سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

عروسک (جمعه 86/7/13 ساعت 5:27 عصر)

مامان! اونو می خوام. اون عروسکه که از همشون قشنگتره.
دخترم، بیا بریم فردا برات می خرم.
فردا حتما می خری مامان؟
مادر هیچ نگفت؛ دست دختر را فشرد و بغض گلویش را فروبرد و به راه افتاد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خدا را شکر (جمعه 86/7/13 ساعت 5:27 عصر)


    خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.
    خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم. این یعنی در میان دوستانم
    بوده ام.
     خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند . این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
    خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
    خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
     خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
    خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
    خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
     خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
    خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم . این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
    خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.
    خداراشکر...خدارا شکر...خدارا شکر

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • فرق دوست معمولی با دوست واقعی (جمعه 86/7/13 ساعت 5:25 عصر)


    دوست معمولی هیچگاه نمیتواند گریه تورا ببیند.
    دوست واقعی شانه هایش از گریه تو تر خواهد بود.

    دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمیداند.
    دوست واقعی شاید تلفن آنها را جایی نوشته باشد.

    دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو میآورد.
    دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تا دیر وقت برای تمیز کردن میماند.

    دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت میشود.
    دوست واقعی میپرسد چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری؟

    دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش کند.
    دوست واقعی سعی در حل آنها میکند.

    دوست معمولی مانند یک مهمان عمل میکندو منتظر میماند تا از او پذیرایی کنی.
    دوست واقعی به سوی یخچال رفته و از خود پذیرایی میکند.

    دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود.
    دوست واقعی میداند که بعد از یک مرافعه دوستی محکمتر میشود.

    دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کرده اند با تو می ماند.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • استعفاء (جمعه 86/7/13 ساعت 5:24 عصر)

    بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می‌دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
    می‌خواهم به یک ساندویچ‌فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
    می‌خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم!
    می‌خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.
    می‌خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
    می‌خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می‌گرفتم، وقتی نمی‌دانستم که چه چیزهایی نمی‌دانم و هیچ اهمیتی هم نمی‌دادم.
    می‌خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.
    می‌خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می‌خواهم که از پیچیدگی‌های دنیا بی‌خبر باشم.
    می‌خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی‌خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
    می‌خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به ...
    این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما.
    من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بی نیاز (جمعه 86/7/13 ساعت 5:23 عصر)


    خدایا از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم و به خاطر فداکاریهای خود بر تو فخر نمی فروشم، آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسرنمودی، همه استعدادهای من، همه قدرتهای من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم.

    خدایا هنگامی که غرش رعد آسای من در بحبوحه طوفان حوادث محو می شد و به کسی نمی رسید، هنگامی که فریاد استغاثه من در میان فحش ها و تهمت ها و دروغ ها ناپدید می شد... تو ای خدای من، ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی و بر قلب خفته ام نورمی تافتی و به استغاثه من لبیک می گفتی.

    تو ای خدای من، در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت نا امیدی دست مرا گرفتی و هدایت کردی. در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی... خدایا تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آیا می دانید؟ (جمعه 86/7/13 ساعت 5:20 عصر)


    1) انسان سالانه بیش از ۱۰ میلیون مرتبه پلک می زند!
    2) خورشید ۳۳۰۳۳۰ مرتبه بزرگتر از زمینه!
    3) یک گالن روغن سوخته، می‌تواند تقریبا یک میلیون گالن آب تمیز را آلوده کند!
    4) ناخن‌های انگشتان دست، تقریبا چهار برابر ناخن‌های پا رشد می‌کنند!
    5) حرف E بیشتر از تمام حروف انگلیسی، در کلمات بکار می‌رود در حالیکه حرف Q کمترین کاربرد را دارد!
    6) خوردن یک عدد سیب اول صبح، بیشتر از یک فنجان قهوه باعث دور شدن خواب آلودگی می‌شود!
    7) دلفین‌ها هم مانند گرگ‌ها هنگام خواب یک چشمشان را باز می‌گذارند!
    8) قدیمی‌ترین آدامسی که جویده شده، متعلق به ۹۰۰۰ سال پیش بوده است!
    9) اسکیمو‌ها هم از یخچال استفاده می‌کنند، منتها برای محافظت غذا در مقابل یخ زدن!
    10) سرعت آب دهانی که هنگام عطسه از دهان شما خارج میشود، حدود ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت است!
    11) ۸ دقیقه و ۱۷ ثانیه طول می‌کشد تا نور خورشید به زمین برسد!
    12) جویدن آدامس هنگام خوردن پیاز، مانع از اشک‌ریزی شما می‌شود!
    13) در تایوان بشقاب‌های گندمی درست می‌شود و افراد بعد از خوردن غذا، بشقابشان را هم می‌خورند!
    14) یک‌چهارم استخوان‌های بدن، در پای او قرار دارد!
    15) اثر لب و زبان هر کس، مانند اثر انگشت او منحصربه‌فرد است!

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • وصیت نامه (پنج شنبه 86/7/12 ساعت 11:25 صبح)

    قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
    بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان دراختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.
    به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
    ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک‌کاری کنند.
    عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
    بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی،گورستان را تماشا کنم.
    کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
    مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
    روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسیاست که زگهواره تا گور دانش بجست.
    دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند.
    درچمنزار خاکم کنید!
    کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.
    شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
    گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
    در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
    از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.
    به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم.
    چون تمام آرزوهایم را به گور می‌برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای جسدم باشد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تله موش (پنج شنبه 86/7/12 ساعت 11:25 صبح)


    موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
    موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .
    اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
    موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است .

    مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.
    میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.

    موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.! او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.
    سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

    در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.
    او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .
    مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
    اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

    روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
    حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

    نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شناخت کلمات (پنج شنبه 86/7/12 ساعت 11:20 صبح)


    سازنده ترین کلمه گذشت است آن را تمرین کن.
    عمیق ترین کلمه عشق است به آن ارج بنه.
    بی رحم ترین کلمه تنفر است از بین ببرش.
    سرکش ترین کلمه هوس است با آن بازی نکن.
    خودخواهانه ترین کلمه من است از آن حذر کن.
    بازدارنده ترین کلمه ترس است با آن مقابله کن.
    سازنده ترین کلمه صبر است برای داشتنش دعا کن.
    روشن ترین کلمه امید است به آن امیدوار باش.
    ضعیف ترین کلمه حسرت است آن را نخور.
    توانا ترین کلمه دانش است آن را فرا گیر.
    سمی ترین کلمه غرور است بشکنش.
    سست ترین کلمه شانس است به آن امیدوار نباش.
    شایع ترین کلمه شهرت است دنبالش نرو.
    حسرت انگیز ترین کلمه حسادت است از آن فاصله بگیر.
    ضروری ترین کلمه تفاهم است آن را ایجاد کن.
    سالم ترین کلمه سلامتی است به آن اهمیت بده.
    اصلی ترین کلمه اطمینان است به آن اعتماد کن.
    بی احساس ترین کلمه بی تفاوتی است مراقب آن باش.
    دوستانه ترین کلمه رفاقت است از آن سواستفاده نکن.
    زیبا ترین کلمه راستی است با آن روراست باش.
    زشت ترین کلمه دورویی است یک رنگ باش.
    ویرانگرترین کلمه تمسخر است دوست داری با تو چنین کنند؟
    موقرترین کلمه احترام است برایش ارزش قایل شو.
    آرام ترین کلمه آرامش است به آن برس.
    قشنگ ترین کلمه خوشرویی است.راز زیبایی در آن نهفته است.
    رساترین کلمه وفاداری است.سرعهدت بمان.
    تنها ترین کلمه گوشه گیری است.بدان که جمع همیشه بهتر از فردبوده.
    محرک ترین کلمه هدفمندی است.زندگی بدون هدف روی آب است.
    وهدفمندترین کلمه موفقیت است.به سوی آن حرکت کن.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • پرواز (پنج شنبه 86/7/12 ساعت 11:20 صبح)


    یکی بود یکی نبود. پسر کوچکی بود که در پرورشگاه زندگی می کرد.
     
    پسرک همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند پرنده ها پرواز کند.
    خیلی سخت بود که بفهمد چرا نمی تواند پرواز کند. در باغ وحش پرنده هایی بودند که از پسر کوچک خیلی بزرگ تر بودند و می توانستند پرواز کنند. با خودش فکر می کرد:«چرا من نمی توانم» و در شگفت بود که «آیا مشکلی دارم»
     
     
    پسر کوچک دیگری بود که فلج بود و همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند بقیه دخترها و پسرهای کوچک دیگر راه برود و بدود. با خودش فکر می کرد: «چرا نمی توانم مثل آنها باشم؟»
     
    یک روز پسر کوچولوی یتیم که می خواست مثل پرنده ها پرواز کند از پرورشگاه فرار کرد.
    به پارکی رسید. پسر کوچکی را دید که نمی توانست راه برود و بدود و داشت در جعبه شنی بازی می کرد.
     
    به طرف پسر کوچک دوید و از او پرسید که آیا هیچ وقت می خواسته که مانند پرنده ها پرواز کند. پسر کوچک که نمی توانست راه برود و بدود گفت:« نه ولی ای کاش می توانستم مانند بقیه دخترها و پسرها راه بروم و بدوم.»
     
    پسر کوچک که می خواست پرواز کند گفت: «این خیلی غم انگیزه» و به پسر کوچک که در جعبه شنی بود گفت:«فکر می کنی که بتوانیم با هم دوست بشویم» پسر کوچک گفت: «البته»
     
    دو پسر کوچک ساعت ها با هم بازی کردند. قلعه های شنی ساختند و با دهانشان صداهای بامزه درآوردند. صداهایی که باعث می شد بلندتر بخندند. بعد پدر پسر کوچک با صندلی چرخ دار آمد که پسرش را ببرد. پسر کوچکی که همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند پرنده ها پرواز کند به طرف پدر پسرک دوید و در گوشش نجوا کرد. مرد گفت : «بسیار خوب»
     
    پسر کوچک که همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند پرنده ها پرواز کند گفت «تو تنها دوست من هستی ای کاش می توانستم کاری کنم که بتوانی مثل بقیه دخترها و پسرها راه بروی و بدوی ولی نمی توانم، در عوض می توانم برایت کاری کنم».
     
    پسرک یتیم برگشت و به دوست جدیدش گفت که از پشتش بالا برود. بعد شروع به دویدن در علف ها کرد. تند تر و تندتر می دوید در حالی که پسرک فلج بر پشتش سوار بود. در پارک می دوید و پاهایش را تند و تندتر حرکت می داد. به زودی باد شروع به وزیدن به صورت های دو پسرک کوچک کرد.
     
     
    پدر پسر کوچک وقتی پسر کوچولوی فلجش را دید که دست هایش را در باد بالا و پایین تکان می دهد و با صدای بلند فریاد می زند که دارم پرواز می کنم، پدر، من دارم پرواز می کنم گریه اش گرفت.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   31   32   33   34   35   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 10 بازدید
    دیروز: 5 بازدید
    کل بازدیدها: 168343 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •