|
دختری بعد از ادواج نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد . عاقبت دختر نزد دارو سازی رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا با آن بتواند مادر شوهرش را بکشد ! دارو ساز به او گفت اگر سم خطر ناکی به او بدهد و مادر شو هرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد پس معجونی به دختر داد هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد .دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقدا ری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد .
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس ،اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز عروس نزد دارو ساز رفت و به او گفت : دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم ، حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم که داروی دیگری نیز به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند . دارو ساز لبخندی زد و گفت : دخترم نگران نباش . آن معجونی که به تو داده بودم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است .
|
|
پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست.
پسر وعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب ازدست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدر بزرگ فقط اسک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روزعصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که داشت با چند ته چوب بازی میکرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده باهم سر یک میز غذا میخوردند.
|
|
یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد ، و
آن مرد جاذبه زمین را کشف کرد.
آن مرد فکر کرد که چقدر بد شانس است و آن جا را برای همیشه ترک کرد.
آن مرد سیب را نقاشی کرد.
آن مرد مرد.
آن مرد سیب را با لذت خورد.
آن مرد توشه ای از علم سیب بر ذهن گذاشت و عصاره ای شفابخش ساخت برای اثبات توانگری خویش در آن چه مردم معجزه طب می نامیدند.
آن مردگفت: این سیب توطئه خصمانه دشمنان من است و رفت تا انتقام بگیرد.
آن مرد با تنها رمقی که از فرط گرسنگی در دستانش جاری بود ، سیب را در جیب نهاد برای روز مبادا!
آن مرد سفری کرد به دل ذرات نهان سیب تا فلسفه جهان را در آگاهی از پیوند ذرات آن بیابد.
آن مرد رفت تا سخاوت درخت را با دوستانش تقسیم کند.
آن مرد گفت: من هم مثل تو از ریشه و خانواده ام وامانده ام و آن یگانه سیب، همدم یک عصر گاه آن مرد تنها شد.
آن مرد سیب را خاک کرد تا نگاه بد بینانه دیگران طراوت سیب را پژمرده نکند.
آن مرد اندیشید که چه دنیای کینه توزی که حتی درخت را به جنگ با آدمی بر می انگیزد و آن درخت را قطع کرد.
آن مرد شعری درباره یک سیب نوشت:
زندگی یک سیب است، گاز باید زد با پوست ...
|
|
|
|
|