ولی خوب زیستن آرمان یک عده معدود.

    اُرد بزرگ : برای بدست آوردن و گسترش خرد ، سختی را بر خود هموار کن .

    جبران خلیل جبران : عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند .

    ارسطاطالیس : کسیکه پشت الاغ باد به غبغب بیندازد ، چون اسب سوار شود پاک دیوانه خواهد شد .

    ارد بزرگ : برای بدست آوردن گنج خموشی ، بارگاه دانش ات را بزرگتر بساز .

     چارلز مورگان : هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در زندگانی خود هر وقت فهمیده ام که مورد  محبت کسی هستم, مثل این بوده است که دست خداوند را بر شانه خویش احساس کرده ام

    بزرگمهر  : خردمندی که بخشنده و دانشور و دادگر و نژاده باشد هرگز بد خو نمی شود .

    فردریش  نیچه :باید بر فریب حواس خود پیروز شویم .

    ارسطا طالیس : حکیمان مال را از برای آن دارند که محتاج لئیمان نگردند .

    اُرد بزرگ : برای پاکزاد (مقدس) شمردن ، بیداری و آگاهی باشد .

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • فروشگاه شیطان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:38 عصر)


    شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.

    حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که آدم را مهم جلوه می‌داد، عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می‌کرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده که آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت‌هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.

    شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: "نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید."
    یکی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.

    شیطان خندید و پاسخ داد: "فرسودگی‌شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی شان "شک" است و آن یکی "عقدة حقارت". تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می کنند


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بزرگان چه می‌گویند؟ (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:37 عصر)


    سخاوت، بخشیدن بیشتر از توان است و غرور، ستاندن کمتر از نیاز. (جبران خلیل جبران)

    دوست بدارید کسانی را که به شما پند می دهند نه مردمی که شما را ستایش می کنند. (دور وبل)

    شاد ماندن به هنگامی که انسان درگیر و دار کارهای ملال آور و پرمسئولیت است، هنر کوچکی نیست. (نیچه)

    ارزش انسان به داشته هایش نیست، به چیزی است که آرزوی بدست آوردنش را دارد. (جبران خلیل جبران)

    می توان حقیقتی را دوست نداشت، اما نمی توان منکر آن شد. (روسو)

    دانستن کافی نیست، باید به دانسته خود عمل کنید. (ناپلئون هیل)

    دنیا بسیار وسیع است و برای همه جائی هست، سعی کنیم جای واقعی خود را پیدا کنیم.

    هر اقدامی اگر بزرگ باشد، ابتدا محال به نظر می رسد. (کارلایل)

    آدمی ساخته افکار خویش است، فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است. (موریس مترلینگ)

    به توانائی خود ایمان داشتن نیمی از کامیابی است. (روسو)

    کسی که حق اظهار نظر و بیان فکر خود را نداشته باشد، موجودی زنده محسوب نمی شود. (مونتسکیو)

    زندگی دشمن شما نیست، اما طرز فکرتان می تواند دشمن شما باشد. (ریچارد کارسون)

    اگر تنها از امید انتظار معجزه داری در اشتباهی، امید باید با حرکت توأم باشد. (محمد اقبال)

    اگر در اولین قدم، موفقیت نصیب ما می شد، سعی و عمل دیگر معنی نداشت. (موریس مترلینگ)

    فضائی بین پندار و عمل وجود دارد که با پشتکار پیموده می شود. (جبران خلیل جبران)

    این که چقدر زمان داری مهم نیست چگونه می گذرانی مهم است. (لینکلن)

    انسان هرگز حتی به مرگ هم تسلیم نمی شود مگر زمانی که اراده اش ضعیف باشد. (ادکارآلن پو)

    همانا زندگی چیزی جز عقیده و جهاد نیست. (امام حسین «ع»)

    انسان نمی تواند به همه نیکی کند، ولی می تواند نیکی را به همه نشان دهد. (رولن)

    نوابغ بزرگ زندگی نامه بسیار کوتاهی دارند. (امرسون)

    نه ترن، نه ریل ها، اصل نیستند، اصل حرکت است. (ژیلبر سیسبرون)

    مصمم به نیک بختی باش، نیک بخت می شوی. (لینکلن)

    بدی را با عدالت پاسخ دهید، مهربانی را با مهربانی. (کنفوسیوس)

    اگر می خواهی در برابر قاضی نایستی، قانونمند زندگی کن. (ولتر)

    شاخ پربار سر بر زمین می نهد و عظمت آن هم چنان در فروتنی او جلوه گر است. (گاندی)

    تولد و مرگ اجتناب ناپذیرند، فاصله این دو را زندگی کنیم. (سانتابان)

    خداوند همه چیز را در یک روز نیافریده است پس چه چیز باعث شده که من بیندیشم که می توانم همه چیز را در یک روز بدست بیاورم.

    زندگی دشوار است اما من از او سرسخت ترم.

    همت آن است که هیچ حادثه و عارضه ای، مانع آن نگردد. (ابن عطا)

    مرد بلند همت تا پایه بلند به دست نیاورد از پای طلب ننشیند. (کلیله و دمنه)

    صاحب همت در پیچ و خم های زندگی، هیچ گاه با یاس و استیصال رو به رو نخواهد شد. (ناپلئون)

    سرچشمه همه فسادها بیکاری است، شیطان برای دست های بیکار، کار تهیه می کند. (پاسکال)

    کار و کوشش ما را از سه عیب دور می دارد، افسردگی، دزدی و نیازمندی. (ولتر)

    بیش از حد عاقل بودن، کار عاقلانه ای نیست. (مثل فرانسوی)

    جواهر بدون تراش و مرد بدون زحمت ارزش پیدا نمی کنند. (مثل چینی)

    از دشتمن خودت یکبار بترس و از دوست خودت هزار بار. (چارلی چاپلین)

    علت هر شکستی عمل کردن بدون فکر است. (الکس مکنزی)

    بدبختی انسان از جهل نیست از تنبلی است. (دیل کارنگی)

    آنچه ما بکاریم درو می کنیم و سرنوشت ما را به جزای کارهایمان خواهد رسانید. (اپیکوس فیلسوف)

    بدون باختن برنده نمی شوی. (مثل روسی)

    انسان فرزند کار و زحمت خویش است. (داروین)

    اشخاص بزرگ و با همت به کوه مانند، هر چه به ایشان نزدیک شوی عظمت و ابهت آنان بر تو معلوم شود و
     
    مردم پست و دون همانند سراب مانند که چون کمی به آنان نزدیک شوی به زودی پستی و ناچیزی خود را بر تو آشکار سازند. (گوته)


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • موفقیت (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:36 عصر)


    برای موفق شدن باید پاهای خود را بر روی زمین بگذاریم
            
    بسیاری از افراد که با مکتب موفقیت آشنا می‌شوند و شیوه زندگی هدفمند را می آموزند، در ابتدای راه، اهداف بسیار بلند پروازانه ای را برای خود بر می گزینند و با اشتیاق فراوان منتظرند که در مدت زمان کوتاهی به آرزوهای بزرگشان دست پیدا کنند.
    آنها آن چنان در رویـاهـای خـود سـاخـتـه شـان غـرق می شوند که اندک اندک فراموش می کنند کـه
    برای موفق شدن باید پاهای خود را بر روی زمین بگذارند.

    ایراد این نوع تفکر که " تفکر بر مبنای آرزوها" نامیده می شود این است که زمان و راهی که باید برای رسیدن به آرزوها طی شود اغلب کمتر از آنچه هست دیده می شود و در نتیجه شخص وقتی در طی مدت کوتاهی به نتیجه مطلوب ذهنی خود نمی رسد سرخورده و مایوس گردیده و از پیگیری اهدافش منصرف می شود. حال آنکه موفقیت امری تدریجی و نیازمند تلاش مستمر و کوشش فراوان است.

    می گویند روزی کرایسلر که نوازنده مشهور پیانو است قطعه ای را آن چنان لطیف و با ظرافت نواخت که تمام جمعیت حاضر در کنسرت غرق در شور و شعف شدند، در پایان کنسرت خانمی که به شدت تحت تاثیر شیوه نوازندگی وی قرار گرفته بود نزدش رفت و با حالتی شگفت زده گفت: "مـن حـاضـرم تـمـام لـحـظـات عـمـرم را بـدهـم تـا بـتـوانـم مـثـل شـمـا بـنـوازم."
    کرایسلر لبخندی به او زد و گفت: "این دقیقاً همان کاری است که من در تمام طول عمرم کرده ام."
    به نظر من روزی که کرایسلر برای نخستین بار دست به پیانو زد، در ذهنش چنین روزی را می دید، اما احتمالاً انتظار نداشت که این موفقیت خیلی آسان و پس از چند ماه نواختن پیانو به دست آید.

    "تـدریـج" همه جا قاعده موفقیت است و هر موفقیت بزرگی حاصل جمع یا حاصل ضربی از موفقیت های کوچک و درس هایی است که از شکست های کوچک می آموزیم.
    همان گونه که برای ساخته شدن یک ساختمان زیبا هزاران آجر باید دقیق و متناسب با یکدیگر چیده شوند و طبیعتاً نمی توان تا قبل از طراحی نقشه و ساخته شدن طبقه اول به فکر ساختن طبقه دوم بود، در زندگی یک انسان هدفمند نیز اوضاع به همین شکل است. همان گونه که بهترین نقشه ساختمان اگر روی کاغذ باقی بماند اهمیت چندانی پیدا نمی کند، بهترین فکرها نیز تا وقتی از "وجهه تئوریک" به "حالت عملی" مبدل نشوند ارزش چندانی نخواهند داشت.

    از جمله رازهای موفقیت انسان های موفق کوتاه بودن فاصله "اندیشه" تا "عمل" آنهاست.
    پس بهتر است با خود فکر کنیم که چگونه می توانیم در راستای اهدافمان اقدامات عملی انجام دهیم؟.
    برای مثال اگر هدف شما تبدیل شدن به یک متخصص کامپیوتر است و تاکنون چیزی از کامپیوتر نمی دانید اما امروز عصر از یک مرکز بزرگ کامپیوتر بازدید کرده اید، یک گام عملی در مسیر موفقیت برداشته اید.

    اگر هدف شما قبولی در کنکور است و امروز صرفاً کتاب های مورد نیازتان برای مطالعه را خریداری کرده اید، یک گام عملی در مسیر موفقیت برداشته اید. اگر هدف شما ثروتمند شدن است و سرمایه چندانی نیز ندارید اما امروز ایده های اقتصادی را که به ذهنتان رسیده است در دفتری یادداشت کرده اید تا در زمان مناسب مورد استفاده قرار دهید، یک گام عملی به سوی موفقیت برداشته اید. اما اگر نشسته اید و تنها به اهـدافتان فـکـر می کنید و به این که چرا شرایط دست به دست هم نمی دهند تا شما به اهدافتان برسید، باید گفت که شما در مرحله "تئوریک" متوقف مانده اید و البته هنوز فرصت هست تا دست به اقدامات عملی و ملموس بزنید. پس از جای خود بلند شوید و بیش از این برای رسیدن به موفقیت های بزرگ، موقعیت های کوچک را از دست ندهید.

    راه موفقیت را باید گام به گام پیمود، پس هر گام را آن چنان استوار و پر انگیزه بردارید که گویی این، هدف نهایی شماست و در عین حال هدف نهایی را که برای خود برگزیده اید همواره در ذهن داشته باشید و هرگز این جمله را فراموش نکنید که در زندگی ات:
    بزرگ فکر کن، اما هم اکنون از کوچک آغاز کن.
    برای موفق شدن باید پاهای خود را بر روی زمین بگذاریم.
    موفقیت امری تدریجی و نیازمند تلاش مستمر و کوشش فراوان است.
    برای رسیدن به مـوفـقـیـت های بـزرگ، مـوقـعـیت های کـوچـک را از دست ندهید.
    از جمله رازهای موفقیت انسان های موفق کوتاه بودن فاصله "اندیشه" تا "عمل" آنهاست.
     

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   21   22   23   24   25   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 174 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 166099 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •