کاریکلماتور (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:53 صبح)
سکوت آن قدر دلنازک است که با کلمهای میشکند.
برای ویران کردن احساسات شنونده، واژه ها را با نارنجک فرستاد.
اگر شنا بلد نیستید، دلتان را به دریا نزنید.
رنگین گمان با دیدن خورشید از ترس رنگش پرید.
زندگیم به بدرقه سرنوشت می رود.
فکر میکنم که افراد آتشین مزاج فلفل زیاد می خورند.
وقتی آتش بس را رعایت کرد که فشنگهایش ته کشید.
وقتی سرما می خورم، با خودم دست نمی دهم.
قوه جاذبه زمین ابرها را می گریاند.
آن قدر دگراندیش بود که مغزش افکار خودی را نابود می کرد.
خودنویسم را از سیاهی شب پر می کنم و از سپیدی صبح می نویسم.
جایی که هیچ شاهدی برای اثبات دلایل وجود ندارد، اثر دستها ما را متقاعد می سازد که خدایی هم هست .
حیف از قلب پاک من که وقتی به پای تو افتاد خاکی شد.
نگاه سنگینم شیشه عمر آینه را شکست.
وقتی قلبش شکست، مروارید صداقتش نمایان شد.
با چشم دل که بنگری آن روی سکه پیداست.
وقتی از خدا بریدم، شیطان با سند جهنم به استقبالم آمد.
تمام پولی را که برنده شده بودم، بابت سکته خوشحالی از دست دادم.
وقتی افکار نویسنده به انتها رسید، قلم مرخصی گرفت!
بد نیست کمی هم به تزیین صحنه احساساتمان بپردازیم!
با آنکه آسمان بزرگترین سقف کاذب جهان است، همه آرزو می کنند زیر سقفش زندگی کنند.
عشق آن قدر مقدس است که وقتی از در وارد می شود، نفس با تمام جاه طلبی جایش را به او می دهد.
اگر زن کاملا زنانه و مرد کاملا مردانه باشد، در آزمایشگاه زندگی آهنربایی پرقدرت خواهیم داشت.
بیوفایی تو از صداقت خسته کننده من است.
اگر درخت داراییت را مرتب هرس کنی، محصول بهتری خواهد داد.
کارت شناسایی بهار گل است .
آن قدر دل همه را می سوزاند که آتش نشانی از دستش شکایت کرد.
بعضیها ترقه را دوست دارند، بعضی ترقی را .
آنهایی که یک سر دارند و هزار سودا نمیتوانند سری توی سرها در بیاورند !
آنهایی که از خود بیخود می شوند نمی توانند خودی نشان بدهند.
بعضیها همیشه تو چشم اند؛ بعضی دیگر اصلا به چشم نمی آیند.
از بس که روشنفکر بود از خاموشی برق هراسی نداشت!
وقتی اشکم می خواهد به گردش برود سوار نگاهم می شود!
آنقدر خسیس بود که حتی وقتی مرد عمرش را به شما نداد!
از بس که به همه چپ چپ نگاه کرد، چشمانش چپ شد!
وقتی واژه ای خارجی بیان می کنم، تمام واژه ها دور آن جمع می شوند!
امید و آرزو تنها دوستان واقعی مان هستند که تا آخرین لحظات زندگی، ما را ترک نمی کنند!
همیشه می گفت: آدم عاشق باید حرف دل را گوش کند، نه عقل را ولی حرف ازدواج که پیش آمد گفت: همیشه از روی عقل کار کن، نه دلت!
وقتی به دیابت مبتلا شدم تلخی قند را حس کردم!
تلاش را از ستاره یاد بگیر که برای به چشم آمدن شب و روز در حال چشمک زدن است!
به قلب سنگیم افتخار میکردم چون غم روزگار اثری بر آن نداشت ولی نمی دونستم با یه سنگ تراش با تجربه طرفم!
وقتی غنچه بود عاشق من بود وقتی گل شد عاشق زنبور!
اگه ‹‹زیرآب زنی›› به عنوان یک رشته ورزشی تصویب شود، مدال طلای این رشته مال ماست!
هنگام جدایی گفت: سگ صفتم !! ندانست که رسم سگ جز وفا نیست!
اگر می دانست با مرگش آب از آب تکان نمی خورد خودکشی نمی کرد!
از ترس دیابت یک بار هم جرات نکردم چشمهای عسلیش را ببینم!
پزشکی قانونی علت مرگ را چنین تشخیص داد ‹‹زخم زبان!››
هر وقت دلم میگرفت با دوست خوبم سایه صحبت می کردم.
ماشین لباسشویی چرخ فلک لباسهاست.
مربع دایره زاویه دار است.
فضول مؤدبانه می شود کنجکاو.
آن قدر در خودش فرو رفت که غرق شد.
چرخ قلبم را با میخ نگاهت پنچر نکن.
نمی دانم گل همیشه بهار پولدار است یا عاشق، که زمستانی ندارد!
عروس دریایی، با مهریه هزاران مروارید از صدفهای ناب، طلاق گرفت.
می پرسید: اشک کدام عاشق آب دریا را چنین شور کرد؟!
جز مرگ کسی بر من لبخند نزد.
لبخند معشوقه من مانند آواز دهل است .
آنقدر زبانم تند بود که فلفل در من اثر نداشت .
انقدر بد شانس بودم که در روز ازدواجم عزای عمومی اعلام شد.
از مرگ من تنها زمین ناراحت شد که مجبور بود مرا تحمل کند .
هر وقت خوشی زد زیر دلت به قبرستان برو.
بهتره عاشق گل نشی چون هر چقدر هم مواظبش باشی جلوی زنبور رو نمی تونی بگیری.
نویسنده: مصطفی فوائدی
کاریکلماتور (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:30 عصر)
عصای پیر بر پیرمرد تکیه زده بود.
سنگ آسیاب دلتنگ بود؛ الاغ او را به گردش برد.
آب سر افکنده بود؛ اما قور باغه ها ابوعطا می خواندند.
جغد عینک آفتابی زد و به تماشای روز نشست.
شب از تاریکی می ترسید؛ به دامان صبح پناه برد.
عنکبوت کنج اتاق نشسته بود و تار می زد.
درد اندام مرگ را قلقلک می داد و روحم از خنده غش کرده بود!
سر دست و پاهایم را با گرمای کاذب واقعیت گرم می کنم و با بهترین دوستم، «خیال»، سفر می کنم.
احساس را هیپنوتیزم کردم تا به جنایتی که مرتکب شده است اقرار کند.
در تابستان، کفن توری می پوشم.
شب گونه های رنگ پریده روز را بوسید و خورشید از خجالت قرمز شد.
در زمستان، گلهای مصنوعی سر مزارها می روند.
اشتها، از گرسنگی، تمام اجزای معده ام را خورد.
استقلال کودک شیرخواره از آزادی تغذیه می کند.
فندک متمول به کبریت گدا جرقه ای اعانه داد.
غم، با قطره چکان، چشمان اندوهگین را ضد عفونی کرد.
اگر دست روی نقطه ضعف تفنگ بگذارند، افکارش پریشان می شود.
چراغ چشمکزن بین رفتن و ماندن شک دارد.
افکارم را مسلسلوار بر کاغذ شلیک کردم.
گلها از فوتبالیستهای «گلزن» می ترسند.
افکار عتیقه اش را به موزه تقدیم کرد.
آرشه را به میله های قفس کشیدم و آواز پرنده را همراهی کردم.
سرم را به هر طرف می گردانم، احساس سرگردانی می کنم.
دو آیینه از دیدن یکدیگر نفرت دارند.
جهنم ساعت استراحتش را به بهشت می رود.
گیاه توی گلدان شبها خواب باغچه را می بیند.
سرفه های آدم دلشکسته صدای خرده شیشه می دهد.
برای اینکه پیر نشوی، ساعتت را از کار بینداز.
برای آنکه نفهمد که نمی فهمد خودش را به نفهمی زد.
گدای فرزانه ای گفته است: گدایی کن تا محتاج دیگران نشوی.
شیشه شکسته گلخانه را نشان زمستان نمی دهم!
سکوت مترسک چراغ سبز برای کلاغ است.
انسان سفالی است ساخته دست طبیعت.
گربه به در قفس باج داد.
چه کسی گفته است که دو خط موازی به یکدیگر نمی رسند؟ مگر آخرش را دیده است؟
برای اینکه صدای شکستن دلش شنیده نشود با صدای بلند می خندد!
ثانیه ها، سوار بر پاندول ، هر ضربه از زمان را تفرج میکردند.
احساس پایگاه هواشناسی آدمیزاد است.
بذر بهار را درون باغ پاشیدم.
داشتم رسم روزگار را می کشیدم که دستم خط خورد.
هنوز سایبان مناسبی برای سایه ام نیافته ام.
وقتی آیینه را روبروی خورشید گذاشتم، تاول زد.
غم در تشت اشکها دراز کشیده بود و با حبابهای تنهایی بازی می کرد.
زبانباز حرفهایش را رنگ میکند.
تاریکی چشم دیدن خودش را ندارد.
چون آب یخ زیاد میخورد، دلسرد شد.
چون بیطرف بود، در خیابانهای یکطرفه حرکت نمیکرد.
کسانی که حرف آدم را نمیشنوند بین دو گوششان تونل زدهاند.
بعضی افکار از زیر بوته به عمل می آیند!
اگر می خواهید سرم را با پنبه ببرید، لطفا آن را ضد عفونی کنید!
آدمهای دورو گاهی روی اصلی خودشان را هم گم می کنند!
روزگار آدمهای جاه طلب را - با برداشتن حرف «ج» از لقبشان - ادب می کند!
وقتی به در می گویید که دیوار بشنود، مواظب ستونهای اطرافتان هم باشید!
مبتلایان به آب مروارید نگاهشان خیلی قیمتی است!
موش به بچه اش شیر می داد تا بخوره، بیچاره سلطان جنگل
همه مرده ها در گورستان از تعجب سکته کردند، تازه وارد به مرگ طبیعی مرده است.
سینه مالامال درد است.... ای محتکر، مالیاتش را بده.
دوست، آینه دوست است، من چرا اینگونه ژولیده ام؟
شعر عشق را شیرین می خواند، آخر هم مرض قند او را کشت.
حساب جاری من راکد است، کاش عشق راکدم جاری می بود.
پروژکتور پیامش را با نور برای نور پرداز فرستاد!
نور سرد، برای گرم شدن، با التماس از دیافراگم گذشت و وارد دوربین شد!
فیلمبردار در زاویه بسته عدسی دوربین محبوس شد!
در چشم دوربین، قطره استریل چکاندم!
حسابدار هر روز با حساب از خانه بیرون می آید!
از بس برنامه ها آبکی بود، از تلویزیون سیل جاری شد!
دوربین هنگام وضع حمل نوزاد سینمایی زایید!
تصمیم به تغییر سرنوشت از «حقوق» شماست، به شرط آنکه وسط برج آن را پیشخور نکرده باشید!
درست است که فقر به همه جا سر می کشد، ولی گاهی سرزده داخل می شود!
مرد روشنفکر در تاریکی شب مطالعه میکرد!
افکارم به جشن تمرکز اعصاب رفته اند!
شاهزاده ام به عقل دستور داد تا با رؤیاهایم کاری نداشته باشد!
متفکر قرن اعتراف کرد که هیچ وقت فکر نکرده است!
نویسنده: مصطفی فوائدی
کاریکلماتور (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:20 عصر)
لباسش گشاد بود، چاق شد.
زمین میخواست ابراز احساسات کند، آتشفشان سرازیر شد.
خورشید قهر کرد، خسوف شد.
دریا برای صرفهجویی کمتر موج میفرستد.
فکرهایم تابعیت مغزم را از دست دادند.
سیب سر درخت به نیوتون می خندد.
نگاه تنها شیء قیمتی است که صاحبش همواره در پی به سرقت رفتن آن است.
وقتی که دست نوازش بر سرم کشید، ناگهان آژیر خطر مغزم به صدا در آمد.
آدمهای شیک با نمکدان به زخم هم نمک می پاشند.
قصد دارم به انسان نیازمندی یک متر رگ بدهم؛ در صورتی که کسی پیدا شود و یک سانتیمتر رشته عصبی به من بدهد!
از دودلی خسته شده بودم، یکی از آنها را یدکی نگه داشتم.
برای میخ طویلهها کاه میریزم.
برای جذابیت بیشتر خود، جاذبه را از زمین وام گرفتم.
برای اینکه در دوستی یکرنگ بمانیم، یکدیگر را رنگ کردیم.
ریشه درخت و کرم خاکی بر سر مالکیت زمین دعوایشان شد.
وقتی با یک آدم دوربین سر و کار دارید، مواظب باشید فیلمتان نکند.
برای ورزش عضلات، هر روز ساعتها، چرخ زندگی را می چرخانم.
شاگرد جادوگر سوار خاکانداز میشود.
چون دلم دودکش ندارد، ماهی دودی نمیخورم.
حال آدم بیحال را نمیشود گرفت.
نجار تازه کار با چوب خاک اره میسازد.
گل نروییده را با قطرههای باران نباریده آب میدهم.
مدادم تنها کسی است که سر امتحان از مغزش استفاده میکند.
آدم ساده لوح روی برف درپی رد پای زمستان میگردد.
آیینه را شکستم، او مرا خرد کرد.
حباب اگر نفس بکشد، میمیرد.
برای اینکه خورشید دستم را نسوزاند، آن را با ابر میگیرم.
ماهی منزوی در دریا هم تنگش را ترک نمی کند.
وقتی که نگاهم از سوراخ موش بیرون آمد، سراپایش خاکی شده بود.
نتیجه آزمایش هپاتیت و ایدز و اعتیاد پشه مثبت بود!
فرصت چمدانش را جمع کرد و از دست رفت!
سرش بالای دار رفت و به نقش قالی نگاهی انداخت!
سیم تلگراف که پاره شد، همه حروف روی زمین ریخت!
در حالی که تابستان در تب می سوخت پاییز رنگش پرید و زمستان موهایش سپید شد، اما بهار می خواست جوانی کند!
برای اینکه سیگارش را خاموش کند، آتش نشانی را خبر کرد!
از وقتی که مغرور خودش شد، غرق شد!
بس که ویزیت پزشک گران شده است، دیگر رفع سردردم به دردسرش نمی ارزد!
آن قدر سخنانش آهنگین است که دلم همه اش را ضبط می کند!
چون توانست گلیمش را از آب بیرون بکشد، آن را در آفتاب گذاشت تا خشک شود!
چون خطم شکسته بود، آن را نزد شکسته بند بردم!
سلمانی محل ما این روزها با ماشین اصلاحش سر کار می آید!
می ترسم این بیکاری عاقبت کار دستم بدهد!
چون خیلی روشنفکر است، از رفتن برق هراسی ندارد!
افراد سر به زیر چیزهایی را پیدا می کنند که افراد سر به هوا گم کرده اند!
کوه برای دیدار دره از خودش پایین میآید.
دهن گربه با شنیدن سوت بلبلی آب میافتد.
با دودی که اتوبوسها دارند نباید موی سر کسی سفید شود.
پرنده ساعت به آب و دانه احتیاج ندارد.
برای چشمی اشک میریزم که نگاهش ته کشیده است.
موجود بدبین با خورشید آدم برفی می سازد!
به اندازه ای تیرانداز لایقی بود که همیشه هدف به تیرش اصابت می کرد!
برای اینکه نسلم منقرض نشود، مقابل آیینه می ایستم!
تاریخ مصرف موش و ماهی را گربه تعیین می کند !
روزگار شب سیاه است !
این بار خط از لوکوموتیو خارج شد!
گربه تا آخرین قطره آب تنگ را خورد، ولی به خود ماهی نگاه چپ هم نکرد!
اشخاصی که خودشان را با طناب حلق آویز می کنند هیچ فکر نمی کنند که در آینده رختهایشان را روی چه پهن خواهند کرد؟!
نزدیکترین آدمها به یکدیگر مسافران اتوبوس اند!
مرغ شکم پر وسط سفره بیچاره تر از مرغ گرسنه مزرعه است!
لوله لباسشویی دردش را به چاه گفت!
افکارم حالت تهوع دارد؛ به گمانم دچار مسمومیت ذهنی شده ام.
از وقتی که مشت توی چشمم خورده، نگاهم کبود شده و در طرز فکرم خونمردگی پدید آمده است.
ضامن نارنجک اراده را کشیدم و خرابه های تجربه های شکست خورده ام را منهدم کردم.
کشتی افکارم به گل نشسته است.
بعضی از آدمها وقتی از تندیس خوشبختی زده می شوند، از آن دردهای متعددی می تراشند.
بعضیها مدرک دکترا دارند، بعضی دیگر فکر دکترا دارند!
از وقتی که مغرور خودش شد، غرق شد!
جویبار از کوه خبر بهار می آورد.
آن قدر تند تند حرف می زند که گوشم جا می ماند!
شیشه از سنگی که در باد می رقصد می ترسد.
صدای قهقهه آدم سیر دل و روح گرسنه را سوهان می زند.
یخ برای آنکه آب خنک شود خود را فنا کرد.
وقتی قلم سر ناسازگاری میگذارد و کند مینویسد، سر او را به مداد تراش میسپارم.
سنگ تواضع شیشه نفس را شکست و شکسته نفسی کرد.
سرما به اتاق خزید و گرما را نیش زد.
زندگی عجله داشت، عمر زود گذشت.
وقتی دوچرخه ام زنگ زد، در را برایش باز کردم.
باد نفس آسمان است.
آخرین آرزویش برآورده شدن همه آرزوهایش بود.
آن قدر چشمانش بهاری بود که متوجه آمدن پاییز نشدم.
تپش قلبم آن قدر زیاد است که مرکز زلزله نگاری را به اشتباه می اندازد.
پاهایش خواب رفته بود، ساعت را کوک کرد تا بیدار بشود.
نویسنده: مصطفی فوائدی
کاریکلماتور (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:14 عصر)
تاوان دیدن ماه دک کردن خورشید بود.
وقتی از زندگی سیر شدم، مرگ هم برای من ناز کرد.
وقتی بغض گلویم ترکید، به کویر تبدیل شدم .
تنها دلخوشیم مرور خاطرات گذشته بود که آلزایمر آن را هم از من گرفت.
از پشه پرسیدم: کیستی؟ گفت: خروس بی محل.
معلوم نیست در رقابت عقربه ها کدام یک برنده اند!
در زندگی از دو نفر می ترسم: یکی آنکه خیلی با سیاست است؛ و دیگر آنکه خیلی بی سیاست است!
جاسوس دوجانبه کرم روی قلاب است!
قبلا تحصیلات عالیه ام را در دانشگاه غیر زمینی گذرانده ام!
سر همه پادشاهان کلاه گذاشته اند!
به منظور احترام، مجبور به کلاهبرداری شدم!
نظامیها وقت رفتن هم سلام می دهند!
آن قدر خیال بافتم که تمام کلافهای فکرم به لباس آرزویی مبدل شدند ... کاش اندازه ام باشد.
وقتی چراغ خیالات روشن است، یخ زندگی آب می شود.
به اندازه هشت ماه می ترسیدم، به اندازه چهار هفته خسته بودم، و به اندازه دو روز کار داشتم. مهم نیست؛ به اندازه یک ساعت خوشحالم.
حواسم را باد خیال برده است و کاغذهایم را باد پنکه؛ قلم اما محکم در دستم نشسته است، از این بادها نمی لرزد.
دارم یاد می گیرم که بعضی از خاطرات را تا کنم و در جیب کتم بگذارم، اما کتی ندارم.
امروز حتی سایه ام هم از من فرار کرد، امروز اینجا بارانی بود.
قبل از خوردن قرص خوابآور، ساعتم را از مچم باز میکنم که نخوابد!
به تعداد شکستهایم روزنه امید دارم!
تعصبم خودکشی کرد تا من راحت تر فکر کنم!
برای اینکه حرفهای بزرگ بزنم، همیشه آنها را متر می کنم!
کسی که خود را به نور ماه راضی کند نور خورشید کورش خواهد کرد!
گربه ها عاشق آدمهایی اند که در زندگی دیگران موش می دوانند!
آدم ناشی، به جای تب بر، از قیچی استفاده می کند!
اسپند دود می کنم که چشمم کسی را نخورد!
به نارنجک بدون ضامن وام نمی دهند!
وقتی اشکم می خواهد به گردش برود، سوار نگاهم می شود!
آن قدر خسیس بود که حتی وقتی مرد، عمرش را به شما نداد!
از بس مهربان بود، برای اینکه مردم در زمستان سرما نخورند، سرشان کلاه میگذاشت و در فصول دیگر کلاهشان را بر میداشت.
برایاینکه پرنده خیالش به پرواز در نیاید، بالهایش را چید.
آن قدر تند صحبت کرد، زبانش سوخت.
افکارم را در لابلای کاغذها گم کردم.
برای تفسیر لحظه، ثانیه شمار را متوقف کرد.
دلم تنگ می شود، آن را قالب کفاشی می زنم.
وقتی که صدایم را بلند می کنم، کمر سکوتم رگ برگ می شود.
هیچ گلی به پای گل روی شما نمی رسد.
فرصت چیزی است از جنس باد، به بادش ندهید.
به کسی که خنده را از خودش دریغ می کند تبسم بیاموزید.
خساست را از چشمش یاد گرفته بود که هر چقدر به آن نور می تاباند تنگتر می شد.
آدمها وقتی به آسمان خوشبین بودند، هواپیما ساختند؛ و وقتی بدبین شدند، چتر نجات را.
یکی از گلهای باغچه، به اتهام زیبایی، به گلدان پشت پنجره تبعید شد.
آینه شکسته حاصل جمع خودبینی ها را در سطل زباله میریزد.
خورشید مچ شب را با روشنی روز باز میکند.
حاصل جمع ستارگان چشم خورشید را میزند.
شکارچی، ناشکیباتر از قوه جاذبه زمین، انتظار سقوط پرنده را میکشد.
ضربان قلب چهار نژاد، به یک زبان، تبعیض نژادی را محکوم میکند.
قبل از خودکشی، در برابر آینه قاتل و مقتول را به هم نشان میدهم.
گرسنگی، گربه را مثل مجسمه برای گرفتن ماهی لب حوض مینشاند.
برخی صلاحشان در این است که سلاحشان همیشه در دستشان باشد.
وقتی حقیقت را برایش روشن کردم، خاموشم کرد.
شرط بست که دیگر شرطی نبندد.
دکه روزنامه فروشی نانوایی مغز است.
امید و آرزو تنها دوستان واقعی مایند که تا آخرین لحظات زندگی ما را ترک نمی کنند!
خورشید، هنگام طلوع، راهی به روشنی روز پیش پای بندگان خدا میگذارد.
قطرات باران هنگام طلوع خورشید از مرز شب و روز می گذرند.
عاشق گل قالیم که خارش تا به حال دست و پای هیچ بنده خدایی را مجروح نکرده است.
به حال فریادی اشک میریزم که تارهای صوتیش را از دست داده است.
برای اینکه پشهها کاملا ناامید نشوند، دستم را از پشه بند بیرون میگذارم.
زنبور عسلی که شیره گل قالی را بمکد دست خالی به کندو باز میگردد.
همیشه می گفت: آدم عاشق باید حرف دل را گوش کند، نه حرف عقل را؛ ولی حرف ازدواج که پیش آمد، گفت: همیشه از روی عقل کار کن، نه دلت!
تیر چراغ برق به قلب کسی نخورده است.
دریا در خودش غرق نمیشود.
مرداب به جایی نمیرود.
کوههای کم طاقت آتشفشاناند.
سوختن و ساختن خورشید را میستایم.
آن قدر انتظار کشید که دفتر نقاشیش تمام شد.
آن قدر دلم برایش سوخت که زنگ زد به آتش نشانی.
برای آنکه بیکار نباشد، دنبال کار می گردد!
از وقتی که همه را سر کار گذاشته اند، دیگر کسی بیکار نیست!
هیچ کارخانه دار اسباب بازیی به اندازه سیاستمداران مردم را سرگرم نمی کند!
اگر انسان در تمام عمر خویش همچنان کودکی کند، بزرگسالی بر او آسان خواهد گذشت!
متخصص کلیه بود، اما در مورد کلیه بیماریها اظهار نظر می کرد!
هزاردستان برای شکوفهها آنچنان نغمه سرایی میکند که از شنیدنش سیر نمیشوند.
بهار صورتش را در چشمه ای از دانههای شبنم میشوید.
به قدری حواس سایهام پرت است که سر در پی شخص دیگری نهاد.
شب هنگام، برای اینکه باغچه را از نور سیراب کنم، سر آبپاش را به چراغ قوه زدم.
قورباغهای که عمرش در خشکسالی سپری شود عملا نمیتواند از دوزیست بودنش بهره ببرد.
دریا به بستر خشک رودخانه خوشامد هم نمیگوید.
گرسنگی سالن سخنرانی دهان را به سالن غذاخوری تبدیل میکند.
جویبار از کوه خبر بهار می آورد!
آن قدر تندتند حرف می زند که گوشم جا می ماند!
آن قدر میکروب همراه انسان است که به معنای واقعی هیچ کس تنها نمی ماند!
در عصر تزویر، دو دو تا می شه سه تا یا پنج تا ...؛ کی به کیه؟!
آن قدر نقشه های خوب خوب کشید تا برایش نقشه ها کشیدند!
نویسنده: مصطفی فوائدی
کاریکلماتور (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:32 عصر)
یه نفر دلشو می بازه ، مربی اش رو از کار برکنار می کنه.
یکی از خوشحالی بال در میاره ، شکارچی شکارش می کنه.
یکی حواسشو جمع می کنه ، می بره جای دیگه پهن می کنه.
حواسم که پرت شد ، شیشه همسایه شکست.
روی زبانم وازلین مالیدم تا زبانی چرب و نرم داشته باشم.
به گلخانه رفتم تا یک بوته ی فراموشی بخرم.
یک کدو تنبل خریدم و آنرا به کلاس تقویتی فرستادم.
برای اینکه سر بسته حرف بزنم ، سرم را دستمال بستم.
سبیل گذاشتم تا حرفها را زیر سیبیلی رد کنم.
کفشم را در نمی آورم چون می ترسم کسی پا تو کفشم کند.
کفشم را می تکانم تا ریگی به کفشم نباشد.
برای اینکه از انسانیت بویی برده باشم انسانها را بو می کنم.
از مرحله پرت شدم پایم شکست
یا در حال برنامه ریزی برای آینده هستیم یا برای گذشته تأسف می خوریم ؛ همه این اتفاقات در زمان حال می افتد و زمان حال از دست می رود .
مشکل بسیاری از حکومت های جهان در این است که ضریب هوشی شان از ضریب هوشی مردم پایین تر است .
کسانی که راه حل هایی برای مشکلات بشریت عرضه می کنند معمولا از حل مشکلات کوچکشان عاجزند .
آدم های سر به زیر حتما در چاله نخواهند افتاد ، اما هیچ گاه هم آسمان آبی را نخواهند دید .
هنر هیچ ربطی با اخلاق ندارد . اگر چنین نبود مردم این همه به هنر علاقه مند نمی شدند .
از کسانی که احمقانه صادقند بیشتر بدم می آید تا کسانی که دروغ های قشنگ می گویند .
وقتی با آدم های مشهور روبرو می شوم ، یقین می کنم که آدم های بزرگ شایعه اند.
به دست آوردن تجربه های بزرگ معمولا منجر به از دست دادن زندگی عادی می شود .
می گویند چرا دائما تغییر می کنی ، می گویم شما چرا دائما تغییر نمی کنید ؟
روی آدم های منظم می شود حساب کرد ، اما نمی شود آنها را تحمل کرد .
من بعضی از دوستانم را از حقیقت بیشتر دوست دارم .
متوسط بودن ؟! یا بزرگ باش یا بمیر !
انسان ها ممکن است که با شادی به هم نزدیک شوند ولی با درد در هم فرو می روند .
همیشه غمگینانه ترین لحظات را عزیزترین کسانمان به ما هدیه می کنند .
در سفیدی چشمانت تمام رنگها را تجربه کردم ، تا به سیاهی رسیدم.
مغزم بر روی شعله های دلم که برای قلبم می سوخت ، کباب شد.
حیف که گرسنگی شکم با کلمات شیرین برطرف نمی شود .
ننگ است که روشنایی دیدگان در ظلمات اندیشه غرق شود.
مهربانی را در کودکی یافتم که آبنباتش را به دریاچه نمک انداخت تا شیرین شود
انقدر برای غربت تک دانه موی سفیدم غصه خوردم که تمام موهایم سفید شد
بیچاره آن خروسی که با صدای ساعت شماطه دار از خواب برمی خیزد
خوش به حال آن موجود راحتی ،که شیطان برایش درد دل می کند .
سالهاست که کاممان را با حقیقت های تلخ شیرین می کنیم .
زن شکسته ترین و خمیده ترین ، ایستاده دنیا است
بخاطر افکار فسیل واری که داشت, جشنواره فسیلی راه انداخت.
آنقدر فکرش دست نخورده ماند, که کارتونک بست.
بخاطر افکار عتیقه ای که داشت, مغزش را به موزه سپرد.
مغز کوچکش در فضای جمجمه اش, لق میزند.
طفلک ستاره خجالتی چشمکی زد و فرار کرد.
زندگی ریسمانی است که از آن تا آنجا که توان داری بالا میروی.
وقتی که خورشید مات و مبهوت به زیبایی ماه می نگرد ، شب میشود.
زمستانها از بینی خورشید قندیل نور آویزان میشود .
عشق و مرگ دو مفهومی هستند که اولی انسان را به آسمان ها می فرستد و دومی به زیر زمین.
اگر واحد پول شاخه نور بود ، بانکها چه نورانی می شدند.
در میهمانی شبانهام، ماه ساقی، خودکارم پیاله و کاغذم تا خرخره نور مینوشد.
چراغ راهنما از بس که چشمک زد، مژه هایش ریخت.
تا دو کلمه حرف حساب زدم، چرتکه لبخند زد!
وقتی بچه را از شیر گرفتند، عاشق بستنی شد.
وقتی بهمن سقوط می کنه، اسفند بالا می ره!
لامپ از ذوق روشن شدن سوخت.
اگر درخت نبود، هیچکس نمیتوانست چوب لای چرخ دیگری بگذارد.
بیدمجنون، بهترین چوبهدار برای شکستخورده در عشق است
عاشق دلشکسته، همیشه زیر درخت بیدمجنون مینشیند.
درودگر عاشقپیشه، دنبال درخت بیدمجنون میگردد.
بهترین زغال، از درخت روسیاه بهدست میآید.
یک عمر سرپاایستادن، درخت را ازپامیاندازد.
هیچ درختی، به درختان دیگر تنهنمیزند.
درخت، تنها در برابر باد سرخممیکند
برای اینکه صدای شکستن دلش شنیده نشود با صدای بلند می خندد.
آنقدر تنهایی را دوست داشت که از سایه خودش هم بیزار بود.
برای اینکه عشقش را از قلبش پاک کند، قلبش را فرمت کرد.
خورشید عشق هم نتوانست قلب یخی او را گرم کند.
نویسنده: مصطفی فوائدی
کاریکلماتور (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:30 عصر)
قناعت را باید از سفره هفت سین یاد گرفت که سالهاست تعداد سین هایش تغییر نکرده است
خساست را از چشمش یاد گرفته بود که هر چقدر به آن نور می تاباند ، تنگ تر می شد
آدم ها وقتی به آسمان خوشبین بودند هواپیما ساختند و وقتی بدبین شدند چترنجات را
کسی که خود را به نور ماه راضی کند ، نور خورشید کورش خواهد کرد
تجربه ، تنها معلمی است که اول امتحان می گیرد و بعد درس می دهد
از دودلی خسته شده بودم ، یکی از آنها را برای زاپاس کنار گذاشتم
مگسهای قرن 21 ، غذایشان را از زباله های اتمی تامین می کنند
گاهی موقع راه رفتن فراموش می کنم که دارم می روم یا می آیم
برای اینکه حرف های بزرگ بزنم ، همیشه آنها را متر می کنم
با مخالفت باد ، رضایت بادبادک برای پرواز جلب می شود
در انتخاب واحد زندگی ، دروغ پیش نیاز همه درسهاست
بهترین جا برای تبعید زنبوران مجرم ، گلهای قالی است
برای تفسیر لحظه ، ثانیه شمار را متوقف کرد
دلم تنگ می شود ، آن را قالب کفاشی می زنم
درخت باردار با خوردن سنگ ، فارغ شد
وقتی دلم می گیرد ، دیگر ول نمی کند
سیب زمینی خاکی ترین میوه هاست
قلم زلزله نگار اندیشه است
در را به روی افکارم محکم بستم .
افکارم را پشت دیوار قاب عکس پنهان کردم
افکارم مرا دنبال می کند حتی در خواب
افکارم را در سکوت زندانی کردم
افکارم را در لابلای کاغذها گم کردم
افکارم بر خلاف من حرکت می کنند
تعصبم خودکشی کرد ، تا من راحتر فکر کنم
هنگامی که تعصب مرد افکارم یک صدا شدند
در روز سالگرد تعصب ، افکارم کروات مشکی زده بود
گل تشنه بر مزار آب می روید .
آرزوی نداشته بر باد نمی رود .
گوش خسته عاشق خداحافظی است .
شب به روشنی روز غروب می کند .
گوش خسته عاشق خداحافظی است .
پرنده گربه را سر به هوا می کند .
قطرات باران در آغوش هم آب می شوند .
عمر پائیز صرف پرپر کردن گلها می شود .
آینه یک تنه در مقابل همه ایستادگی می کند .
زندگی بدون آب از گلوی ماهی پائین نمی رود .
درخت از نردبان چوبی ساخته نشده بالا می رود .
اگر مرگ نباشد تعداد خودکشی سر به فلک می زند .
به عقیده گربه خوشمزه ترین میوه درخت پرنده است .
لحظات گذران ، زنگوله قلب را به صدا در می آورند .
مطالعه د رگورستان احتیاج به ورق زدن سنگ قبرها ندارد .
قطره باران در مرکز دایره ای که روی آب ترسیم میکند ناپدید می شود .
با دسته گلی به شادابی حاصل جمع شکوفه های بهاری به استقبالت می شتابم .
پرنده غمگین آوازی می خواند که شکوفه شاداب بهاری به یاد گل پرپر شده می افتد .
یک عمر منتظر تولد مرگم می مانم.
سر همه پادشاهان کلاه گذاشته اند.
بخاطر احترام مجبور به کلاهبرداری شدم.
نظامی ها وقت رفتن هم سلام می دهند.
زندگی در جشن تولد مرگ شرکت نمی کند.
آدم بی اراده کشیدن خجالت را هم نمی تواند ترک کند.
قوهء جاذبه زمین با سرعت همسفر پرنده تیر خورده می شود .
آنقدر کم غذا می خورد که انگل ها از دستش شکایت کردند.
قوهء جاذبه زمین انتظار سقوط بلند پروازی ها را می کشد .
آنقدر دگراندیش بود که مغزش افکار خودی را نابود می کرد.
آنقدر دل همه را می سوزاند که آتش نشانی از دستش شکایت کرد.
قوه جاذبه زمین با سرعت سقوط ، سر در پی میوه رسیده می گذارد .
وقتی پائیز از درخت بالا می رود بهار از این شاخه به آن شاخه می پرد .
نویسنده: مصطفی فوائدی
کاریکلماتور (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:21 عصر)
تاریخ مصرف موش و ماهی را گربه تعیین می کند.
روزگار شب سیاه است.
اغلب مردم استحقاق دارند موز را با پوستش بخورند.
اگر پوست موز بودم کسی را زمین نمی زدم.
مسیر خورشید تاول می زند.
در زمستان پوست موز را نمی کنم چون می ترسم سرما بخورد.
در حال مستی به خودم تنه می زنم.
درباره موش حرف می زدم تا سرو کلّۀ گربه ظاهر شد، حرفهایم پا به فرار گذاشتند.
افرادی که خود را با طناب حلق آویز می کنند هیچ فکر نمی کنند که در آینده رختهایشان را روی چه پهن خواهند کرد؟
آب از تشنگی هلاک شد.
ساعتم وقتی می خوابد خواب ساعت زنانه می بیند.
عزراییل جسمم را گرفت.
برای گربه تحقیرآمیز است که با مرگ موش خودکشی کند.
برای آزادی پرنده پایش را گرفتم و از لای میله های قفس بیرون کشیدم. هم اکنون یکی از پاهای پرنده آزاد است.
برای اینکه از گرسنگی تلف نشوم با هفت تیر به عمرم خاتمه دادم.
آتش فشانی، تهوع کره خاکی است.
غم سیفون اشکم را کشید.
به عقیدۀ گیوتین سر آدم زیادی است.
گربه بیش از دیگران به فکر آزادی پرنده محبوس است.
ماهی به آب دسترسی نداشت ناگذیر شد برای گذاردن نماز تیمم کند.
تصویرِ لختِ معشوقه ام را در آینه بایگانی نمودم.
برای اینکه قفس مزۀ محبوس بودن را بفهمد آن را داخل قفس بزرگتری کردم.
موشی که گربه صفت بود خودش را خورد.
پشه ها را در پشه بند محبوس کردم و با خیال راحت در فضای آزاد به استراحت پرداختم.
درست در همان محلی که روی ریل دراز کشیده بودم قطار از خط خارج شد.
تنها این کافی نیست که زنبورعسل بخواهد روی گل بنشیند بلکه رضایت گل هم شرط است.
برای اینکه حرفهای بزرگی بزنم دهانم را زیر میکروسکوپ می گذارم.
پرنده را بیرون قفس محبوس نمودم.
واژۀ پوست موز سایر واژه ها را زمین زد.
در خشکسالی بچه ها قنداقشان را خیس نمی کنند.
هفت تیر این معنی را می دهد که انسان باید در هفت روزِ هفته خودکشی کند.
افرادی که پوست موز را زمین می اندازند با شخص خاصی دشمنی ندارند.
زن اگر لباس زیرش گران قیمت تر از لباس رویش باشد وارونه لباس می پوشد.
ناف، مهر استانداردِ شکم.
سر خورشید همیشه گرم است.
پرندۀ ساده لوح به قصد خودکشی خودش را از بالای ساختمان به طرف زمین پرتاب کرد.
بیضی، دایرۀ مست.
پشۀ مالاریا به قصد خودکشی خودش را از بالای پاهایش به پایین پرتاب کرد.
غم می خندید و شادی می گریست.
برای اینکه از مخارج خودکشی شانه خالی کنم زندگی می نمایم.
موزِ مردم آزار پوست خودش را کند و زیر پای عابری انداخت.
واژه به قصدِ خودکشی خودش را از بالای زبانم به پایین پرتاب کرد.
خورشید در اثرِ سوختگی درگذشت.
وقتی به گل فکر می کنم زنبور روی سرم می نشیند.
همیشه خودم را با سایه ام اشتباه گرفته ام، چون من یک سیاه پوستم.
برای اینکه واژه ها را نَجَوَم، سرِ غذا صحبت نمی کنم.
سالنامۀ عمرم بهاری نداشت.
ساعتی که پاندول دارد، ساعتِ نَر است.
ساعت دیواری به محض اینکه چشمش به من می اُفتد دستش را روی پاندولش نگه می دارد.
نویسنده: مصطفی فوائدی
کاریکلماتور (دوشنبه 86/7/16 ساعت 10:22 صبح)
اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم، قفسی به بزرگی آسمان میسازم.
زنبورِ عسل وقتی تشنهاش میشود، روی شبنم مینشیند.
برای اینکه کسی در کارم دخالت نکند، مدتی ست که اصولاٌ کاری انجام نمیدهم.
رودخانه به اندازهای در بستر خود فرو رفت که کرهی زمین را به دو نیمه کرد.
شیشهی عمرِ ماهی همان تنگِ آباش است.
برای بادکنک میسر نیست که یک سوزن به خودش بزند و یک جوالدوز به دیگری.
درِ قفس، پرندهی محبوس را هوایی میکند.
وقتی پرنده را از قفس منها میکنم، اشکِ شادی در چشمهایم جمع میشود.
برای گربه تحقیرآمیز است که با مرگِموش خودکشی کند.
برای اینکه آینه را از تنهایی نجات بدهم، جلوی آن ایستادم.
پرنده سعی میکرد طوری بایستد که لااقل سایهاش خارج از قفس بیافتد.
اگر کرهی زمین بالانس بزند، آبشارِ نیاگارا صعود میکند.
شب را در داروخانه دیدم که داشت قرصِ خوابآور میخرید.
اگر میلهی قفس بودم، روز به روز لاغرتر میشدم تا پرنده بتواند به افقِ دور پرواز کند.
رنگینکمان پس از وضعِحمل، بصورتِ خطِ مستقیم در آمد.
اعداد هر وقت بخواهند برای همدیگر قسم یاد کنند، به کلهی رادیکال قسم میخورند.
درخت، سیگارِ برگ میکشد.
ماهیها تصور میکنند چهارچهارمِ کرهی زمین را آب گرفته است.
آسانسورِ مغرور، به هیچ وجه حاضر نشد از بالا به پایین بیاید.
وقتی چشمِ پرنده به گربه افتاد، از میلههای قفس تشکر کرد.
برخی از محصلین با آسانسور به کلاسِ بالاتر میروند.
پرنده برای آزادیاش به میلههای قفس دخیل بست.
نویسنده: مصطفی فوائدی
کاریکلماتور (شنبه 86/7/7 ساعت 5:7 عصر)
سایه ام هنگام غروب برای اینکه همراه خورشید نرود ، پشت سرم قایم می شود .
اگر باران دریا را قطره قطره به زمین منتقل نکند ، کره زمین را سیل می برد .
آنقدر آرزو به گور بردم که محلی برای جسدم باقی نمانده .
شیرین ترین خاطرة زندگی ام خداحافظی آدم پرچانه است .
پا ظریفترین وسیله نقلیه است .
قوه جاذبه زمین ، ابرها را می دوشد .
در بازار بورس ، اخلاق رو به تنزل است .
سایه ام تا گور بدرقه ام کرد .
تنها پناهگاه موش سوراخ است .
کارت شناسائی بهار گل است .
اگر پشت دود به آتش گرم نبود ، آنقدر سر به هوا نبود !
اگر درختان سربه زیر بودند ، زرافه گردن کشی نمی کرد .
مجرمین با دستهای قانون نمی میرند ، آنان با دستهای انسانهای دیگر هلاک می شوند .
هیچ وقت نمی توانید با مشت گره کرده ، دست کسی را به گرمی بفشارید .
هنر زندگی این است که بتوانی صداقت دستهایت را به همگان نشان دهی .
در جایی که هیچ شاهدی برای اثبات دلایل وجود ندارد ، اثر دستها ما را متقاعد می سازد که خدایی هم هست .
اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم قفسی به بزرگی آسمان می سازم .
فردی که فکرش سیاه است مویش زودتر سپید می شود .
تاریخ مصرف موش و ماهی را گربه تعین می کند .
عشق جنین آسا در قلبم نمو پیدا می کند .
قلبم یک در میان برای خودم میزند .
دنیا قفس بزرگی است .
زندگی ، یک مسابقه است . در یک مسابقه همه برنده نمی شوند .
با بهار ، به استمداد گل پژمرده شتافتم .
نه ، با گل وجودم به استقبال بهار شتافتم .
برای اینکه دلم خوش باشد ، خوشم...
سفر وقتی خوبست که امید بازگشت داشته باشی .
تاریکی زیر اثر انگشت خورشید محو شد .
سکوت قلب گورکن خاموشی گورستان را کامل می کند .
با حاصل جمع عمرهای سپری شده هم نمی توان یک لحظه زندگی کرد .
حاصل جمع شبها هم نمی تواند دامن سفید خورشید را به اندازه یک سر سوزن لکه دار کند .
زمان حاصل جمع گذشته و آینده است .
بار زندگی را با رشته عمرم به گوش می کشم .
هر زشتی به اندازه کافی زیباست.
دلم ، از میان ردیفهای موسیقی ، فقط شور میزند .
اوضاعم از خودم بی ریخت تر است .
رودخانه بر اثر فشار آب است که دل به دریا می زند .
بعضی ها با وجود تفاوت زبان ، همدیگر را می فهمند و عده ای علیرغم داشتن زبان مشترک از فهم آن عاجزند .
چاشنی تلخ انتظار ، نبودن امید است .
آدم خوش بین با چشم مصنوعی هم روزنه امیدش می بیند .
دختران قالی باف فرارسیدن بهار را به گلهای قالی تبریک می گویند .
تصویر متلاشی شده ام در آینه شکسته اشک می ریزد .
یک لیوان اشک به چشمی که تشنه گریستن است هدیه کردم .
آدم برفی وقتی به خورشید نگاه می کند اشک در چشمش حلقه می زند .
غنچه ، با دیدن نخستین اشعه آفتاب ، گل از گلش شکفت .
حماقت نمی تواند عذر موجهی باشد ، نگذارید ” گل ” کند .
امروزه روز ، گل را هم بزک می کنند .
زندگی مثل گل است . هر روزش رنگ و بوی دارد .
برای اینکه مگسها دور وبرم نپلکند ، هیچگاه به چیزهای شیرین فکر نمی کنم .
هرگاه اوقاتم تلخ است به شیرینی فروشی می روم .
قناد احتکار شیرین دارد .
وقتی نیستی نگاهم دست خالی به چشمم باز می گردد .
در فصل بهار از ترس اینکه گیاه روی گونه ام نروید اشک نمی ریزم .
نویسنده: مصطفی فوائدی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ