سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

آرزو (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:34 عصر)

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، 
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی .
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی .
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی .
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد .
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی .
و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند .
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد .
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان .
امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد .
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: "این مالِ من است"
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است !
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید .
اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کاریکلماتور (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:32 عصر)

    یه نفر دلشو می بازه ، مربی اش رو از کار برکنار می کنه.
    یکی از خوشحالی بال در میاره ، شکارچی شکارش می کنه.
    یکی حواسشو جمع می کنه ، می بره جای دیگه پهن می کنه.
    حواسم که پرت شد ، شیشه همسایه شکست.
    روی زبانم وازلین مالیدم تا زبانی چرب و نرم داشته باشم.
    به گلخانه رفتم تا یک بوته ی فراموشی بخرم.
    یک کدو تنبل خریدم و آنرا به کلاس تقویتی فرستادم.
    برای اینکه سر بسته حرف بزنم ، سرم را دستمال بستم.
    سبیل گذاشتم تا حرفها را زیر سیبیلی رد کنم.
    کفشم را در نمی آورم چون می ترسم کسی پا تو کفشم کند.
    کفشم را می تکانم تا ریگی به کفشم نباشد.
    برای اینکه از انسانیت بویی برده باشم انسانها را بو می کنم.
    از مرحله پرت شدم پایم شکست
    یا در حال برنامه ریزی برای آینده هستیم یا برای گذشته تأسف می خوریم ؛ همه این اتفاقات در زمان حال می افتد و زمان حال از دست می رود .
    مشکل بسیاری از حکومت های جهان در این است که ضریب هوشی شان از ضریب هوشی مردم پایین تر است .
    کسانی که راه حل هایی برای مشکلات بشریت عرضه می کنند معمولا از حل مشکلات کوچکشان عاجزند .
    آدم های سر به زیر حتما در چاله نخواهند افتاد ، اما هیچ گاه هم آسمان آبی را نخواهند دید .
    هنر هیچ ربطی با اخلاق ندارد . اگر چنین نبود مردم این همه به هنر علاقه مند نمی شدند .
    از کسانی که احمقانه صادقند بیشتر بدم می آید تا کسانی که دروغ های قشنگ می گویند .
    وقتی با آدم های مشهور روبرو می شوم ، یقین می کنم که آدم های بزرگ شایعه اند.
    به دست آوردن تجربه های بزرگ معمولا منجر به از دست دادن زندگی عادی می شود .
    می گویند چرا دائما تغییر می کنی ، می گویم شما چرا دائما تغییر نمی کنید ؟
    روی آدم های منظم می شود حساب کرد ، اما نمی شود آنها را تحمل کرد .
    من بعضی از دوستانم را از حقیقت بیشتر دوست دارم .
    متوسط بودن ؟! یا بزرگ باش یا بمیر !
    انسان ها ممکن است که با شادی به هم نزدیک شوند ولی با درد در هم فرو می روند .
    همیشه غمگینانه ترین لحظات را عزیزترین کسانمان به ما هدیه می کنند .
    در سفیدی چشمانت تمام رنگها را تجربه کردم ، تا به سیاهی رسیدم.
    مغزم بر روی شعله های دلم که برای قلبم می سوخت ، کباب شد.
    حیف که گرسنگی شکم با کلمات شیرین برطرف نمی شود .
    ننگ است که روشنایی دیدگان در ظلمات اندیشه غرق شود.
    مهربانی را در کودکی یافتم که آبنباتش را به دریاچه نمک انداخت تا شیرین شود
    انقدر برای غربت تک دانه موی سفیدم غصه خوردم که تمام موهایم سفید شد
    بیچاره آن خروسی که با صدای ساعت شماطه دار از خواب برمی خیزد
    خوش به حال آن موجود راحتی ،که شیطان برایش درد دل می کند .
    سالهاست که کاممان را با حقیقت های تلخ شیرین می کنیم .
    زن شکسته ترین و خمیده ترین ، ایستاده دنیا است
    بخاطر افکار فسیل واری که داشت, جشنواره فسیلی راه انداخت.
    آنقدر فکرش دست نخورده ماند, که کارتونک بست.
    بخاطر افکار عتیقه ای که داشت, مغزش را به موزه سپرد.
    مغز کوچکش در فضای جمجمه اش, لق میزند.
    طفلک ستاره خجالتی چشمکی زد و فرار کرد.
    زندگی ریسمانی است که از آن تا آنجا که توان داری بالا می‌روی.
    وقتی که خورشید مات و مبهوت به زیبایی ماه می نگرد ، شب میشود.
    زمستانها از بینی خورشید قندیل نور آویزان میشود .
    عشق و مرگ دو مفهومی هستند که اولی انسان را به آسمان ها می فرستد و دومی به زیر زمین.
    اگر واحد پول شاخه نور بود ، بانکها چه نورانی می شدند.
    در میهمانی شبانه‌ام، ماه ساقی، خودکارم پیاله و کاغذم تا خرخره نور می‌نوشد.
    چراغ راهنما از بس که چشمک زد، مژه هایش ریخت.
    تا دو کلمه حرف حساب زدم، چرتکه لبخند زد!
    وقتی بچه را از شیر گرفتند، عاشق بستنی شد.
    وقتی بهمن سقوط می کنه، اسفند بالا می ره!
    لامپ از ذوق روشن شدن سوخت.
    اگر درخت نبود، هیچ‌کس نمی‌توانست چوب لای چرخ دیگری بگذارد.
    بیدمجنون، بهترین چوبه‌دار برای شکست‌خورده در عشق است
    عاشق دلشکسته، همیشه زیر درخت بیدمجنون می‌نشیند.
    درودگر عاشق‌پیشه، دنبال درخت بیدمجنون می‌گردد.
    بهترین زغال، از درخت روسیاه به‌دست می‌آید.
    یک عمر سرپاایستادن، درخت را ازپامی‌اندازد.
    هیچ درختی، به درختان دیگر تنه‌نمی‌زند.
    درخت، تنها در برابر باد سرخم‌می‌کند
    برای اینکه صدای شکستن دلش شنیده نشود با صدای بلند می خندد.
    آنقدر تنهایی را دوست داشت که از سایه خودش هم بیزار بود.
    برای اینکه عشقش را از قلبش پاک کند، قلبش را فرمت کرد.
    خورشید عشق هم نتوانست قلب یخی او را گرم کند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • یادم باشد (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:31 عصر)


    یادم باشد : حرفی نزنم که دلی بلرزد و خطی ننویسم که کسی را آزار دهد ،

    یادم باشد : که روز و روزگار خوش است و تنها دل من است که دل نیست ،

    یادم باشد : جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم ،

    یادم باشد : باید در برابر فریاد ها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم ،

    یادم باشد : از چشمه ، درس خروش بگیرم و از آسمان ، درس پاک زیستن،

    یادم باشد سنگ خیلی تنهاست، باید با او هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ،

    یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام نه برای تکرار اشتباهات گذشته !

    یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه

    می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم ...

    یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردی که از سازش عشق می بارد به

    اسرار عشق پی برد و زنده شد !

    یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کسی فقط به دست خودش باز می شود ،

    یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم ...

    و یادمان باشد هیچگاه از راستی نترسیم !


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • وصیت نامه (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:31 عصر)

    مرگ اشارتی ست بر حیاتی دیگر
    رهایی از چهار دیوار جسم
    و
    پرواز در بیکران ابدیت
    رهایی از محدویت ماده
    و
    انحلال در اصالت روح
    آری مرگ را زایشی دگر است
    اشارتی به جاودانگی روح
     
    زمانی که مردم
    بدانید که لحظه ی آفرینش من
    زمان نو به نو شدنم فرا رسیده است
    بر شماست که تولدم را جشن بگیرید
    زندگی من به تمامی غریب می نموده
    اکنون گریه و فغان نمی خواهم
    به پاس این آزادی
    قفسم را به آتش بکشید
    خاکسترم را به باد دهید
    تا شاید آزادی را به تصویر کشد
    هیچ گاه آرزوی مزاری نکردم
    تا محل دسته گل های عزاداری باشد که
    برای گریه خویش محلی می جوید و بهانه ای
    بی مزاریم مزاری خواهد بود
    برای برگ های خزان پاییزی
    چرا که من نه در رویش و زایش بهاری
    بل در خزان پاییزی به سراغتان خواهم آمد
    در غروب غم انگیز روزی
    از پنجره ای باز بر شما لبخند خواهم زد
    و
    تو که همیشه قلبم مخاطبت بوده
    در خزانی دیگر
    به من خواهی پیوست
    زمانی که زوزه ی بادها
    صدای مرا به تو خواهد رساند
     
    آری مرگ من اشارت نوید خواهد بود
    چهره ی من به پهنای تمام زندگیم عبوس ماند و گریست
    ولی مرگم چهره ای از نو خواهد آفرید
     
    زندگی ام کوششی بود بنا شده بر تفاوت ها
    تفاوت هایی که جز از یک راه نمی گذشت:
    " عشق"
    و
    تو ای هم آواز من
    زمانی که نسیمی وزیدن گیرد
    و چهره ات را نوازش دهد
    بدان که روح سرگردان من است
    در تلاش هم صحبتی با تو
    من در چهار فصل فصول با تو خواهم بود
    اما زمان پیوند تو به من
    فصل خزان خواهد بود
    این را به خاطر بسپار!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کاریکلماتور (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:30 عصر)


    قناعت را باید از سفره هفت سین یاد گرفت که سالهاست تعداد سین هایش تغییر نکرده است
    خساست را از چشمش یاد گرفته بود که هر چقدر به آن نور می تاباند ، تنگ تر می شد
    آدم ها وقتی به آسمان خوشبین بودند هواپیما ساختند و وقتی بدبین شدند چترنجات را
    کسی که خود را به نور ماه راضی کند ، نور خورشید کورش خواهد کرد
    تجربه ، تنها معلمی است که اول امتحان می گیرد و بعد درس می دهد
    از دودلی خسته شده بودم ، یکی از آنها را برای زاپاس کنار گذاشتم
    مگسهای قرن 21 ، غذایشان را از زباله های اتمی تامین می کنند
    گاهی موقع راه رفتن فراموش می کنم که دارم می روم یا می آیم
    برای اینکه حرف های بزرگ بزنم ، همیشه آنها را متر می کنم
    با مخالفت باد ، رضایت بادبادک برای پرواز جلب می شود
    در انتخاب واحد زندگی ، دروغ پیش نیاز همه درسهاست
    بهترین جا برای تبعید زنبوران مجرم ، گلهای قالی است
    برای تفسیر لحظه ، ثانیه شمار را متوقف کرد
    دلم تنگ می شود ، آن را قالب کفاشی می زنم
    درخت باردار با خوردن سنگ ، فارغ شد
    وقتی دلم می گیرد ، دیگر ول نمی کند
    سیب زمینی خاکی ترین میوه هاست
    قلم زلزله نگار اندیشه است
    در را به روی افکارم محکم بستم .
    افکارم را پشت دیوار قاب عکس پنهان کردم
    افکارم مرا دنبال می کند حتی در خواب
    افکارم را در سکوت زندانی کردم
    افکارم را در لابلای کاغذها گم کردم
    افکارم بر خلاف من حرکت می کنند
    تعصبم خودکشی کرد ، تا من راحتر فکر کنم
    هنگامی که تعصب مرد افکارم یک صدا شدند
    در روز سالگرد تعصب ، افکارم کروات مشکی زده بود
    گل تشنه بر مزار آب می روید .
    آرزوی نداشته بر باد نمی رود .
    گوش خسته عاشق خداحافظی است .
    شب به روشنی روز غروب می کند .
    گوش خسته عاشق خداحافظی است .
    پرنده گربه را سر به هوا می کند .
    قطرات باران در آغوش هم آب می شوند .
    عمر پائیز صرف پرپر کردن گلها می شود .
    آینه یک تنه در مقابل همه ایستادگی می کند .
    زندگی بدون آب از گلوی ماهی پائین نمی رود .
    درخت از نردبان چوبی ساخته نشده بالا می رود .
    اگر مرگ نباشد تعداد خودکشی سر به فلک می زند .
    به عقیده گربه خوشمزه ترین میوه درخت پرنده است .
    لحظات گذران ، زنگوله قلب را به صدا در می آورند .
    مطالعه د رگورستان احتیاج به ورق زدن سنگ قبرها ندارد .
    قطره باران در مرکز دایره ای که روی آب ترسیم میکند ناپدید می شود .
    با دسته گلی به شادابی حاصل جمع شکوفه های بهاری به استقبالت می شتابم .
    پرنده غمگین آوازی می خواند که شکوفه شاداب بهاری به یاد گل پرپر شده می افتد .
    یک عمر منتظر تولد مرگم می مانم.
    سر همه پادشاهان کلاه گذاشته اند.
    بخاطر احترام مجبور به کلاهبرداری شدم.
    نظامی ها وقت رفتن هم سلام می دهند.
    زندگی در جشن تولد مرگ شرکت نمی کند.
    آدم بی اراده کشیدن خجالت را هم نمی تواند ترک کند.
    قوهء جاذبه زمین با سرعت همسفر پرنده تیر خورده می شود .
    آنقدر کم غذا می خورد که انگل ها از دستش شکایت کردند.
    قوهء جاذبه زمین انتظار سقوط بلند پروازی ها را می کشد .
    آنقدر دگراندیش بود که مغزش افکار خودی را نابود می کرد.
    آنقدر دل همه را می سوزاند که آتش نشانی از دستش شکایت کرد.
    قوه جاذبه زمین با سرعت سقوط ، سر در پی میوه رسیده می گذارد .
    وقتی پائیز از درخت بالا می رود بهار از این شاخه به آن شاخه می پرد .

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گروه 99 (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:30 عصر)

    پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .
    روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

    پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش1 می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .
    پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

    پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟
    نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست .
    پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

    آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . 99 سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .
    آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .

    تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد .
    پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید .
    نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درامد . اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند . 

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • چشم (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:29 عصر)

    چشم یک روز گفت "من در آن سوی این دره ها کوهی را میبینم که از مه پوشیده است این زیبا نیست؟"
    گوش لحظه ای خوب گوش داد سپس گفت "پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم"
    آنگاه دست درآمد وگفت "من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم من کوهی نمی یابم."
    بینی گفت "کوهی در کار نیست من او را نمی بویم."
    آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره  وهم شگفت چشم گرم گفت وگو شدند و گفتند"این چشم یک جای کارش خراب است."

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بهشت و جهنم (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:28 عصر)

      فردی از پروردگار در خواست کرد
      تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد
      خداوند  پذیرفت
      او را وارد اتاقی نمود
      که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند
      همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند
      هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید
      ولی  دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود
      به طوری که نمی توانستند
      قاشق را به دهانشان برسانند
      عذاب آنها وحشتناک بود !
      آنگاه خداوند گفت :
       اکنون بهشت را به تو نشان  می دهم
       او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد
       دیگ غذا ...
      جمعی از مردم ...
      همان قاشقهای دسته بلند ...
      ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند
      آن مرد گفت : نمی فهمم !!!
      چرا مردم اینجا شادند
      در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟
      با آنکه همه  چیزشان  یکسان  است؟
      خداوند تبسمی کرد و گفت :
      خیلی  ساده  است
      در اینجا آنها  یاد  گرفته اند  که
      یکدیگر  را تغذیه  کنند
      هر کسی  با  قاشقش  غذا در دهان  دیگری  می گذارد
      چون  ایمان  دارد  که
      کسی  هست  که  در دهانش  غذایی  بگذارد

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تشویش (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:27 عصر)

    خدایا !
    در آستانه کار خطیری قرار دارم
    با این که تلاش کرده ام
    اما قلبم آکنده از بیم است .
    نگرانی ،باختن نیمی از نبرد است ،
    تشویش ، نیروی ذهن را می سوزاند
    و این گونه نمی توان مفید بود .
    خدایا !
    یاریم ده تا مشوش نباشم
    و نجوا کنم :
    زورق من کوچک است
    خدایا ، به تو توکل می کنم
    و همه چیز خوب پیش می رود .
    خدایا ، به تو  اعتماد میکنم
    و همه چیز خوب پیش خواهد رفت.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شرم (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:27 عصر)

    خدایا!
    من هر روز گناه کارت را ببخش
    خدایا چطور بر من خشم نمی گیری؟ صبر تو کاسه صبر مرا لبریز کرد!
    خشم تو در کجای این عالم خاکی پنهان شده؟
    خدایا!یاد زیبایت را از خاطرم مگیر
    عشق عالم گیرت را از این بنده حقیرت دریغ نکن
    خدایا! شرمم می‌آید که مرا می خوانی و من رو بر می‌گردانم
    خدایا! شرمم می‌آید که پاکی را از یاد برده ام
    خدایا! شرمم می‌آید که عشق تو فراموشم شده
    خدایا! یادت را از خاطرم دور مکن
    می دانم که مستی ام و هشیاریم از اراده توست،می دانم که خواب و بیداریم از اراده توست
    مهری که بر گوش و چشمم زدی باز کن
    دلم بسته تر از هر روز، غرق در دنیای هوس، عشق تو را به یاد نمی آورد
    می دانم که اینجایی، می دانم که دوستم داری
    می دانم که نزدیک تری به من، از خودم
    خدایا پرده از رویم بردار تا عشقت وجودم را شعله ور کند
    دلم طاقت دوری از تو را ندارد، خدایا می دانم که مرا نگاه میکنی! توانم بده تا نگاهت کنم

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 94 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 166019 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •