سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مصطفی فوائدی - ماوراء

بازی بی‌‌رحمانه (یکشنبه 86/11/7 ساعت 7:59 صبح)

همین چند روز پیش، یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا  پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینیدیولیا واسیلی‌‌‌‌‌اِونا! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم، حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید .
 -  دو ماه و پنج روز
دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام . که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب کولیا نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. و سه تعطیلی…
ولیا واسیلی‌‌‌‌اونا از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
 - سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. کولیا چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب وانیا بودید فقط وانیا . و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید . دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید… آن مرخصی‌‌‌ها… آهان… چهل ویک‌‌روبل، درسته؟
چشم چپ یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
 - و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید.
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما کولیا  از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های وانیا  فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید. پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم . در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید .
 یولیا واسیلی‌‌‌‌‌‌اِونا نجواکنان گفت: من نگرفتم .
 -امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام.
 - خیلی خوب شما، شاید ... .
-  از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم.
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد :  من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر
 - دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا … یکی و یکی .
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
به آهستگی گفت: متشکّرم .
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
-  به خاطر پول .
 - یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
 -در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده .
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم .
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم.
 پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • اذان (یکشنبه 86/11/7 ساعت 7:58 صبح)

    پیرمرد روستایی هیچ وقت ساعت نداشت و در طول عمرش به هیچ نوع ساعتی مراجعه نکرده بود.
    اما همیشه کارهایش را سر وقت و به موقع انجام می‌داد. تنها،‌ صدایی آشنا برایش کافی بود تا موقعیت زمانی را درک کرده و اوقات زندگی‌اش را با آن تنظیم کند.
    صدایی که در اولین روز حیات در گوشش زمزمه شده بود.
    صدای اذان.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آزادی (یکشنبه 86/11/7 ساعت 7:58 صبح)

    شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود.
    و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می‌گذراندند.
    و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
    سالها گذشت.
    یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.
    جارچی‌ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
    آهای مردم!  آهای...!
    بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.
    مردم که دور جارچی‌ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک‌شان را از سر گرفتند.
    جارچی‌ها دوباره اعلام کردند:
    می‌فهمید؟
    شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.
    "اهالی جواب دادند:"خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.
    جارچی‌ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلا انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.
    ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک‌شان ادامه دادند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.
    جارچی‌ها که دیدند تلاش‌شان بی‌نتیجه است، رفتند که به امرا اطلاع دهند.
    امرا گفتند:
    کاری ندارد!
    الک دولک را ممنوع می‌کنیم.
    آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • اندیشه بشری (یکشنبه 86/11/7 ساعت 7:57 صبح)


    1.نهال دوستی واقعی آهسته رشد می کند.
    2.بزرگتر از آرامش فکر هیچ خوشبختیی نیست.
    3.سخت نگیریید.بر غم ها و نگرانی های خود بخندید تا ببینید چگونه دود می شوند و به هوا می روند.
    4.هر وقت بتوانیم بعد از شکست لبخند بزنیم شجاع خواهیم بود.
    5.مایوس مباش زیرا ممکن است آخرین کلیدی که در جیب داری قفل را بگشاید.
    6.اگر تورا دشمنی می باشد دلتنگ مشو که هر که را دشمنی نباشدبی قدر و بها می باشد.
    7.برای کسی که آهسته و پیوسته راه می رود هیچ راهی دور نیست.
    8.زندگی خیلی جدی تر از آن است که بخواهید درباره اش جدی صحبت کنید.
    9.بهترین درمان برای قلب های شکسته این است که دوباره بشکند.
    10.خوشبخترین انسان کسی است که خوشبختی را درون خانه ی خود جستجو کند.
    11.بهترین انتقام ها فراموشی و بخشش است.
    12.عالی ترین سلاح برای مغلوب کردن دشمن خونسردی است.
    13. عشق کد زندگی ست.
    14.عاشق شدن هنر نیست عاشق ماندن هنر است.
    15.زندگی به سه چیز پایدار است:امید.صبر و گذشت.کسی که هر یکی اینها را داشته باشد هرگز فرو نمی ریزد.
    16.صبر کلید پیروزی است.
    17.این شکست ها هستند که مو فقیت ها را جذاب می کنند.
    18. همیشه امید داشته باش چون همیشه فردایی هست.
    19. شوخی شوخی به گذشته ها نگاه کنید و جدی از آنها درس بگیرید.
    20. دوست آن نیست که یک دل به صد یار دهد دوست آن است که صد دل به یک یار دهد.
    21.محبت خرجی ندارد در حالی که می تواند همه چیز را خریداری کند.
    22.انسان تا زمانی که طعم تلخی ها را نچشد معنای خوشبختی را درک نمی کند.
    23.غرور انسان را نابود می کند.
    24.رازت را به کسی نگو ! وقتی خودت نمی توانی آن را حفظ کنی چگونه از دیگران انتظار داری که آن را برایت حفظ کنند؟
    25.از زندگی هر آنچه لیاقتش را داریم به ما می رسد نه آنچه آرزویش را داریم.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شش نصیحت (یکشنبه 86/11/7 ساعت 7:56 صبح)

    دو چیز را هیچ وقت فراموش مکن:
    خدا را.
    مرگ را.

    دو چیز را همیشه فراموش کن:
    خوبی که به هر کس کردی.
    بدی که هر کس با تو کرد.

    دو چیز را نگهدار:
    در مجلسی که وارد شدی زبان را.
    بر سر سفره ای که حاضر شدی شکم را.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • توانگری (شنبه 86/10/22 ساعت 7:57 صبح)


    یکی از سرمایه داران معروف آمریکایی می گوید: "آنچه لازم است؛ مبارزه با فقر نیست، بلکه فهم نیروهای مولد «توانگری» است."

    نیروهای مولد «توانگری» نیروهایی «ذهنی» و «معنوی» هستند. برای پیکار «معنوی» و «ذهنی» با فقر، اولین گام گشودن «چشم دل» است. اساسی ترین گام در گشودن «چشم دل» دست کشیدن از این عقیده است که: "فقر فضیلتی «روحانی» و «اخلاقی» است.

    زمانی «چشم دل» تان را به روی «توانگری» گشوده اید که بدانید در اوج تنگدستی امکان «توانگری» هست. اگر به هنگام تنگدستی چشم تان را متوجه «توانگری» نمایید، آنگاه متوجه بروز دگرگونی های دلپذیر و شگرف در زندگی تان خواهید بود. اما برای اینکار باید معنای واقعی «توانگری» را بدانید.

    میزان «آرامش»، «تندرستی»، «فراوانی»، «برکت» و «نعمت» در زندگی و جهان تان، میزان «توانگری» شما را نشان می دهد. «توانگری» یعنی «آرامش ذهن». «توانگری» یعنی «هماهنگی». «توانگری» یعنی «تندرستی».

    این که بدانید منشا رزق و روزی هر انسانی «خداوند» است، به یکی از رازها در زمینه «توانگری» پی برده اید. پس مادامی که با منشا در ارتباط باشید «توانگر» خواهید بود. دیگران تنها می توانند وسایلی باشند تا برکت شما از آن راهها به دست تان برسد. اما «خداوند» تنها منشا است. در این صورت به یگانه منشا هدایت و روزی چشم دوخته و از اعماق قلب تان این جملات را برزبانتان جاری کنید:
    "من برای کسب «توانگری» خود؛ به انسانها و شرایط متکی نیستم. منشا «توانگری» من «خداست» و هم اکنون از راههای ویژه ی خودش، «توانگری» و برکات ام را به من می رساند."

    این آرمان که «خداوند» تنها منشا «توانگری» است و «توانگری» پایه و اساسی معنوی دارد، آرمانی عملی است و هرگاه «چشم دل» تان را به روی این آرمان رهاننده بگشایید، «توانگری» شما آغاز می شود.
    به یاد داشته باشید که «توانگری» راستین به جز «توانگری» مالی؛ سلامتی، تندرستی و آرامش را هم شامل می شود.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شکست رکورد (شنبه 86/10/22 ساعت 7:55 صبح)


    در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد.
    این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.

    هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سیرک (شنبه 86/10/22 ساعت 7:55 صبح)

    یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
    شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
    وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:" چند عدد بلیط می خواهید؟" پدر جواب داد: " لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان."
    متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:" ببخشید، گفتید چه قدر؟" متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
    پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
    ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: " ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!"
    مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:" متشکرم آقا."
    پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
    بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • حصار (شنبه 86/10/22 ساعت 7:54 صبح)

    سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
    یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:" من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟"
    برادر بزرگ تر جواب داد: " بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده."
    سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:" در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم."
    نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:" من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم."
    نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:" نه، چیزی لازم ندارم."
    هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
    کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:" مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟"
    در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
    وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
    کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
    نجار گفت:" دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم."

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • حقیقت (شنبه 86/10/22 ساعت 7:53 صبح)

    تنها از طریق عشق است که می توانیم به حقیقت برسیم، زیرا خداوند، نه تنها حقیقت است، بلکه عشق نیز هست.
    در نتیجه، بدون عشق به حقیقت، هیچ تجربه ای از حقیقت وجود نخواهد داشت،
    به بیانی دیگر ” اگر می خواهیم روزی شاهد نفوذ حقیقت در تمامی جهان باشیم، باید به جایی برسیم که کم اهمیت ترین موجود جهان خلقت را به اندازه خود دوست بداریم و برای رسیدن به چنین جایی، نباید از هیچ یک از ابعاد زندگی بگذریم”.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 29 بازدید
    دیروز: 15 بازدید
    کل بازدیدها: 165893 بازدید
  •   درباره من
  • مصطفی فوائدی - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      مصطفی فوائدی - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •