سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

شاخ و برگ (شنبه 86/7/14 ساعت 3:37 عصر)


یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نگاه (شنبه 86/7/14 ساعت 3:37 عصر)

    آن روز صبح ایستگاه اتوبوس مملو از جمعیت بود. به زحمت سوار اتوبوس شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. پیرمردی که سرپا ایستاده بود با حالتی خاص به من نگاه کرد و سرش را به معنی تاسف تکان داد. بی اهمیت به نگاه او مشغول خواندن روزنامه شدم.
     آن شب قرار بود که با مادر و خواهرم به خواستگاری یکی از خانم های همکارم برویم.با یک سبد گل بزرگ به آنجا رفتیم. تمام مدتی که آنجا بودیم از خجالت سرم را بالا نیاوردم .پدر آن خانواده با دیدن من سرش را به حالت تاسف تکان داد، درست به همان شکلی که در اتوبوس انجام داده بود

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نان (شنبه 86/7/14 ساعت 3:36 عصر)


    کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
    و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند
     
    پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند . بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه  هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: ((کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد .
     
    این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
     
    یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
     
    آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت:
     
     مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .))
     
    وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری  برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
     
    هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
    و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ناگفته ها (شنبه 86/7/14 ساعت 3:36 عصر)

    خدا تنها معشوقی است که عاشقانی دارد که هیچ یک از بودن دیگری ناراضی نیست و هیچگاه یکی از آنها معشوقش را تنها برای خود نمی خواهد 
     
    وقتی به آسمون نگاه میکنی، دوست داری کدوم ستاره مال تو باشه؟ به اونی که کم نور تره قانع باش چون اونی که پر نور تره را، همه نگاه میکنن!! 
     
    کویر همیشه تنهاست پس تو باران باش و بر کویر ببار 
     
     
    کاش کوچیک بودیم............
    وقتی کوچیک بودیم دلمون بزرگ بود ولی حالا که بزرگ شدیم بیشتر دلتنگیم. کاش کوچیک می موندیم تا حرفامونو از نگاهمون بفهمن نه حالا که بزرگ شدیم و فریاد که می زنیم باز کسی حرفامونو نمی فهمه

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • موفقیت (شنبه 86/7/14 ساعت 3:35 عصر)


    نخستین کلید آن است که بدانید چگونه با یاس و دلسردی مبارزه کنید.      
    دومین کلید آن است که از پاسخ منفی نهراسید.                       
    سومین کلید آن است که بتوانید فشارهای مالی را تحمل کنید.
    چهارمین کلید این است که به آسایش خاطری که بدست می‌آورید قانع نباشید.
    پنجمین کلید این است که همیشه بیش از آنچه می‌گیرید بدهید.
     
    «قدم نخست: معیارهای خود را بالا ببرید
    قدم دوم: عقاید زیان‌آور را تغییر دهید.
    قدم سوم: شیوه معمول کار را تغییر دهید.»
     
     «اگر فکر می‌کنید شکست می‌خورید و یا پیروز خواهید شد در هر دو صورت درست اندیشیده‌اید.»
     
    «ایجاد روند ها چیزی به جز رهبری نیست.»
     
    «زندگی خود را به صورت شاهکاری بی‌همتا درآورید.»
     
    «آنچه سرنوشت ما را تعیین می‌کند، شرایط زندگی‌مان نیست بلکه تصمیم‌های ماست.»

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ایمان (شنبه 86/7/14 ساعت 3:34 عصر)


    سالها پیش مرد فروشنده ای که از شهر بیرون رفته بود ، پس از بازگشت متوجه شد که در غیاب او خانه و فروشگاه اش آتش گرفته و سوخته و بدین ترتیب تمام دارایی خود را از دست داده بود ، اما او چه کرد. لبخند زد و چشمانش را به سوی آسمان گرفت و گفت:  خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم ؟ روز بعد لوحی را بر ویرانه های خانه و فروشگاهش آویخت که روی آن نوشته بود: 


    فروشگاهم سوخت !
    خانه ام سوخت!
    کالاهایم سوخت!
    اما ایمانم نسوخته است!
    فردا شروع به کار خواهم کرد!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • هدیه (شنبه 86/7/14 ساعت 3:33 عصر)


    خدایا!
    چه هدیه ای می توانم به درگاهت پیشکش کنم ؟
    تمامی هستی و دارایی ام کافی نیست.
    معشوق در قلبم می جوشد
    و از چشمانم می بارد
    حلقه گلی از اشک هایم برایت خواهم آورد
    که هرقطره آن نجوا می کند:
    ((معبودم !
    قلبم از عشق تو شکسته است.
    دربی کران عشقت ، خود را از یاد می برم
    و هیچ می شوم ،هیچ ...))
    الهی شکر، الهی شکر

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ارث (شنبه 86/7/14 ساعت 3:31 عصر)

    بعد از درگذشت بابا و مامان، تصمیم گرفتند همه دارایی های پدری را، برای آنکه کدورتی پیش نیاید،  یکجا بفروشند.
     مراسم سالگرد بابا را در تکیه محل برگزار کردند... با همسایه های روستای پدری خداحافظی کردند... سالهاست وقتی که عید می آید نمی دانند کجا بروند... دلشان هوای روستای پدری می کند... از تمامی خاک روستا فقط یک قطعه به آنها تعلق دارد: قبر بابا و مامان

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دعای مادر (شنبه 86/7/14 ساعت 3:31 عصر)

    امروز دعایت کردم
         و می دانم که خداوند، دعایم را
     مستجاب کرد
              پاسخ خداوند را در دلم
                             احساس کردم
    هر چند او سخن نمی گوید
    من از او برایت ثروت و شهرت
     نخواستم
    می دانم که اینها را نمی خواهی
    از او خواستم گنجهایی بفرستد
    بسیار پایدار و ماندنی
    از او خواستم
    در آغاز هر روز جدید
    پیوسته در کنارت باشد
    از او خواستم به تو سلامتی و
     برکت عطا کند
    و دوستانی که در این راه
     همراهی ات کنند
    از او برایت سعادت خواستم
    در همه چیزهای بزرگ و کوچک
    ولی این به خاطر عشق عظیم خودش بود
    که توانستم این همه برایت دعا کنم

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دستکش (شنبه 86/7/14 ساعت 3:30 عصر)

    جیب های پالتو دختر شش ساله ام  را تمیز میکردم که از هر کدام از آنها یک جفت دستکش پیدا کردم . با علم به این که یک جفت دستکش یرای گرم کردن دستانش کافی است، از او علت همراه داشتن دو جفت دستکش در جیب های پالتویش را جویا شدم. او پاسخ داد : من خیلی وقته که این  کار را میکنم ، مادر . می دونی بعضی از بچه ها بدون دستکش به مدرسه میان و اگه من یه جفت دیگه همراه داشته باشم ، می تونم اونو به یکی از دوستانم بدم تا دستش گرم بشه.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   31   32   33   34   35   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 307 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 166232 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •