سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

گلی در گلدان نبود (شنبه 86/7/14 ساعت 9:29 عصر)

250 سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .

 دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
 روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
 دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .

 سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .
 روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
 لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .

 همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
 همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گفتگو با خدا (شنبه 86/7/14 ساعت 9:28 عصر)


    خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟ پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
    خدا لبخندی زد و پاسخ داد:زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟ من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می‌کند؟

    خدا جواب داد.... اینکه از دوران کودکی خود خسته می‌شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می‌دهند و سپس پول خود را خرج می‌کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

    اینکه با نگرانی به آینده فکر می‌کنند و حال خود را فراموش می‌کنند به گونه‌ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می‌کنند. اینکه به گونه‌ای زندگی می‌کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه‌ای می میرند که گویی هرگز نزیسته‌اند. دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
    سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

    خدا پاسخ داد:
    اینکه یاد بگیرند نمی‌توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد.
    تنها کاری که می‌توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
    اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
    اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

    اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می‌برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
    یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین‌ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
    اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی‌دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
    اینکه یاد بگیرند دو نفر می‌توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
    اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

    باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
    از وقتی که به من دادید سپاسگذارم و افزودم: چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
    خدا لبخندی زد و گفت... فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • غنای ذات الهی (شنبه 86/7/14 ساعت 9:27 عصر)


    حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است . می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد . حکایت این است :

    مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت . بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند . پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند .
     
    کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند . روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند . گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد .
     
     شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد . بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( این بی انصافی است . چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند . بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند . آن ها که اصلاً کاری نکرده اند ))
     
    مرد ثروتمند خندید و گفت : (( به دیگران کاری نداشته باشید . آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است ؟ ))
    کارگران یکصدا گفتند : (( نه ، آنچه که شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است . با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم )) .

    مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم . من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمیشود . من از استغنای خویش می بخشم . شما نگران این موضوع نباشید . شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید . من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم . من از سر بی نیازی ست که می بخشم .))

    مسیح گفت : (( بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند . بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند . بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشان می شود . اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند .))

    شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلکه دارائی خویش را می نگرد . او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما . از غنای ذات الهی ، جز بهشت نمی شکفد . باید هم اینگونه باشد . بهشت ، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است .
     
    دوزخ را همین خشکه مقدس ها و تنگ نظرها برپا داشته اند . زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمیتوانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند .

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • اسکناس شخصیت (شنبه 86/7/14 ساعت 9:26 عصر)

    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    دست همه حاضرین بالا رفت.
    سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.
    و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    و باز دستهای حاضرین بالا رفت.

    این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت
    سخنران گفت: دوستان، با این بلاهائی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

    و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا مشکلاتی که روبرو می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم و کسی به ما توجهی ندارد و خود را شکست خورده می دانیم، ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلائی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را به عنوان یک انسان کامل از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند وخدای بزرگ، آدم پر ارزشی هستیم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دخترک سیب فروش (شنبه 86/7/14 ساعت 9:24 عصر)


    چند سال پیش گروهی از فروشندگان در شیکاگو برای شرکت در یک سخنرانی عازم سفر می شوند و همگی به همسران خود وعده می دهند که روز جمعه حتماً برای صرف شام کنار همسران خود خواهند بود.
    در سخنرانی، بحث طولانی می شود، طوری که حرکت هواپیما نزدیک می شود که این مسئله باعث می شود تمام فروشندگانی که به همسران خود وعده داده بودند، به یکباره به سمت فرودگاه هجوم بیاورند.

    در زمانی که همه آنها می کوشیدند تا راه را برای خود باز کنند و از ترمینال فرودگاه رد شوند، پای یکی از آنان از روی بی دقتی به پایه میز دکه ای اصابت کرد و سیب های روی آن، زمین می ریزد . مسافران همه بی تفاوت از این مسئله خود را به هواپیما می رسانند و در جای خود می نشینند و نفس راحتی می کشند که می توانند به خانواده خود برسند.

    اما یک نفر از آنان می ایستد و نظاره گر صحنه می شود. او با بالا بردن دست خود از دوستان خداحافظی می کند و به دخترک سیب فروش کمک می کند که سیبها را جمع کند ، آخر آن دخترک کور بود و این کار برایش سخت.
    آن مرد در حین جمع اوری سیبها متوجه می شود بعضی از سیبها له شدند و بعضی ها کثیف پس 10 دلار به دخترک می دهد و می گوید این هم خسارت سیب هائی که من و دوستانم آنها را خراب کردیم و امیدوارم ناراحتتان نکرده باشیم

    مرد ایستاد و سپس با گامهای بلند شروع به دور شدن از دکه آن دخترک کرد در این هنگام دخترک ده ساله با صدای بلند و در میان جمعیت رو به او کرد و گفت: ببینم، نکند شما حضرت عیسی هستید؟
    مرد مات و متحیر در جای خود میخکوب ماند.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دعای کوچک و اجابت بزرگ (شنبه 86/7/14 ساعت 9:24 عصر)


    لوئیز ردن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم، وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
    به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند، و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
    جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
    زن نیازمند، در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم جان گفت نسیه نمی دهد.

    مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
    خواربار فروش با اکره گفت: لازم نیست ، خودم می دهم، لیست خریدت کو؟
    لوئز گفت: اینجاست
    لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر
    لوئیز یک لحظه خجالت کشید و مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت

    خواربار فروش باورش نشد و مشتری از سر رضایت خندید
    مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر تراوز کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
    در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.
    کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن
    مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد

    لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
    مشتری یک اسکناس 50 دلاری به مغازه دار داد و گفت: تا آخرین پنی اش مر ارزید فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بال هایت را کجا گذاشتی ؟ (شنبه 86/7/14 ساعت 9:22 عصر)

    پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
      انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .

      پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
      انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
      پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
      پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .

      پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
      آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .

      راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
      انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بالاتر از عشق (شنبه 86/7/14 ساعت 9:21 عصر)


    یک پسر یک دختر، عاشق یکدیگر بی نهایت تر از یک عشق زمینی
    عشقی مثال زدنی، همیشه آن دو را مثال می زدند و دوست داشتند مانند آنها باشند، هر چه عاشقان دیگری می کردند از آنها آموخته بودند، آنهامعلم عشق و دوست داشتن بودند
    در یک خانه در زیر یک سقف عشق خود را آغاز کرده بودند، طلوع خورشید را با یکدیگر می دیدند و در غروب به اتفاق یکدیگر رفتن خورشید و آمدن مهتاب رویائی را می دیدند.

    جدائی از یکدیگر را مرگ معنا کرده بودند ، بدون یکدیگر نفس بر تن جاری نمی کردند.
    چه لحظه های مقدس و عاشقانه ای را در کنار یکدیگر داشتند
    ساحلهائی را با یکدیگر راه رفته بودند و چه یادگاریها بر روی شن ها و ماسه ها نوشته بودند
    بوی بدن یکدیگر را از فاصله ای دور می فهمیدند
    آنچنان در هم گرویده بودند که جدا کردنشان غیر ممکن می نمود
    اما آمد روزی که از همان لحظه شروع عشق از آن می ترسیدن و آن لحظه جدائی بود

    پدر دختر زمان را طولانی میدانست و تصمیم واجبی بر ازدواج دختر داشت دیگر زمان در حال گذشت بود و دخترک باید ازدواج می کرد همه چیز مهیا بود خواستگار خوبی پیدا شده بود و این خبر یعنی مرگ این دو گل عاشق چرا که بهانه ها برای امروز و فردا کردن تمام شده بود، بهانه هائی که همیشه باعث گره زدن این جدائی میشد تمام شده بود و باید دختر ازدواج می کرد باید با خواستگاری که از خانواده محترم و ثروتمند و در عین حال متمدن اجتماعی بود ازدواج می کرد
    این خبر تمام رویا ها را پرپر کرده بود، این خبر همه عشق را بر دریا برده بود و در دل قطرات دریا محو کرده بود دیگر امیدی به با هم بودن نبود

    ادامه دادن راهی که به دیوار می خورد بی فاید بود باید این دو از یکدیگر جدا بشوند و هر یک به دنبال سرنوشت خود و البته دیدارهائی حسرت برانگیز
    تمام لحظات خوشی که قداست و عشق در بطن آن رخنه کرده بود در حال اتمام است
    پس از چندین شب و روز بیداری و در کنار یکدیگر اشک ریختن و به یاد ایام خوب سوگواری کردن شب عروسی دختر فرا رسیده بود
    او بسیار زیبا شده بود لباس عروسی او بسیار سنگین بر قامت او نشسته بود و دسته گلی که بر دست داشت به او جلال و زیبائی خاصی داده بود طوری که هم خونی او با تاج سر او را مانند شاه پریان کرده بود
    او در بین جمعیت به دنبال او ی گشت چرا که همه علی الخصوص دخترک انتظار داشتند او نیز در این مهمانی باشد و در کنار او قرار گیرد و او تبریک بگوید اما او کجاست در بین جمعیت هر چه گشت ، کمتر یافت و او نبود کجا بود آن پسر دل شکسته

    فکر فردائی که دیگر دستان معشوقه همیشگی خود را در دست ندارد و او برای دیگری شده تمام آرامش آن شب او را به هم زده بود
    خود او می خواست که در آن مهمانی باشد اما نمی توانست و توان آن را نداشت که ببیند دلداده او رفته است
    او درحال قدم زدن در ساحلهائی بود که با او در انجا خندیده ، گریه کرده ، فکر کرده و سکوت کرده
    با خود در جنگ رفتن و ماندن بود ، یک پایش می خواست برود و در مجلس برپا شده حضور داشته باشد تا او را روانه خانه بخت کند و دل دیگر او تحمل دیدن این لحظه جدائی را ندارد. و در آخر غالب ان شد که دیدن راحتش می کرد و رفت

    مهمانی و عروسی در حال برگزاری بود و همگی در رقص و سرور بودند والبته همگی نیز در انتظار آن معشوقه قدیمی بودن ، کسی نبود از عشق استوار آنها خبر نداشته باشد.
    همانگونه که همه چیز در گذر بود ناگهان او وارد شد به یکباره سکوت شدید و سنگینی در مجلس حاکم شد ضربان قلب همگی به اوج خود رسیده بود که مبادا اتفاقی بیافتاد

    نگاه معصومانه این دو دلداده به یکدیگر افتاد و چند دقیقه از وقت مجلس را به خود اختصاص داد
    همگی میدانستند که این دو در این سکوت و در این نگاه ها چه چیزهائی را به یکدیگر گفتند
    پا ها طاقت نیاورد و پسر آرام و خیلی ارام و لرزان به سوی دختر می رفت تا به او تبریک بگوید پدر و مادرهایشان مواظب حرکت هر یک از آنها بود که مبادا این عشق توان جدائی نیابد و همه چیز خراب شود
    آنقدر جلو رفتند تا به یکدیگر رسیدند
    عمق نگاه ها به اوج خود رسیده بود و ژرفای عشقشان در دیدگانشان عیان بود
    پسر دخترک را بغل کرد و بوسید و با صدائی لرزان و گریان به او گفت: خواهر کوچک من عروسیت مبارک! و رو به داماد کرد و گفت که خواهرم را با تمام عشقم به تو می سپارم مانند جانت از او مراقبت کن.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • یک بستنی ساده (شنبه 86/7/14 ساعت 3:46 عصر)

    بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از کافی شاپ ها همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست.
    برایم جالب بود ! پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد
    دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت : پولش را می دهم، هیچ چیز مجانی ای نمی خواهم
    کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر بار سنگین نگاه دیگران بود گفت یک یه بستنی میوه ای چند است؟
    پیشخدمت با بی حوصلگی گفت: 5 دلار
    دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن آنها کرد بعد دوباره پرسید یک بستنی ساده چند است؟
    پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت : 3 دلار
    دخترک آدامس فروش گفت: لطفاً یک بستنی ساده بدهید
    پیشخدمت یک بستنی ساده برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد همه ساده بود!
    احتمالاً مخلوطی از ته مانده بقیه بستنیها
    دخترک بستنی را خورد و 3 دلار به صندوق داد و رفت وقتی که پیش خدمت برای بردن ظرف بستنی آمد، دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام
    دخترک 5 دلار پول داشت

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نکته های زندگی (شنبه 86/7/14 ساعت 3:45 عصر)

    •     آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است
    •     وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
    •     سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد
    •     اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید
    •     ما زمان را تلف نمی کنیم، زمان است که ما را تلف می کند
    •     افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند
    •     پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر
    •     کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم
    •     کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید
    •     انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند
    •     همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
    •     تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است
    •     دشوارترین قدم، همان قدم اول است
    •     عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید
    •     آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد
    •     عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید
    •     آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد
    •     وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید
    •     در اندیشه آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش
    •     امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست
    •     برای کسی که آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست
    •     امید، درمانی است که شفا نمی دهد، ولی کمک می کند تا درد را تحمل کنیم
    •     بجای آنکه به تاریکی لعنت فرستید، یک شمع روشن کنید
    •     آنچه شما درباره خود فکرمی کنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است که دیگران درباره شما دارند
    •     آنکه می تواند نسبت به نیکی دیگران ناسپاس باشد، از دروغ گفتن باک ندارد
    •     هرکس، آنچه را که دلش خواست بگوید، آنچه را که دلش نمی خواهد می شنود
    •     اگر هرروز راهت را عوض کنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید
    •     کسانی که نمی توانند فرصت کافی برای تفریح بیابند، دیر یا زود وقت خود را صرف معالجه می کنند
    •     صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، وآن هم در تمام عمر، بیش از یک مرتبه نیست
    •     وقتی شخصی گمان کرد که دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده کند
    •     کسانی که در انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد
    •     کسی که در آفتاب زحمت کشیده، حق دارد در سایه استراحت کند
    •     بهتر است دوباره سئوال کنی، تا اینکه یکبار راه را اشتباه بروی
    •     هرگاه مشکلی را مطرح می کنید، برای رفع آن هم راه حلی پیشنهاد کنید
    •     کیفیت جامع یعنی درست انجام دادن همه کارها در همان بار اول
    •     آنقدر شکست خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزید
    •     اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد که متعلق به گذشته هستید
    •     خانه ات را برای ترساندن موش، آتش مزن
    •     خودتان را به زحمت نیندازید که از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید، سعی کنید از خودتان بهتر شوید
    •     اینجا، کار تمام نشده است، حتی آغاز پایان هم نیست، اما شاید پایان آغاز باشد
    •     خداوند به هر پرنده‌ای دانه‌ای می‌دهد، ولی آن را داخل لانه‌اش نمی‌اندازد
    •     تنها راهی که به شکست می‌انجامد، تلاش نکردن است
    •     درباره درخت، بر اساس میوه‌اش قضاوت کنید، نه بر اساس برگهایش
    •     از لجاجت بپرهیزید که آغازش جهل و پایانش پشیمانی است
    •     انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند که خیال می‌کند دیگران را فریب داده است
    •     کسی که دوبار از روی یک سنگ بلغزد، شایسته است که هر دو پایش بشکند
    •     هرکه با بدان نشیند، اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد، به طریقت ایشان متهم گردد
    •     کسی که به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است
    •     اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت
    •     اینکه ما گمان می‌کنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است که برای خود عذری آورده باشیم

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   26   27   28   29   30   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 226 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 166151 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •