سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

من خوب بازی می‌کنم (شنبه 86/7/14 ساعت 3:44 عصر)


پسر همیشه تمرین می کرد همیشه تلاش می کرد بهترین بازی رو توی تیم فوتبال ارائه بده اما مربی همیشه این فرصت رو از اون می گرفت و در زمان مسابقه ها همیشه روی نیمکت ذخیره ها می نشست و بازی رو از اونجا تماشا می کرد اما هیچ وقت نا امید نمی شد.
در این میان تیم برای مسابقه شهرهای مختلف می رفت اما او همچنان نیمکت نشین بود و در این بین مادر همیشه در تمام مسابقات او شرکت می کرد و تیم پسرش را تشویق می کرد ولو انکه او در آن تیم بازی نمی کرد.

ماهها گذشت و پسر به تمرینات خود ادامه داد و در مسابقات شرکت نمی کرد و مادر نیز همیشه در سکوی تماشاچی ها تیم را تشویق میکرد و بعد از بازی پسر خود را تشویق به ادامه تمرین وبهتر شدن می کرد.
پس از گذشت چند ماه مادر فوت کرد و پسر تنها حامی خود را از دست داد و به همین خاطر از تیم خود جدا شد و از بین آنها رفت.
چند ماه بعد مسابقه مهمی بین تیم سابق پسر با یک باشگاه بزرگ دیگر در حال برگزاری بود و تیم پسر دچار بحران شدیدی شده بود و با چند گل خورده در حال شکست قطعی بود و همه به این باور رسیده بودند که تیم مقابل پیروز میدان است.

در این میان پسر وارد استادیوم شد و به سوی مربی رفت اگر شما باختید که چیزی را ازدست ندادید پس حداقل بگذارید من هم بازی کنم شاید بتوانم امتیازی را برای تیم بیاورم اما مربی به هیچ عنوان قبول نمی کرد اما با اصرار پسر بالاخره مربی حاضر به انجام این تعویض شد
پسر در عین ناباوری تماشاچییان وارد زمین شد و هیچ کس وی رانمی شناخت اما پسر آنچنان بازی کرد که همه مردم متعجب مانده بودند. با وجود این پسر در ترکیب تیم پسر باعث شد نتیجه مسابقه عوض شود و با زدن 2 گل تیم پسر برنده از بازی بیرون بیاید و پسر به عنوان بازیکن برتر میدان شناخته شود.

مربی بعد از مسابقه از پسر پرسید چه انگیزه ای باعث شد که تو اینچنین اصرار به بازی کردن بکنی و به این زیبایی بازی کنی.
پسر گفت: همیشه مادرم در استادیوم من را تشویق می کرد در حالی که او نابینا بود و این اولین باری بود که می توانست بازی من را بیند و می خواستم ببیند که پسرش چه زیبا بازی می کند.

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مادری منتظر است (شنبه 86/7/14 ساعت 3:43 عصر)


    جان تاد، در خانواده‌ای پر اولاد به دنیا آمد. خانواده او بعدها به دهکده دیگری رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود که پدر و مادرش مردند.
    قرار شد که یک عمه عزیز و دوست داشتنی سرپرستی جان را به عهده بگیرد. عمه یک اسب ویک خدمتکار به اسم سزار فرستاد تاجان را که آن موقع شش سال بیشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعی که داشتند به خانه عمه می‌رفتند، این گفتگو بین جان و سزار صورت گرفت:
     
    جان: او آنجاست
    سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.
    جان: زندگی کردن با او خوب است؟
    سزار: پسرم تو در دامان پر مهری بزرگ خواهی شد.
    جان: او مرا دوست خواهد داشت؟
    سزار: آه، او دریا دل است.
    جان: او به من اتاق می‌دهد؟می‌گذارد برای خودم توله سگ بیاورم؟                  
    سزار: او همه کارها را جور کرده است.پسرم! فکر می‌کنم کاری کرده که حیرت کنی.
    جان: یعنی قبل از این که برسیم نمی‌خوابد؟
    سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بیدار می‌ماند. وقتی از این جنگل بیرون برویم، خواهی دید که توی پنجره شمع روشن کرده است.
    و راستی هم وقتی که به خانه نزدیک شدند، جان دید که در پنجره شمعی می‌سوزد و عمه در آستانه در خانه ایستاده است. وقتی که با خجالت نزدیک شد، عمه جلو آمد، او را بوسید و گفت: «به خانه خوش آمدی!»
    جان تاد در خانه عمه‌اش بزرگ شد. او بعدها وزیر عالیقدری شد. عمه‌اش در واقع مادر او بود.
    او به جان خانه دومی داده بود.
    سالها بعد عمه جان برایش نامه نوشت و گفت که مرگش نزدیک است. دلش می‌خواست بداند جان در این باره چه فکر می‌کند. این چیزی است که جان تاد در جواب عمه‌اش نوشته است:
     
    « عمه عزیزم! سالها قبل خانه مرگ را  ترک کردم، در حالیکه نمی‌دانستم کجا می‌روم و یا اصلا کسی به فکرم هست یا عمرم به سر رسیده است. راه طولانی بود، ولی خدمتکار دلداریم می‌داد. بالاخره من به آغوش گرم شما و یک خانه جدید رسیدم. آنجا کسی در انتظارم بود و من احساس امنیت کردم. همه این چیزها را شما به من دادید.
     
    حالا نوبت شما شده است. دارم برای شما می‌نویسم که بدانید کسی آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و کسی منتظر شماست.»

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • لبه پرتگاه (شنبه 86/7/14 ساعت 3:43 عصر)

    وقتی خداوند شما را به لبه پرتگاهی هدایت کرد، کاملا به او اعتماد کنید.
    چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد:
    او شما را می‌گیرد اگر بیفتید یا اینکه یادتان می‌دهد چگونه پرواز کنید.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خودت باش فقط خودت (شنبه 86/7/14 ساعت 3:42 عصر)

    گلهای سرخ به این زیبایی میشکفند چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفر های آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته می شوند چرا که درباره ی دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است. همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش میروند. چرا که هیچ کس سعی ندارد با کسی رقابت کند کسی سعی ندارد به لباس دیگری درآید.
    فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزه ی گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمیتوانی  چیز دیگر باشی. همه ی تلاشها بیهوده است . تو باید فقط خودت باشی.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تو تصادفا اینجا نیستی (شنبه 86/7/14 ساعت 3:42 عصر)

    هر انسانی با سرنوشتی مشخص به این دنیا قدم میگذارد.
    او وظیفه ای دارد که باید ادا کند پیامی که باید ابلاغ شود کاری که باید تکمیل گردد.
    تو تصادفا اینجا نیستی،بلکه به طور هدفمندی اینجا هستی.
    در پس وجود تو منظوری نهفته است.
    کل هستی برآن است که کاری را از طریق تو به انجام برساند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دستان نیایشگر (شنبه 86/7/14 ساعت 3:41 عصر)


    در قرن 15 یک خانواده هجده اولاده در دهکده کوچکی در آلمان  زندگی می‌کرد. دو برادر، علی رغم وضعیت مایوس‌کننده خانواده یک رویای مشترک داشتند و آن ادامه تحصیل در دانشکده هنر های زیبا بود . اما آنها خوب می دانستندکه وضعیت نابسامان اقتصادی خانواده هرگز اجاره چنین کاری را به آنها نخواهد داد.

    آن دو سرانجام راه حلی برای تحقق رویای مشترک خود پیدا کردند. به این ترتیب که قرار گذاشتند شیر یا خط کنند. بازنده در معادن دهکده مشغول به کار شود و هزینه تحصیلی برادر دیگر پس از پایان تحصیلات با فروختن آثار هنری و یا با کار کردن در همان معادن ، هزینه تحصیلی برادر دیگر را پرداخت کند.

    به این ترتیب یکی از برادران عازم تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا و برادر دیگر عازم کار در معادن خطرناک شد . پس از چهار سال هنرمند جوان به دهکده و کانون گرم خانواده بازگشت . استقبال خوبی از او به عمل آوردند ومجلس شامی به همین مناسبت بر پا شد . برادر هنرمند وسط شام از صندلی خود برخاست تا از ایثارگری و از خود گذشتگی برادر محبوب خود تشکر و قدردانی کند. برادر هنرمند این گونه گفتار خود را به پایان رساند. و حالا آلبرت عزیز نوبت توست . حالا دیگر می توانی به دانشگاه بروی و به آرزوی خود تحقق بخشی. من نیز حمایتت خواهم کرد.
    آلبرت در جای خود نشسته بود وبه آرامی می گریست . او در حالی که سرش را تکان می داد به گریه گفت (( نه...نه ...نه!))

    آلبرت از جای خود برخاست و اشک هایش را پاک کرد . او نگاهی به میز دراز شام انداخت ، سپس دست هایش را جلو آورد و به نرمی گفت : نه برادر دیگر خیلی دیر شده نگاه کن ... نگاه کن ببین چهار سال کار طاقت فرسا در معادن چه بر سر من آورده است! هریک از انگشتانم حداقل یک بار شکسته ، آرتروز دستهایم به قدری شدید است که حتی قادربه  برداشتن یک استکان سبک هم نیستم چه رسد به این که قلم مویی بر دارم وکار ظریف هنری انجام دهم ، نه برادر دیگر خیلی دیر شده!

    پس آنگاه روزی آلبرخت دورو  برای ادای احترام و قدردانی از فداکاری و از خود گذشتگی برادرش آلبرت ، با دقت وکوشش بسیار اقدام به کشیدن نقاشی دو دست رنج آلود برادرش کرد، دو دستی که کف آنها به هم نزدیک و انگشتان کج و کوله آن رو به بالا بود آلبرخت دورو نام این اثر ارزنده را به سادگی دستان گذاشت ، اما مردم جهان در کمال سخاوت شاهکار او را به خاطر سپاس عاشقانه اش (( دستان در حال نیایش)) نامیدند.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • چشم مادر (شنبه 86/7/14 ساعت 3:41 عصر)


    مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود  دم در مدرسه که  منو با  به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
    کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...
    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟اون هیچ جوابی نداد....
    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم ،اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
    وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر
    سرش داد زدم  :چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا
    اون به آرامی جواب داد :اوه  خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر  ناپدید شد .
    یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه 
    ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

    بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتن که اون مرده
    اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من
    ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت  اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا  ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم 
    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم 
    بنابراین مال خودم رو دادم به تو
    برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من  دنیای جدید رو بطور کامل ببینه 
    با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تو می‌آیی (شنبه 86/7/14 ساعت 3:39 عصر)


    بوی بهار را با تمام وجود حس می کنم. روبه روی قاب عکس ات می نشینم و سین های سفره را دوباره می شمارم:
    ساعت های بی تو بودنم،
    سال های چشم انتظاری ام،
     سبزی بهارهای رفته،
    سرخی روی چفیه و پلاک ات با انگشتری سبزرنگت و صفحات سفید دفترچه خاطراتت که نیمه تمام برایم آوردند و گفتند که تو دیگر نمی آیی،
     اما نه!! سین هفتم را سالی که در پیش رو داریم، می شمارم و همانند سال های پیش به خود امید می دهم که امسال، سال آخر است و تو می آیی.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شخم (شنبه 86/7/14 ساعت 3:38 عصر)


    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
    تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
    پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 
    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
    من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
    من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
    دوستدار تو پدر
    پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

    4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
    پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
    پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شکست (شنبه 86/7/14 ساعت 3:38 عصر)

    خدایا!
    به رغم تمامی تلاش هایم
    شکست خورده ام .
    نیازمند آن نیرو ، شهامت و ایمانی هستم
    تا دریابم که  در هر چه روی می دهد
    رحمت تو نهفته است.
    مرا خردی بخش
    که شکست را توقف نداند
    وآن را نردبانی برای فراز به اوج ببیند
    تا دریابم ،‌ راه موفقیت من را
    شکست های بی شمار هموار می کند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   31   32   33   34   35   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 224 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 166149 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •