بمن گفت :
بیا !
بمن گفت:
بمان !
بمن گفت:
بخند !
بمن گفت:
بمیر !!!!
آمدم ، ماندم ، خندیدم ، مُردم.
|
خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم.
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم.
تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم.
تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم.
تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی.
خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی.
|
تا حدود زیادی شما همانی هستید که فکر میکنید و میتوانید آنچه را که فکر میکنید از عهده شما ساخته نیست انجام دهید، این طرز فکر شماست که شما را به عرش میرساند و یا در غیر این صورت در دریای نومیدی غرق میسازدپ.
این تصویر ذهنی است که به شما شادی یا غم، موقعیت، یا شکست، خوشبختی و یا درد و رنج حکم میدهد.
تصویر ذهنی شما میتواند به شما کمک کند تا آنچه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام دهید، میتواند به شما کمک کند تا از زندگی خود لذت ببرید، میتواند اسباب اعتماد به نفس و اطمینان به کار و فعالیت هایی باشد که شما برای زمان فراغت خود انتخاب میکنید، مصمم بر شاد زیستن شوید، از روی خیرخواهی به ارزیابی خودتان بپردازید، بهترین و طلاییترین لحظات زندگی را در ذهن مجسم کنید و با توجه به واقعیتها، نه خیالات واهی، بلکه براساس تصویر مثبت که از واقعیات زندگی دارید، این تصویر خوشایند از خویش را تقویت کنید.
اشخاصی که در سالهای شکلگیری شخصیتشان طوری تربیت شدهاند که میتوانند بدون کمترین تلاش از تصویر ذهنی مثبت برخوردار باشند بهتر از سایرین با کمی تلاش و درک موضوع میتوانند تصویر ذهنی خود را بهتر کنند و موفقیت را در آغوش بکشند.
با تکرار و مداومت و با در نظر گرفتن صادقانه محدودیتها، تصویر ذهنی بهبود یافته و عزت نفس به وجود میآید.
این دو توصیه را حداقل برای چند روز به کار ببندید اگر بد بود، دیگر به آن عمل نکنید:
۱ - برای هر روز خود هدفی در نظر بگیرید.
۲ - هرگز و هرگز زندگی را طلاق ندهید.
داستان جالبی شنیدهام که برای شما نیز میگویم:
در سالن آرایشگاه مردانهای چند آقا با هم از ماشینشان صحبت میکردند. یکی از آنها میگوید: ماشین شورلت خوبی دارم، شصت و چهار هزار کیلومتر کار کرده و آخ نگفته، دوست او گفت:
ماشین من هفتاد هزار کیلومتر کار کرده و هر بیست کیلومتر روغن آن را عوض میکنم و خلاصه هر کدام اطلاعات بسیار دقیق و فنی ارایه میکردند و همان موقع پیرمرد صاحب سالن گفت: کدام یک از شما همین قدر مواظب روح خودتان هم هستید؟!
کدام یک از شما از تصویر ذهنی خود چیزی میداند؟ همه ما ظاهراً انسانهای مرتب و خوش لباسی هستیم به آرایشگاه میرویم و روغن ماشینهایمان را به طور مرتب عوض میکنیم.
اما کدام یک از ما هر روز هدفهای مثبت و اندیشههای قشنگ خودمان را مرور میکنیم؟ و هر روز را با یک ایده و هدف نو آغاز میکنیم.
جرج برنارد شاو، زمانی خوانندگان آثارش را به تمیز نگه داشتن روانشان توصیه میکرد. به اعتقاد او روان انسان همانند پنجرهای است که انسان از پشت آن زندگی و محیط اطرافش را تماشا میکند.
نکتهٔ مهم اینجاست که بسیاری از ما، از اتومبیل خودمان، وسایل خانه و طلاهایمان بهتر و بیشتر از تصاویر ذهنیمان نگهداری میکنیم، تصویر ذهنی خود را جایی گم میکنیم و همراه آن انگیزه خوشبخت شدن را از دست میدهیم. مواظب خودمان و روحمان و اندیشههای قشنگمان باشیم. نگذاریم که هیچ باد مخالفی ابرهای سیاه را روبهروی پنجره ذهنمان بیاورد.
|
|
" هافتون " ، پیرمرد ساده دلی بود که در یکی از شهرهای کوچک سوئد ، نانوایی داشت ، اما درآمدش آنقدر نبود که شکم هشت سرعائله اش را سیر کند ، بنا براین هر روز دنبال راه چاره ای می گشت ... تا یک روز جوان دانشجویی اتفاق گذرش به آن شهر کوچک افتاد و چون پولی به همراه نداشت ، به این فکر افتاد تا حقه ای بزند و یکی ، دو روز در آن شهر بخورد و بخوابد و بعد هم پولی به چنگ بیاورد و سپس از آنجا برود .
او با کمی پرس و جو فهمید که " هافتون " همان پیرمرد ساده لوحی است که او دنبالش می گردد ، به همین دلیل به سراغ پیرمرد رفت و گفت : من مالک پنج شهر در سوئد هستم ، اگر تو سه روز از من پذیرایی کنی ، من بنچاق مالکیت استکهلم - مرکز و پایتخت سوئد - را به تو می دهم .
" هافتون " هم که خیلی ساده دل بود حرف جوان را پذیرفت و به این ترتیب پس از سه روز پذیرایی ، درآمد یک هفته اش را نیز به او داد و جوان دانشجو در عوض روی تکه ای کاغذ نوشت : من گواهی می دهم که تو مالک استکهلم هستی و آن را به پیرمرد داد .
از فردای آن روز " هافتون " در تلاش بود که یک روز به استکهلم برود و پایتخت سوئد را به کسی بفروشد و برگردد ، اما گرفتاری ها باعث شد که " هافتون " هشت سال بعد به شهر استکهلم برود . در این مدت در زندگی دانشجوی جوان نیز اتفاقات زیادی رخ داد .
" هافتون " پس از چند روز به استکهلم رسید و از بدو ورود حرفش را به مردم زد ، اما شهروندان می خندیدند و او را مسخره می کردند . لذا " هافتون " تصمیم گرفت به دیدن شهردار استکهلم برود و این کار را با هر سختی که بود انجام داد ... اما همین که پا داخل اتاق شهردار گذاشت دانشجوی جوان هشت سال قبل را - که در طول هشت سال شانس با او یار و شهردار استکهلم شده بود - شناخت و البته که رنگ آقای شهردار نیز پرید !
*****
وقتی " هافتون " به شهر کوچکشان برگشت ، هیچ کس حرف او را باور نمی کرد که مدعی بود بنچاق استکهلم را به شهردار استکهلم ، ۸۰ هزار کرون فروخته است !
|
|
|
|
ای یگانه! ای بی همتا!
ای شنونده بر سکوت من!
ای آنکه در کائنات بزرگ خود بر انسانی همچون من دستور سجده داده ای!
ای خدا! ای خدای مهربانی! ای خدای خوبی!
ای خدای ارزن و گندم! ای دهنده نعمت آب!
ای نقاش جهان و فلک! ای زنده کننده جان و روح بیمار من!
ای خالق عقل و کمال! ای خدای بزرگ! ای رحمان! ای رحیم!
تو را قسم به شب پر ستاره، تو را قسم به دل پاره پاره، تو را قسم به شهاب گریزان، تو را قسم به لحظه های برگ ریزان، تو را قسم به نگاه معصوم کودک، تو را قسم به شکوه باز شدن غنچه های پر امید، تو را قسم به اشک توبه، تو را قسم به ستاره های دل انگیز، تو را قسم به دعای مادر!
چنان ذکرت را بر زبانم جاری کن که حتی در بستر بیماری و در زمان گفتن هر آنچه که نمی دانم، فقط نام تو بر زبانم باشد بگذار چنان در روح و افکارم رخنه کنی که هیچ تارو پودی از من بدون تو شکوفا نگردد. چنان در درون روحم باش تا هر گام و حرکتی از من بوی خدا بدهد
|
|