من این پایین هستم (شنبه 86/7/14 ساعت 9:39 عصر)
کشیشی در روستائی از مناره کلیسا بالا می رفت تا به خدا نزدیک تر شود و می خواست مانند موسی کلام خدا را به گوش اهالی روستا برساند.
روزی تصور کرد صدائی می شنود پس فریاد زد خدایا کجائی ؟
من صدایت را به وضوح نمی شنوم و همان صدا آمد که من این پایین هستم .
میان بندگانت. تو کجائی؟
نویسنده: مصطفی فوائدی
هدیه کریسمس (شنبه 86/7/14 ساعت 9:37 عصر)
و این داستان دو دلداده جوان به نام های دللا Della و جیم Jim است که هر چند بی چیز و فقیر بودند، اما همدیگر را دیوانه وار دوست داشتند.
دللا با رسیدن عید کریسمس به فکر خرید هدیه ای برای همسرش جیم می افتد. او خیلی وقت پیش در نظر داشت برای ساعت همسرش یک زنجیر زیبا بخرد چرا که جیم آن ساعت را خیلی خیلی دوست داشت. با وجود این ، شب عید فکری به ذهن دللا خطور می کند . او تصمیم می گیرد موهای زیبایش را بفروشد و برای جیم زنجیر را بخرد.
دللا شب عید در حالی به خانه بر می گردد که بسته کادوپیچی شده در دستش بود و محتوای آن هم زنجیری بود که برای ساعت دوست داشتنی جیم خرید بود.به ناگاه نگرانی سراپای وجود دللا را فرا می گیرد. او می دانست که جیم فوق العاده موهای همسرش را دوست دارد و از این رو نمی دانست عکس العمل جیم چه خواهد بود.
دللا از آخرین پله ها هم بالا می رود و در را که باز می کند، از دیدن شوهرش که در خانه منتظر او بود تعجب می کند. بسته کادوئی هم در دست جیم بود که معلوم بود هدیه شب عید او برای همسرش است.
موقعی که دللا روسری خود را از سر بر می دارد، جیم متوجه موهای کوتاه او می شود و اشک در چشمانش حلقه می زند اما هیچ حرفی نمی زند و در حالی که بغض گلویش را می بلعدهدیه خود را به طرف دللا دراز می کند.
موقعی که دللا کادو را باز می کند نمی تواند آنچه را که می بیند باور کند چرا که داخل بسته یک جفت شانه زیبای نقره نشان بود که برای موهای بلند زیبای او خریده بود.
حال نوبت جیم بود، وقتی جیم کادوی خود را باز می کند در عین ناباوری می بیند که دللا برای ساعتی که او بسیار دوست داشت یک زنجیر زیبا خریده است و برای همین موضوع هم موهای خود را فروخته است اما متاسفانه جیم برای خرید شانه ها، ساعت خود را گرو گذاشته بود.
نویسنده: مصطفی فوائدی
گمشده (شنبه 86/7/14 ساعت 9:36 عصر)
روزنامه را که باز کردم.
عکس خودم را در ستون گمشده ها دیدم.
با شماره تلفنی که پایین آگهی بود.
تماس گرفتم ؛ اشغال بود...!
نویسنده: مصطفی فوائدی
گل (شنبه 86/7/14 ساعت 9:35 عصر)
غروب بود،
گل آفتاب گردان تو آسمون به دنبال خورشید می گشت.
ستاره به گل چشمک زد .
گل سرش رو پائین انداخت.
گلها هرگز خیانت نمی کنند.
نویسنده: مصطفی فوائدی
بگذار عاشقت باشم (شنبه 86/7/14 ساعت 9:34 عصر)
ای خدای مهربان!
ای مهربان ترین مهربانان!
ای که مهربون تر از تو هیچ کسی نیست!
ای لایق هر لطافت!
از پادشاه نجابت!
ای اله زیبای من!
ای ظریف و نازنین من!
ای خدائی که کودکان در وصفت می گویند خیلی بزرگ و مهربونه!
ای معشوقه من!
تو را به صاحب نام مردانت، تو را به خلوص دلهای پاک!
تو را به نام انسان والا بلندت،
تو را به لحظه دستور خلقتت!
بگذار عاشقت باشم، بگذار با عشقت هر چه به غیر از توست، نبینم
نویسنده: مصطفی فوائدی
برای خاطر تو (شنبه 86/7/14 ساعت 9:34 عصر)
خدایم!
اگر از آن سو به تو روی می آورم که مرا از وجود جهنم نجات دهی از شعله های آن
مرا رهایی دهی، همان بهتر که در آن شعله ها مرا بسوزانی
و اگر از آن سو به تو روی می آورم که مرا به بهشت فراخوانی و در آن جای دهی ؛ درهای بهشت را برویم بسته نگهدار ،
ولی اگر برای خاطر تو به سویت می آیم
خدایم!
مرا از خودت مران .
تو گرانبهاترین دارایی من در این دنیا هستی ، بگذار تا ابد در کنارت لانه کنم
نویسنده: مصطفی فوائدی
اشک (شنبه 86/7/14 ساعت 9:33 عصر)
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
نویسنده: مصطفی فوائدی
9 قهرمان (شنبه 86/7/14 ساعت 9:32 عصر)
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.
ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.
یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده.
سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند
نویسنده: مصطفی فوائدی
یک شکایت بزرگ (شنبه 86/7/14 ساعت 9:32 عصر)
مدت زیادی از زمان ازدواج شان می گذشت و طبق معمول ، زندگی فراز و نشیب های خاص خود را داشت. یک روز ، زن که از ساعات کاری شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید زبان به شکایت گشود و باعث نا امیدی شوهر شد.
مرد پس از یک هفته سکوت همسرش ، با کاغذ و قلمی دردست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارشان می شود بنویسد و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند . زن که گله های بسیاری داشت بدون این که سر خود را بلند کند شروع کرد به نوشتن .
مرد نیز پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر ، نوشتن را آغاز کرد . یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد و بدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند ، اما زن با دیدن کاغذ شوهر ، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد . شوهرش در هردو صفحه این جمله را تکرار کرده بود : دوستت دارم عزیزم .
نویسنده: مصطفی فوائدی
مهمترین عضو بدن (شنبه 86/7/14 ساعت 9:30 عصر)
وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدام عضو مهمترین عضو بدن است. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم.
بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهم است. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما مادرم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."
چند سال گذشت و قبل از اینکه مادرم سوالش را تکرار کند، دوباره شروع کردم به فکر کردن و این طور نتیجه گیری کردم که بالاخره جواب صحیح را پیدا کردم. پس به مادرم گفتم: "مامان، بالاخره فهمیدم کدوم عضو مهمتره. چشم، چشم از همه اعضای بدن مهمتره."
مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: "خیلی خوب داری همه چیز رو یاد می گیری، اما بازم جوابت صحیح نیست، چون خیلی آدما نابینا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."
از قرار معلوم بازم اشتباه کرده بودم. اما دست از تلاشم برنداشتم، چون مادرم هر چند سال یکبار این سوال را از من می پرسید و هر بار که جواب می دادم، طبق معمول می گفت: "نه پسرم جوابت درست نیست، ولی خوشحالم. چون داری هر سال باهوش تر میشی."
تا اینکه سال قبل، پدربزرگم مرد و این مسئله ای بود که قلب همه ما را به درد آورد. همه داشتیم گریه می کردیم. حتی پدرم هم گریه می کرد. وقتی که می خواستیم برای آخرین بار پدربزرگ را ببینیم و با او خداحافظی کنیم، مادرم رو به من کرد و گفت: "عزیز دل من، هنوزم نفهمیدی که مهمترین عضو بدن کدومه؟"
از اینکه مادرم درست در چنین لحظه ای این سوال را از من پرسید سخت تعجب کرده بودم. همیشه فکر می کردم این یک بازی بین من و مادرم است. مادرم که تعجب را در صورت من دید، گفت: "این سوال خیلی مهمه. اگر به این سوال جواب بدی، اونوقت می فهمم که معنی واقعی زندگی رو فهمیدی."
"در این چند سال هر وقت ازت می پرسیدم مهمترین عضو بدن کدومه، هر بار بهت می گفتم که داری اشتباه می کنی و همیشه هم مثالی میزدم که بفهمی چرا جوابات اشتباهه. اما امروز همون روزیه که باید درس مهمی یاد بگیری."
بعد نگاهی به من انداخت. نگاهی که تنها در یک مادر دیده می شود. به چشمان خیس از اشکش نگاه کردم. مادرم گفت:"عزیز دلم، مهمترین عضو بدن، شانه های توست".
گیج و متحیر پرسیدم: "چرا، چون سر روی آن قرار دارد"؟ اما مادرم در جواب گفت:"نه برای اینکه وقتی دوست یا همسرت ناراحت است و گریه می کنه، سرش رو روی شونه های تو میذاره. عزیز دلم، هر کسی توی این دنیا به یک شونه نیاز داره که برخی مواقع سرش رو روی اون بذاره. فقط دعا می کنم تو هم دوست یا همسری داشته باشی که در هنگام نیاز سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی تا کمی تسلی پیدا کنی".
همانجا و همان لحظه بود که دریافتم مهمترین عضو بدن نه تنها خودپسند است، بلکه در برابر غم و اندوه سایرین خود را مسئول می داند و با آنها همدردی می کند!!
خوشا به حال کسانی که شانه ای برای گریستن دارند و بدا به حال کسانی که از این نعمت بی بهره هستند.
نویسنده: مصطفی فوائدی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ