1) امروز، من به عقب باز نمیگردم:
اگر کسی خشن است، اگر کسی بد اخلاق است، اگر کسی نامهربان است، من عکس العمل و واکنشی بهش نشان نمیدهم مثل عادات گذشته.
2) امروز از خدا خواهش می کنم که دشمنم را بیامرزد:
اگر با کسی برخورد کردم که رفتارش با من غیر منصفانه و با خشونت است، به آهستگی و بی صدا از خدا میخواهم که آن شخص را مورد آمرزش قرار دهد؛ من می فهمم که دشمن می تواند یک عضو خانواده، یک همسایه، یک همکار و یا یک غریبه باشد.
3) امروز، در مورد چیزهایی که بیان می کنم، محتاط خواهم بود:
احتیاط و دقت در انتخاب کلمات منجر می شود که من شایعات را انتشار ندهم.
4) امروز مسافت اضافی را خواهم پیمود:
امروز راهی پیدا می کنم برای تقسیم کردن مسئولیتهای شخص دیگری.
(راهی پیدا میکنم تا مسئولیت های شخص دیگری را تقسیم کنم و بخشی از آن را من به دوش بکشم)
5) امروز فراموش میکنم:
امروز هر آزار و آسیبی که سر راهم قرار می گیرد را فراموش کنم.
6) امروز، کار زیبایی برای کسی انجام خواهم داد:
اما این کار را مخفیانه انجام نخواهم داد.
ناشناسانه، رحمت و برکت را بر زندگی دیگران میگسترانم.
7) امروز متفاوت برخورد می کنم، این راهیه که باعث می شه متفاوت باشم:
قانون طلایی را تمرین خواهم کرد – "با دیگران همان گونه باش که دوست داری آنان با تو باشند." _ با هرکسی که برخورد می کنم.
8) امروز، روح کسی را که دلسرد کرده بودم را بیدار می کنم:
لبخندم، کلماتم، بیانم، پشتیبانم هستند تا بتوانم تغییر بدهم کسی را که با زندگی کشمکش دارد.
9) امروز میخواهم به بدنم رسیدگی کنم:
کمتر غذا میخورم، فقط غذاهای سالم میخورم، خدا را برای بدنی که بهم داده شکر می کنم.
10) امروز، روحانیت و معنویت را در خودم پرورش می دهم:
امروز وقت بیشتری را برای نماز و دعا صرف خواهم کرد. امروز خواندن چیزی معنوی یا الهامی (کتاب آسمانی) را آغاز می کنم و یک مکان آرامی را پیدا خواهم کرد.
|
دوازده زندانی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی می گذرند ، احتمالأ از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آن ها را به جایی برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد . آن ها از آینده شان هیچ نمی دانند.
ناگهان از قضا ، زنی از خرابه ای بیرون می آید ، فریاد می کشد ، به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد .
دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز روس هم طبیعی است که در می یابد چه اتفاقی افتاده است . او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته است . می پرسد : «زنت ؟» ـ «بله »
بعد از زن می پرسد : « شوهرت ؟ » ـ «بله »
سپس با دست به آن ها اشاره می کند : « رفت ، دوید ، دوید ، رفت » . آن ها با ناباوری نگاهش می کنند و می گریزند .
سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد ، تا چند صد متر بعد گریبان رهگذر بی گناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود ، تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد ، دوباره کامل شود.
|
خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند . صاحب مغازه گفت : « آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند .» آن خانم یک آینه خرید و رفت .
روز بعد باز آن خانم برگشت . طوطی هنوز صحبت نمی کرد . صاحب مغازه پرسید : «نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند.» . آن خانم یک نردبان خرید و رفت .
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد . صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : «طوطی مرد .»
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : «آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟» آن خانم پاسخ داد :« چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟»
|
|
|
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم .» خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلأ تا نمی گذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد .می دانستم . او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .
گفت : «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»
هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت :«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی » و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم «بخورش» می گفت :«تمام می شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماند»
صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی؟» گفت :«مواظبشان هستم »
یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود آن دور دورها . می گوید «می روم ، اما زود برمی گردم» . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد .یادش رفت به من شکلات بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟
|
1-ذهن؛ چتری است که تا باز نشود فعال نخواهد شد.
2-برخورد خوب؛ درهایی را میگشاید که بالاترین تحصیلات نیز قادر به گشایش آن نیست.
3-از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرید؛ آن قدر عمر نمیکنید که همه آنها را تجربه کنید.
4-برای رسیدن به هر هدف مهم باید دست از آسایش شست.
5-با از دست دادن موفقیت درس عبرتش را از دست ندهید
6-رهبر کسی است که خواهان پیشرفت مردم تا نقطهای باشد که حتی از نظر معلومات و توانایی بر وی پیشی گیرد.
7-رفتار و منش هر فرد کتاب مصور افکار و عقاید اوست.
8-بهترین زمان برای سکوت زمانی است که حس میکنید باید جوابی بدهید.
9-زمانی که دری بسته میشود همیشه در دیگری گشوده میشود اما گاه چنان طولانی و پشیمان چشم به در بسته میدوزیم که در گشوده شده را نمیبینیم.
10- خوش بینان در هر خطری فرصتی میبینند و بد بینان در هر فرصتی خطری.
11- اشتباهات دروازههای اکتشاف هستند.
12- هنگام خشم اگر صبر پیشه کنید از صدها روز تاسف خوردن رستهاید.
13- دریای بی تلاطم هیچ گاه دریا نورد ورزیده تربیت نمیکند.
14- زمانی که همه چیز بر ضد شماست به یاد آورید که هواپیما همواره خلاف جهت باد اوج میگیرد.
15- مخالفت صادقانه بهترین نشانه پیشرفت است.
16-مدیران موفق در حال زندگی میکنند ولی به آینده توجه دارند.
17-نود و نه درصد از ناکامیها به افرادی باز میگردد که عادت به بهانه تراشی دارند.
18- در راه رسیدن به اوج با مردم مهربان باش چرا که هنگام سقوط با همان مردم رو به رو خواهی شد.
19-کودکان به آنچه میکنید بیش از آنچه میگویید توجه دارند.
20- عادات بد رختخواب گرم و راحتی هستند که خزیدن به درون آن آسان و خارج شدن از آن دشوار.
21- شکست فرصتی برای شروع مجدد و هوشمندانهتر است.
22-درد و رنج اجتناب ناپذیر است ولی بدبختی و بیچارگی انتخابی است .
23-نگرانی جریان باریکی از ترس است که اندک اندک در ذهن جاری میشود و اگر تقویت شود کانالی میسازد که هر فکر دیگری را خشک میکند.
24- اعتماد به نفس همیشه حاصل درست عمل کردن نیست بلکه نتیجه نترسیدن از اشتباه است.
25-چهار چیز برگشت ناپذیرند. جمله خارج شده از دهان. تیر رها شده از کمان. زندگی گذشته و فرصتهای از دست رفته.
26- ترس گرچه خالق نیست اما میتواند از هیچ ؛ چیزی بیافریند.
27-خدمتی که به خود میکنیم در درونمان میمیرد ولی آنچه برای دیگران انجام میدهیم فنا ناپذیر است.
28-ذهن باز هر در بستهای را میگشاید.
29- اگر میخواهید دیگران راز شما را فاش نکنند نخست خود حافظ آن باشید.
30-پیش از آنکه دست به اصلاح بزنید مطمئن شوید که مسائل را درست شناختهاید.
31-غصه خوردن بر نداشتهها هدر دادن داشتههاست.
32-آنچه با خشم آغاز میشود با شرم پایان میپذیرد.
33- خنده بهترین راه رهایی از ترس و تنش است.
34-با تضعیف قدرتمند نمیتوان به ضعیف قدرت بخشید.
35-انسان برکهای است که بدون تغییر مداوم مرداب خواهد شد.
36-اجازه ندهید ناامیدیهای دیروز بر آرزوهای فردای شما سایه افکنند.
37-زندگی یک بازتاب است هر چه بفرستید همان بر میگردد.
38-آنچه را که نمیتوان تغییر داد باید تحمل کرد.
39-ترس هایتان را برای خود نگهدارید ولی شجاعت تان را با دیگران تقسیم کنید.
40-از شکست درس عبرت بگیرید مغلوب آن نشوید.
41-نفرت اسیدی است که بیشتر به ظرف خود صدمه میزند تا جایی که بر آن میریزید.
42-گرسنه هیچ وقت نان را بیات نمیبیند.
43-مشکلی که با پول حل شود مشکل نیست هزینه است.
44-گرمای یک دوست در کنار شما میتواند به مراتب بیشتر از یک کت گرانقیمت باشد.
45-در آرزوی کاری مطابق با توانتان نباشید توانی مطابق با کارهایتان آرزو کنید.
46-کسی که به خاطر شما دروغ میگوید به شما نیز دروغ خواهد گفت.
47-کسی که نمیخواهد با خار سرو کار پیدا کند به دنبال گل نمیرود.
48-سریع فکر کنید ولی آهسته سخن بگویید.
49-هنگامی که خود را در مشکل غرق میکنید احتمال یافتن راه حل بسیار ضعیف میشود.
50-سه چیز روح شما را محدود میکند منفی بافی. پیش داوری و عدم تعادل.
51-مشکلات فرصتهایی هستند در لباس کار و تلاش.
52-تنها مقصود ما در زندگی عشق ورزیدن به یکدیگر است اگر از عهده این مهم بر نمیآییم حداقل بکوشیم تا یکدیگر را نیازاریم.
|
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
|
|
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکی از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمیداشت و به محل کار میبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفی. ما صبحها زود به کارخانه میرسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه ی دوری نسبت به ورودى ساختمان پارک میکرد. در آن زمان، دوهزار کارمند ولوو با ماشین شخصی به سر کار میآمدند.
روز اول، من چیزی نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جای پارک ثابتی داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودی پارک میکنی در حالی که جلوتر هم جای پارک هست؟
او در جواب گفت: براى این که ما زود میرسیم و وقت برای پیادهرفتن داریم. این جاها را باید برای کسانی بگذاریم که دیرتر میرسند و احتیاج به جای پارکی نزدیکتر به در ورودی دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمیکنی؟
میزان شرمندگی مرا خودتان حدس بزنید
|