|
|
|
لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزار تا دانه داشت
دانه ها عاشق بودند،دانه ها توی انار جا نمی شدند
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود
کافی است انار دلت ترک بخورد.
|
|
یکی بود ، یکی نبود، چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آن ها به گوش می رسید.
شمع اول گفت: "من «صلح و آرامش» هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می میرم." سپس شعله «صلح و آرامش» ضعیف شد و به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت: "من «ایمان» هستم. برای بیشتر آدم ها، دیگر در زندگی ضروری نیستم. پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم." سپس با وزش نسیم ملایمی، «ایمان» نیز خاموش شد.
شمع سوم با ناراحتی گفت: "من «عشق» هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آن ها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند." طولی نکشید که «عشق» نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید. چرا شما خاموش شده اید؟ شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید. سپس شروع به گریه کرد. آنگاه شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم. من «امید» هستم!"
کودک با چشمانی که از اشک شوق می درخشید، شمع «امید» را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
|
|
اولین باری که عاشقت شدم رو یادته؟ من یه کرم سیب بودم و تو یه کرم ابریشم.
من به تو قول دادم که دیگه هیچ وقت سیب نخورم و تو هم قول دادی دیگه هیچ وقت دور خودت پیله نزنی.
ولی نمیدونم چی شد که من طاقت نیاوردم و فقط یه خورده سیب خوردم. تو هم از غصه دور خودت پیله بستی….
حالا دومین باریه که عاشقت شدم ، ولی حالا من هنوز هم یه کرم سیبم و تو یه پروانه قشنگ.
تو پر زدی و رفتی و من موندم و سیبهایی که جایی برای خورده شدنشون نمونده……
|
|
شب بود. تو خلوت خودش نشسته بود و داشت به کارهاش ، به گناهانش فکر می کرد.
روش نمیشد با خدا حرف بزنه. ساکت بود.
به خودش گفت : اگه من جای خدا بودم دیگه یا این کارهایی که کردم ، هیچ وقت یه همچین بنده ای رو نمی بخشیدم.
صدای اذان بلند شده بود ، اما باز هم سرجاش نشسته بود و تکون نمی خورد.
یه مرتبه صدای موبایلش سکوت شب رو شکست. دوستی براش SMS فرستاده بود :
“پاشو نمازت قضا نشه”
|