سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

پاکترین ذره (شنبه 86/11/20 ساعت 8:10 صبح)

پسرک باهوش نگاهش خبر از کشف تازه ای میداد... دوان ....دوان.... مادر را برای دیدن خدا به حیاط خانه برد.مادر فکر می کرد پسرک جانوری غریب دیده و در تصور خود او را خدا می خواند . اما پسرک با دستان کوچکش به شبنمی اشاره کرد که بر روی گلبرگ های سرخ رنگ گل نشسته بود . مادر از تصور پاک و معصومانه کودکش اشک ریخت و او را در آغوش کشید…
کودک پاکترین ذره را خدا می دانست.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • جبران زحمات (شنبه 86/11/20 ساعت 8:8 صبح)

    پیرمرد سکته کرده بودو افتاده بود زمین به نظرمی رسید که بی کس وکاره.به شماره ای که تو گوشیش بود زنگ زدیم.بعد ازمدتی دو مرد به ظاهر متشخص با یک ماشین مدل بالا، بالای سر پیرمرد بودن.یکی از اونها که همسرش تو ماشین بود گفت من میرم تو هم یه جوری بیارش.
  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خدا کجاست ؟ (شنبه 86/11/20 ساعت 8:8 صبح)

    شخصی از طفلی سوال کرد، که اگر گفتی خدا کجاست یک اشرفی به تو خواهم داد. آن طفل در جواب گفت: اگر گفتی که خدا کجا نیست دو اشرفی به تو خواهم داد.
  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ادعای دوستی (شنبه 86/11/20 ساعت 8:7 صبح)

    دروازه غیب اندکی باز مانده بود . جوانمرد کنار در ایستاده بود . پنهانی داخل را نگاه میکرد و می دید که خداوند چگونه همه را می بخشد و چگونه از همه می گذرد .
    جوانمرد لبخند می زد .
    خدا گفت : پس دیدی که ما همه را می بخشیم و از همه می گذریم ، اما نمی بخشیم و به آسانی نمی گذریم از آن که ادعای دوستی ما را دارد .
    جوانمرد باز هم لبخند زد .
    جوانمرد گفت : اما ما در این دوستی پای می فشاریم ، حتی اگر از گناه همه بگذری و تنها از گناه دوست نگذری .....
    همهء داروندار ما در هستی ، همین است ، از این دوستی دست بر نخواهم داشت .
    و این بار خدا بود که لبخند می زد ، لبخندی به فراخی غیب و به رازناکی شهود .

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بی چیزی (شنبه 86/11/20 ساعت 8:6 صبح)


    خدا سلام رساند و گفت ....

    مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
    مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.

    و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
    من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!

    او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
    تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.

    و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

    وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.

    و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.

    من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.

    و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه دار و ندار تابستان مان را.

    مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
    مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت:خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عشق خدا (یکشنبه 86/11/7 ساعت 8:1 صبح)


    پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
    پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.
    و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی.
    زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
    پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
    اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد.
    اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.
    اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود.
    هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی.
    زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.

    پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است.
    و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد.
    تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
    و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان،
    خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛
    معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد.
    خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
    معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است.
    ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
    تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای
    و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
    اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است.
    خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
    خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟
    تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای
    و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای.
    پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.
    و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.
    فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر.
    تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر.
    راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز،
    که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مقام رضا (یکشنبه 86/11/7 ساعت 8:1 صبح)


    یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه. او از خوبان درگاه ماست.
    حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست .
    از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه .
    بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :

    آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دوچرخه (یکشنبه 86/11/7 ساعت 8:0 صبح)

    با بچه‌های محل مشغول دوچرخه سواری بود. فراموش کرده بود دوچرخه‌اش را زیر چشمی مراقبت کند.
    از همه خداحافظی کرد و رفت به خانه. نزدیک در که رسید یادش افتاد چرخش را برنداشته و برگشت اما...
    حالا چشمهایش پر از اشک شده بود. جواب پدر را چه بگوید. با دست کوچک و لرزانش، زنگ را فشرد. مادر در را باز کرد. بی‌اختیار خود را در بغلش انداخت و هق هق گریست.
    شوری عرق، چشم‌هایش را می‌آزرد. ناگهان صدای پدر بلند شد:‌چرا مواظب چرخت نیستی،
    اگر اونو دزیده بودن چی؟
    سر از شانه مادر برداشت. زیر چشمی نگاهی کرد، ‌چشمهایش را مالید، واقعا خودش بود.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بت خود‌شکن (یکشنبه 86/11/7 ساعت 8:0 صبح)

    آن بت گریه می‌کرد.
    زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه‌ای را برآورده سازد.
    زیرا شادمان نمی‌شد از پیشکش‌هایی که به پایش می‌ریختند و قربانی‌هایی که برایش می‌آوردند
    زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش می‌کردند.
    بت بزرگ گریه می‌کرد. زیرا می‌دانست نه بزرگ است و نه باشکوه و نه  مقدس
    همه به پای او می‌افتادند و او به پای خدا
    همه از او معجزه می‌خواستند و او از خدا
    همه برای او می‌گریستند و او برای خدا
    او بتی بود که بزرگی نمی‌خواست.
    عظمت و ابهت و تقدس نمی‌خواست.
    نام نمی‌خواست و نشان نمی‌خواست
    او گریه می‌کرد و از خدا تبر می‌خواست. ابراهیم می‌خواست.
    شکستن و فرو ریختن می‌خواست
    خدا اما دعایش را مستجاب نمی‌کرد
    هزار سال گذشت. هزاران سال. و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم
    آن روز بت بزرگ بیش از هر بار دیگر گریست، بلندتر از هر روز
    زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم
    خدایا! خدایا! خدایا چگونه ...بتی ... می‌تواند تبر بر خود بزند؟
    چگونه .. بتی.... می‌تواند خود را در هم شکند و خود را فرو ریزد؟
    چگونه؟ چگونه؟ چگونه؟
    خدایا ابراهیمی بفرست،
    خدایا ابراهیمی بفرست،
    خدایا ابراهیمی
    خدا اما ابراهیمی نفرستاد
    بی‌باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم‌وار
    و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را
    فرو ریخت. مردمان گفتند این بت نبود، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده
    پس نامش را از یاد بردند و تکه‌هایش را به آب دادند و خاک‌هایش را به باد
    و دیگر کسی نام او را نبرد، نام آن بتی که خود را شکست
    اما هنوز صدای شادی او به گوش می‌رسد،
    صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بازی بی‌‌رحمانه (یکشنبه 86/11/7 ساعت 7:59 صبح)

    همین چند روز پیش، یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا  پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
    به او گفتم: بنشینیدیولیا واسیلی‌‌‌‌‌اِونا! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
    - چهل روبل
    - نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم، حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید .
     -  دو ماه و پنج روز
    دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام . که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب کولیا نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. و سه تعطیلی…
    ولیا واسیلی‌‌‌‌اونا از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
     - سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. کولیا چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب وانیا بودید فقط وانیا . و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید . دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید… آن مرخصی‌‌‌ها… آهان… چهل ویک‌‌روبل، درسته؟
    چشم چپ یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
     - و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید.
    فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما کولیا  از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های وانیا  فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید. پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم . در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید .
     یولیا واسیلی‌‌‌‌‌‌اِونا نجواکنان گفت: من نگرفتم .
     -امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام.
     - خیلی خوب شما، شاید ... .
    -  از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
    چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
    - من فقط مقدار کمی گرفتم.
    در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد :  من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر
     - دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا … یکی و یکی .
    یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
    به آهستگی گفت: متشکّرم .
    جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
    پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
    -  به خاطر پول .
     - یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
     -در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
    - آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده .
    ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
    لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
    بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم .
    برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم.
     پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 9 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165209 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •