سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

قهوه (سه شنبه 86/12/14 ساعت 8:40 صبح)


گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند.
 بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند.
پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است. سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است.
شما فقط بهترین ها را برای خود می خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت.
گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم. پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عشق بی پایان (سه شنبه 86/12/14 ساعت 8:39 صبح)


    پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .

    عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
    پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"             
    پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .

    پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .
    زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود !
    پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.                      
    پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !
    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟                
    پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است ...!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گاو (سه شنبه 86/12/14 ساعت 8:39 صبح)


    فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های «استاد» تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند  به ما «فرصت یادگیری» و یا «آموزش دادن» را می دهند.

    در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."

    «استاد» گفت: "من گفتم «آموختن» و «آموزش» دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشو یم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج وسه فرزند با لباسهای پاره و کثیف.

    «استاد» خطاب به پدر خانواده گفت: "شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"

    آن مرد نیز در «آرامش» کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

    «استاد» فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد وگفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن!"

    - اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

    و فیلسوف نیز ساکت ماند... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقا ضای «بخشش» و به ایشان کمک مالی نماید.

    اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟" جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."

    مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه اورا شناخت واز احوالات «استاد» فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان.زندگی به آن خوبی شده اند.

    آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم. و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد."


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • 5 صفت مداد (سه شنبه 86/12/14 ساعت 8:30 صبح)


    پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
    درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
    پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
    اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام.
    پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی !

    صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

    صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

    صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

    صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

    و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زندان والدین (چهارشنبه 86/12/1 ساعت 6:31 عصر)

    هر دو پیر و خسته مثل بقیه شب ها از پنجره خیابان و مردم را نگاه می کردند:
    اولی: آن خانمی که با تلفن همراهش صحبت می کند چقدر شبیه دختر من است فکر کنم 3 سالی شده که ندیدمش.
    دومی: آقایی که کنار آن ماشین سفید ایستاده درست مثل سیبی است که با پسر من نصف کرده اند.
    اولی: تو هم که هر روز چهره های متفاوتی را به جای پسرت نشان می دهی به نظر من قیافه اش را کاملا فراموش کردی!
    مستخدم خانه سالمندان وارد می شود: برای امشب کافیه و وقت خوابه.
    چراغ ها خاموش شد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تسلیم به خدا (چهارشنبه 86/12/1 ساعت 6:30 عصر)

    بهترین پزشکان نتوانستند او را درمان کنند . همسرش اشک می ریخت و دعا می کرد. اما هیج چاره ای پیدا نشد . وضعیت مرد وخیم تر می شد ، تا اینکه کسی به همسر مرد گفت : رها کن . همه چیز را رها کن و به خدا بسپار زن پرسید : منظورت چیست؟ او جواب داد : شوهرت را رها کن . به او وابسته نباش . شوهرت به تو متعلق نیست ، بلکه برای خداست . او را به خدا تسلیم کن و بگذار که خداوند خواست خود را عملی کند.زن به نصیحت مرد گوش کرد..... شوهرش را به خدا تسلیم کرد . به زودی حال شوهرش بهتر شد و به تدریج سلامت خود را باز یافت.
  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زمین لرزه (چهارشنبه 86/12/1 ساعت 6:30 عصر)

    سالها پیش زمین لرزه ای در شهر ما به وقوع پیوست همه ترسیده بودند همه چیز در هم ریخت. برخی از مردم از خانه هایشان بیرون دویدند . عده ای از ترس می لرزیدند. برخی از مردم  ازخانه هایشان بیرون دویدند. عده ای از ترس لرزیدند برخی دیگر از هوش رفتند . عده ای جعبه جواهراتشان را چسبیده بودند . اما در این میان یک نفر آسوده خاطر و آرام بود. خواهر شانتی از او پرسیدند: شما نمی ترسید؟
    او جواب داد: نه، خوشحالم از اینکه می بینم خدایی داریم که می تواند دنیا را بلرزاند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مرگ (چهارشنبه 86/12/1 ساعت 6:28 عصر)

    در نیمه راه، از رفتن باز ایستادم و در راه ماندم.
    همسفرانم هیچکدام مرد سفر نبودند. مرد زیستن بودند و ماندن و خوشبختی!
    افسوس... داستانم دراز است و دشوار...حکایتش سخت است..
    و حال، در کنار این جاده متروک، درمانده ام و یک گام نمی توانم برداشت.
    چه بگویم؟ چه سخت است. خدایا مرا راهنمایی کن! مرا بگو چه کنم؟
    خدایا ! هرگز در عمرم به چنین حیرتی گرفتارم نکرده ای، آزمایش سختی است. تو هرگز مرا این چنین ساکت و بی رحمانه نمی آزمودی، از امتحان های پیشین، به سادگی گذشتم و لحظه ای در کنار سدها و مانع ها و تنگناها و پرتگاهها درنگ نکردم و در هیچ باتلاقی نماندم...
    نمی توانم خوب حرف بزنم، اصلا قدرت وصف شرح و تشبیه و حوصله استعاره و کنایه و ظرافت بیان و ازین حرفها را ندارم. حالم خوب نیست!
    گاهی اینجور می شوم. هیچکس باور نمی کند که کسیکه کلمات در دستش همچون موم، نرم و رامند، گاهی در برابر حتی یک نفر از تمام کردن یک جمله عاجز می ماند. چنان حرف زدن و آن هم حرف زدن ساده عادی برایش دشوار می شود که دلش می خواهد هر چه زودتر از آن تنگنای سخت بگریزد و تنها بماند و آن همه هیجان و فشار و اختناق را که بی طاقتش کرده است، احساس نکند.
    کلمات همچون گلوله های مشتعل آتش، میان سینه و لبهایش پراکنده می شوند و او نمی داند چه کند؟ فرو دهد؟ برآورد؟ چه کند؟...
    می دانی که چه می گویم؟! شاید بدانی، اما هیچگاه نخواهی دانست که چگونه می گویم؟
    هرگز نخواهی دانست.هرگز!... و چه خوب! چقدر ندانستن ها و نفهمیدن ها است که از دانستن ها و فهمیدن ها بهتر است و چقدر دعا می کنم که بعضی از حرفها را نشنوی، بعضی از رنگ ها را نبینی، بعضی افکار را نفهمی و بعضی حالات را حس نکنی.
    وصیت کردن هم چقدر سخت است! آدم حتی در آخرین نفسی که بر می آورد، نمی خواهد به خودش بقبولاند که دیگر زندگی اش تمام شده است. باید با عمر خویش وداع کند! نمی خواهد باور کند که باید زندگی را رها کند، چشمش را بر روی ماه ببندد، دیگر آسمان آبی را نبیند...
    بهرحال سرنوشت رسید و من به سرنوشت رسیدم. دیگر چنان بدان نزدیک شده ام که جای انکاری نیست. نمی توانم آن را نادیده بگیرم. نمی توانم سرم را به قصه ها و افسانه ها و مزمزه آرزوها گرم کنم. فاصله خیلی نزدیک است. دارم دیوار را بر روی پیشانی و سینه ام احساس می کنم. دیگر یک قدم نمی توان برداشت. می فهمی؟ نه، نه، نمی فهمی!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • لحظه‌یی با خدا (چهارشنبه 86/12/1 ساعت 6:27 عصر)

    دخترک چیزهای زیادی برای برادرش آورده بود . روی پتویی که کنار باغچه پهن بود، قطار را برایش روشن کرد. پسرک چقدر از حرکت قطار ذوق می‌کرد وقت ملاقات تمام شد و موقع جدا شدن دخترک گفت :
    هفته دیگه که اومدم برات یک ماشین پرنده می آورم . پسرک فقط نگاهش کرد. وقتی دختر از آسایشگاه معلولین جسمی و ذهنی خارج می شد، هنوز نگاهش به چشمهای برادرش بود و آرام گفت : با ماشین پرنده می تونی به هر جائی که آرزو کنی بری ...

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گمشده (چهارشنبه 86/12/1 ساعت 6:26 عصر)

    هر کسی گمشده ای دارد
    و خدا گمشده ای داشت.
    هر کسی دوتاست
    و خدا یکی بود.
    و یکی چگونه می توانست باشد؟
    هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست
    و خدا کسی که احساسش کند نداشت.
    عظمت هاهمواره در جست وجوی چشمی است که آن را ببیند.
    خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمد.
    و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد.
    و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.
    و غرور در جست وجوی غروری است که آن را بشکند.
    و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور
    اما کسی نداشت.
    و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند.
    زمین را گسترد و آسمان ها را برکشید.
    کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند.
    و طوفان ها برخاست و صاعقه ها درگرفت.
    و باران ها و باران ها و باران ها.
    "در آغاز هیچ نبود کلمه بود و کلمه خدا بود".
    و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.
    و با نبودن چگونه توانستن بود؟
    و خدا بود و با او عدم بود.
    و عدم گوش نداشت.
    حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم.
    و حرف هایی هست برای نگفتن
    حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
    و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
    حرف هایی بی قرار و طاقت فرسا
    که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
    کلماتش هر یک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
    اینان در جست وجوی مخاطب خویشند.
    اگر یافتند آرام می گیرند
    و اگرنیافتند روح را از درون به آتش می کشند.
    و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت.
    درونش از آن ها سرشار بود.
    و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
    و خدا بود و عدم.
    جز خدا هیچ نبود.
    در نبودن نتوانستن بود.
    با نبودن نتوان بودن.
    و خدا تنها بود.هر کسی گمشده ای دارد.
    و خدا گمشده ای داشت...

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 10 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165210 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •