آزادی (یکشنبه 86/11/7 ساعت 7:58 صبح)
شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک میگذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سالها گذشت.
یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند.
جارچیها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
آهای مردم! آهای...!
بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.
مردم که دور جارچیها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولکشان را از سر گرفتند.
جارچیها دوباره اعلام کردند:
میفهمید؟
شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان میخواهد، بکنید.
"اهالی جواب دادند:"خب! ما داریم الک دولک بازی میکنیم.
جارچیها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلا انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولکشان ادامه دادند؛ بدون لحظهای درنگ.
جارچیها که دیدند تلاششان بینتیجه است، رفتند که به امرا اطلاع دهند.
امرا گفتند:
کاری ندارد!
الک دولک را ممنوع میکنیم.
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.
نویسنده: مصطفی فوائدی
اذان (یکشنبه 86/11/7 ساعت 7:58 صبح)
پیرمرد روستایی هیچ وقت ساعت نداشت و در طول عمرش به هیچ نوع ساعتی مراجعه نکرده بود.
اما همیشه کارهایش را سر وقت و به موقع انجام میداد. تنها، صدایی آشنا برایش کافی بود تا موقعیت زمانی را درک کرده و اوقات زندگیاش را با آن تنظیم کند.
صدایی که در اولین روز حیات در گوشش زمزمه شده بود.
صدای اذان.
نویسنده: مصطفی فوائدی
سیرک (شنبه 86/10/22 ساعت 7:55 صبح)
یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:" چند عدد بلیط می خواهید؟" پدر جواب داد: " لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان."
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:" ببخشید، گفتید چه قدر؟" متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: " ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!"
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:" متشکرم آقا."
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
نویسنده: مصطفی فوائدی
شکست رکورد (شنبه 86/10/22 ساعت 7:55 صبح)
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد.
این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید.
نویسنده: مصطفی فوائدی
حصار (شنبه 86/10/22 ساعت 7:54 صبح)
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:" من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟"
برادر بزرگ تر جواب داد: " بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده."
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:" در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم."
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:" من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم."
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:" نه، چیزی لازم ندارم."
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:" مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟"
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:" دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم."
نویسنده: مصطفی فوائدی
عشق ورزی (شنبه 86/10/22 ساعت 7:52 صبح)
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید: "برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟"
مرد پاسخ داد: "این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم." چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
نویسنده: مصطفی فوائدی
دخترک تیزهوش (شنبه 86/10/22 ساعت 7:51 صبح)
در زمان های قدیم مرد فقیری با دخترش زندگی می کرد. این مرد به داروغه شهر بدهکار بود و نمی توانست قرض خود را پس بدهد. یک روز داروغه به مرد پیشنهاد داد که اگر دخترش را به همسری داروغه درآورد، از بدهی اش چشم پوشی می کند.
مرد فقیر پریشان و درمانده پیش دخترش رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. دختر گفت من به یک شرط این مسأله را قبول می کنم، به این شرط که در حضور مردم شهر مراسمی ترتیب دهیم. در این مراسم در یک کیسه دو تکه سنگ، یکی سفید و یکی سیاه می گذاریم و من باید دست در کیسه کنم و یکی را دربیاورم. اگر سنگ سیاه را دربیاورم، درخواست داروغه را قبول می کنم وگرنه او باید قرض تو را ببخشد. روز بعد مرد فقیر موضوع را با داروغه در میان گذاشت و او هم قبول کرد و زمان مراسم را تعیین کرد. یک روز مانده به مراسم یکی از سربازان زیردست داروغه خبردار شد که او قصد دارد به جای دو رنگ متفاوت هر دو سنگ داخل کیسه را سیاه انتخاب کند تا دختر هر کدام را که بردارد، بازنده شود.
سرباز خبر را به مرد فقیر و دخترش رساند، اما دخترک به پدر گفت که ای پدر هیچ نگران نباش که من حتماً پیروز می شوم و همین طور هم شد! حالا به نظر شما دخترک چه کاری انجام داد چگونه در مسابقه برنده شد.
دخترک در روز موعود دست در کیسه کرد و یکی از سنگ ها را بیرون آورد و قبل از این که به دیگران نشان دهد با قدرت آن را به خارج از میدان پرتاب کرد، بعد گفت حالا که به آن سنگ دسترسی نداریم، می توانیم سنگ دیگر را ببینیم و هرچه که بود، برعکسش آن سنگی بود که من درآوردم و می دانیم که سنگ باقیمانده داخل کیسه سیاه بود!
نویسنده: مصطفی فوائدی
درخواست از استاد (شنبه 86/10/22 ساعت 7:50 صبح)
به پسرم درس بدهید
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند،
اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد.
به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.
به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد،
اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد.
به او بیاموزیدکه از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.
او را از غبطه خوردن بر حذر دارید.
به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید.
به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود.
به گل های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود.
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد.
به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد.
به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.
ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید.
اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.
به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید.
بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.
نویسنده: مصطفی فوائدی
شکر نعمت (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:56 صبح)
شاپرک خانوم چند دقیقه بیشتر نبود که از پیله کرمی خود بیرون اومده بود.
به بالهاش که از زیبایی تک بودن، تحسین برانگیز نگاه میکرد و به خودش میبالید. و به حال دوستاش با اون هیبت کرمی زشتشون افسوس می خورد.
حالا میتونست بعنوان گل سر سبد زیباییهای خلقت، با عشوه ای دو چندان به پرواز در بیاد.
چند دقیقه ای بعد.
شاپرک خانوم داشت توسط یک آفتاب پرست بلعیده میشد . وقتی آخرین قسمتهای سرش در حال رفتن به داخل دهان آفتاب پرست بود نگاهی از روی حسرت به دوستهای کرمیش انداخت و ...
حالا دیگه تنها چیزی که حس میکرد تاریکی بود و درد.
نویسنده: مصطفی فوائدی
پدر (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:55 صبح)
بعد از رفتن مادر، فرزندان برای نگهداری از پدر با هم اختلاف داشتند.
پیرمرد به تنهایی در خانهاش، قادر به مراقبت از خود نبود. هر یک از فرزندانش به بهانههای واهی، بیش از چند روز از او نگهداری نکردند.
چند سالی بود که او را در خانه سالمندان گذاشته بودند. وقتی خبر پیوستنش به مادر را آوردند، بازماندگان پس از خاکسپاری و انجام مراسمش، به سراغ فروش خانه پدری رفتند.
آنها نمیدانستند که خانهاش را به آسایشگاه سالمندان بخشیده است.
نویسنده: مصطفی فوائدی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ