|
اگر باید بمیری ،خیلی بهتر است تمساح ترا بخورد تا اینکه ماهیان کوچک قطعه قطعه ات کنند.((مالایا))
اگر باد نباشد درختان نمی لرزند. ((مالایا))
ابر سیاه فقط تهدید می کند. این ابر سفید است که باران می دهد ((شرقی(متفرقه)))
از کسی که گدا بوده گدایی مکن و پیش کسی هم که نوکر بوده خدمت مکن. ((اسپانیولی))
انسان باید به احمق و گاو نر راه بدهد. ((اسپانیولی))
اگر ابلهان به بازار نمی رفتند کالای بنجل به فروش نمی رفت . ((اسپانیولی))
اگر می خواهی زیاد عمر کنی ، در جوانی پیر بشو. ((اسپانیولی))
ایتالیا جای مناسبی است برای به دنیا آمدن، فرانسه برای زندگانی کردن و اسپانیا برای مردن.(اسپانیولی)
اگر می خواهی شناخته شوی ، حرف بزن. ((اسپانیولی))
اگر به زنی بگویی زیباست دیوانه می شود. ((اسپانیولی))
از کسی که با چاقوی خود دست خود را می برد نترس. ((اسپانیولی))
اگر به نوکر غذای خوب بدهی گاوه شیر بیشتری خواهد داد و گربه کمتر خواهد آشامید.((سوئدی))
اگر تله دنبال موش برود زن نجیب هم دنبال مرد می رود.((سوئدی))
انبارهای خالی احتیاج به سقف ندارند. ((انگلیسی))
اگر نمی توانی گاز بگیری دندانت را نشان مده. ((انگلیسی))
ابر پر سر وصدا بارش ندارد. ((انگلیسی))
اگر ابر نبود قدر آفتاب معلوم نبود. ((انگلیسی))
اشک و عرق و خون هرگز بی نتیجه نمی ماند. ((انگلیسی))
اگر می خواهی آسایش داشته باشید، اول باید بدانی همسایه ات کیست و بعد خانه را بخری.((انگلیسی))
ازدواج غذایی است که ته دم مرگ باید جویده شود ((آلمانی))
احمق بودن به هنگام خود نیز هنر است .((سوئیسی))
اسب پیر از شلاق نمی ترسد. .((سوئیسی))
ازدواج مانند نردبان است: هرچه بیشتر خمش کنید بهتر می توانید بالا بروید. ((اروپا))
از همه حسودتر چشم است. ((ایتالیایی))
اگر میخواهی ماهی فراوانی بگیری به دریا برو. ((ایتالیایی))
از دوستت به نیکی یاد کن ولی از دشمنت نه تعریف کن و نه بد گویی. ((ایتالیایی))
آخرین چیزی که از دست می رود، امید است . ((ایتالیایی))
امید، نان بیچارگان است. ((ایتالیایی))
ایتالیایی ها قبل از عمل عاقل اند؛ آلمانها در حین انجام آن ، و فرانسویها پس از انجامش.((ایتالیایی))
آیا از همسایه ات بیزار هستی ؟ پول قرضش بده! ((ایتالیایی))
آدم شتابزده دشمن خود است. ((ایتالیایی))
اشتباه چشم را کیف پول می پر دازد. ((ایتالیایی))
از چشم زن دو نوع اشک سرازیر می شود : یکی برای ابراز غم و اندوه و دیگری بخاطر فریب دادن! ((ایتالیایی))
اگر الاغ لگدت بزند ، تولگدش مزن. ((ایتالیایی))
افعی اژدها نمی شود مگر اینکه افعی های دیگر را ببلعد. ((لاتینی))
او کلبه کوچکی دارد ولی مال خودش است. ((لتوانی))
اگر بدهکار مرده ، بدهی اش نمرده است. ((مونتونگرویی))
احمق همیشه سرگرم آغاز کردن یک کار است . ((مونتونگرویی))
اشتباهات پزشک را خاک می پوشاند. ((لهستانی))
آتش فقط از نزدیک می سوزاند ؛ یک زن زیبا ، هم از نزدیک و هم از دور می سوزاند.((لهستانی))
آنچه انسان را گرم نگه می دارد ، نان است نه پتو. ((روسی))
اجل تقویم ندارد . ((روسی))
اسبهای ((امید)) با یورتمه می دوند ولی اسبهای تجربه آهسته گام بر می دارند. ((روسی))
ازدواج مسابقه نیست. شما همیشه می توانید به موقع به آن برسید . ((روسی))
اگر تند راه می روی بد بختی را خواهی گرفت ؛ و اگر آهسته راه بروی بد بختی تو را خواهدگرفت. ((روسی))
این سه چیز را نباید به دیگران قرض داد:زن،سگ،اسلحه. ((روسی))
اگر مدت یک سال با آدم لنگ معاشرت کنی در پایان سال با او خواهی لنگید . ((اسکاتلندی))
اگر امید نبود دل می شکست! ((اسکاتلندی))
از کیف پولت بپرس چه باید بخری. ((اسکاتلندی))
|
فیلبانان تنها با درک یک نکته و به شیوهای بسیار ساده، فیلهای عظیمالجثه را کنترل میکنند. وقتی فیل هنوز بچه فیل است، یک پایش را با طناب محکمی به تنة درختی میبندند. بچه فیل، هرچه تقلا میکند، نمیتواند خودش را آزاد کند. اندک اندک بچه فیل با این تصور عادت میکند که تنة درخت از او نیرومندتر است.
هنگامی که بچه فیل بزرگ میشود و قدرت شگرفتی مییابد، تنها کافی است ریسمانی نازک به دور پای فیل گره زده شود و به یک نهال کوچک بسته شود. جالب اینکه فیل هیچ تلاشی برای آزاد کردن خودش نمیکند.
همچون فیلها، پاهای ما نیز اغلب اسیر باورهای شکنندهاند، اما از آنجا که در گذشته به قدرت تنة درخت عادت کردهایم، شهامت مبارزه را نداریم.
بیآن که بدانیم که تنها یک عمل متهورانه ساده برای دست یافتن ما به موفقیت کافی است . . .
|
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم , اینها خراش های عشق مادرم هستند ....
|
رهایی چنان زیباست که تمامی پدیده ها و مناظر اطرافت بسان زیباترین اثر هنری خلقت, نمایان میشوند
رهایی چنان سبک است که حتی وزن خود را بسان باری بر دوش حس نخواهی کرد,چه رسد به تعلقات و آرزوهای الگو گرفته از یکدیگر .
رهایی چنان لطیف است که سایش مولکولهای هوا را با پوست صورت خود, همچون هدیه ای از طرف پروردگار می ستائی.
رهایی چنان در لحظه حضور دارد که مسئولیت تک تک لحظات عمر را بر عهده می گیری.
رهایی چنان شاداب است که بسان کودکی در مرغزاری وحشی.
رهایی چنان غریب است که جز به تنهایی خود تکیه نتوان زد.
رهایی چنان عمیق است که حضور خود را تا درونی ترین لایه های وجودت حس می کنی.
رهایی چنان ایستاست که قدرتمندترین نیروهای منفی یارای به لرزه درآوردن آنرا هم ندارند.
رهایی چنان خنثی است که تمامی مصیبتها و موفقیتها را یکسان پاسخ می گویی.
رهایی چنان رهاست که خود را قلب و مرکز هستی می دانی.
رهایی چنان صفاست که سفره خود را برای تمامی خلایق می گشایی.
رهایی چنان وفاست که نیت خیرت را برای دشمن نیز می فرستی
رهایی چنان فناست که جز او را حس نخواهی کرد
رهایی چنان بقاست که راز جاودانگی خود را در ابدیت فاش می کنی.
رهایی چنان لقاست که در خود وحدتی با دیگران دارد.
رهایی چنان کفاست که بی نیازی خود را به حاکمیت بر کائنات نمی بخشی.
رهایی چنان بلاست! که فرقی در میان هست و نیستش نیست.
رهایی چنان سخاست که میزانی برای خادمی درگه او نیست.
رهایی چنان عزیز است که جز او پدری نیست
رهایی چنان دغل است که مجنون را بر عاقل می پسندی
رهایی چنان خالص است که هم درون و هم برون یکجاست.
رهایی چنان فریب است که فرقی در بود و نبود آن نیست.
رهایی چنان زلال است که بسان تشنه ای بر جوی, حسرت سیراب شدن باقیست.
رهایی چنان فقیر است که جز روحی, نمانده هیچ باقی!
رهایی چنان فهیم است که هیچ تنشی را بر تعادل برنمی گزینی.
رهایی چنان دور است که مفهوم خود را تا بی نهایتش خواهی یافت.
رهایی چنان نزدیک است که گویی هیچگاه دور نبوده.
رهایی چنان سهیم است که تمام کائنات را از آن خود می دانی.
رهایی چنان غایب است که با او نیز تنها خواهی بود.
رهایی چنان عاشق است که هستی را در تمامیت خود دوست می داری.
|
مردی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما مرد همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و آن مرد همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه پیرمرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آنطور دست می انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.»
مرد پاسخ داد: «ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام.»
«اگر کاری که می کنی٬هوشمندانه باشد٬هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
|
فرض کنید که می خواهیم خانه ای را بسازیم . چه این خانه قصر باشد چه کلبه ، اولین چیزی که باید در دسترس باشد نقشه و طرحه و بر اساس اون شروع به چیدن آجرها و خشتها می کنند تا به قصر یا کلبه تبدیل بشه . اگر ما بخواهیم در زندگی کاخ سعادتی بسازیم احتیاج به نقشه داریم که اسمش هدفه که به زندگی معنا می ده ، عشق ایجاد می کنه . این کاخ سعادت رو روی خرابه نمی شه ساخت ، روی شن و خاک نرم نمی شه ساخت چون کم کم فرو می ریزه و خراب می شه .
حالا اگه جایی را که می خواهیم کاخ سعادت را بسازیم ، خانه قدیمی داشته باشه باید چه کرد ؟ باید خونه را خراب کرد وبعد کاخ را بسازیم و توی زندگی هم باید خونه های قدیمی همچون یه سری عادت و باورها و احساسات وافکار منفی باید خراب بشه چون اینها مخالف ساختن کاخ سعادت هستند .
برای ساختن یه ساختمان خیلی بلند باید اول زمین را کند و رفت پایین و بعدش شروع به ساخت کنیم و جایی باید باشه که محکم باشه ولی اگه می خواهیم چادر بزنیم کافیه زمین رو صاف کنیم و چادر را بنا کنیم .
به یاد داشته باشید که رشد کردن با فرو رفتن وسقوط همراهه ولی با برنامه ریزی . اگر حالت بده بدون که ممکنه برات انگیزه بشه تا رشدکنی . می گن شکست پل پیروزیست .
تمام افراد موفق در چند چیز مشترکن . چند دوره از زندگی را به سختی گذراندن . کسی که دردمند نباشه ، مشکلی نداشته باشه ، انگیزه ای برای حرکت نداره . درد ، رنج ، افسردگی ، سر خوردگی و . . . اینها دستمایه من و شماست برای رشد کردن مثل گرسنگی که لذت غذا خوردن به میزان گرسنگی بستگی داره نه به میزان غذا .
باید از نیروی سقوط استفاده کرد برای صعود . اگر دردی داریم ، اگر مشکلی داریم ، کافیه که عشقی در مقابلش بذاریم . این رنج شما گنج شماست . دلسوزی بیخودی برای خودمون نکنیم .
پس برای ساختن کاخ سعادت اول نقشه و طرح باید داشته باشیم که در زندگی هدف نام داره و بعد به تناسب صعود زمین را بکنیم یعنی عادات بد را تغییر بدیم و روی خرابه کاخ را نسازیم . مطمئن باشید که زندگی زیبایی خواهیم داشت .
|
بیکن : برای خوشبخت زیستن باید موقعیت های مناسب ایجاد کنیم نه اینکه در انتظار آن باشیم .
بودا : هیچ کس جز خود ما مسئول بدبختی و خوشبختی های ما نیست .
ابراهام لینکلن : هر کاری را که تصمیم به انجام آن گرفتید , نصف آن را انجام داده اید .
ناپلئون : خونسردی بزرگ ترین صفت یک فرمانده است .
حضرت محمد (ص) : حربه ضعیفان شکایت است .
ولتر: کسی که از مرگ میترسد از زندگی هم میترسد .
حضرت علی (ع) : بلند پایه ترین مردم در خرد و اندیشه کسی است که خود را از مشورت بی نیاز نداند .
ون گوک : کسی که رحم و محبت می آفریند , زندگی خلق میکند .
کنفسیوس : به جای این که به تاریکی لعنت بفرستید , یک شمع روشن کنید .
ناپلئون : بهترین شکل حکمرانی , سلطنت بر قلوب است .
گاندی : شاید ثمره کلام دلنشین را که امروز بر زبان می آورید فردا بچشید .
حضرت علی (ع) : آن که تواناتر است آسان تر می بخشد .
ابراهام لینکلن : تنها شجاعت گام نهادن در راه باعث می شود تا راه خود را بنماید .
حضرت محمد (ص) : داناترین مردم کسی است که از مردم نادان فرار کند .
سعدی : دل دوستان آزردن , مراد دشمنان برآوردن است .
حضرت محمد) ص) : پدرت را مراعات کن تا پسرت تو را مراعات کند .
ویلبر رایت : آینده را قضا و قدر می سازد و امید و تلاش تو آن را می گذراند .
حسین رحمت نژاد : اگر افکار خود را پریشان رها کنیم , به دنبال زشتی ها و پلیدی ها می رود .
مثل چینی : هر سفر هزار فرسنگی با یک گام شروع می شود .
مثل بلژیکی : دشوارترین قدم , همان قدم اول است .
ناپلئون : شجاعت حقیقی در غلبه بر سختی های زندگی است .
افلاطون : ناتوان ترین مردم آن کسی است که نتواند راز خود را نگه دارد .
بیکن : برای خوشبخت زیستن باید موقعیت های مناسب ایجاد کنیم نه اینکه در انتظار آن باشیم .
آندره ژید : بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه آن چه بدان می نگری .
لابرویر : برای کسی که آهسته و پیوسته راه می رود هیچ راهی دور نیست .
دیل کارنگی : عظمت مردان بزرگ از طرز رفتارشان با مردمان کوچک آشکار می شود .
آبراهام لینکلن : درجه سعادت اشخاص به میل خود آنها بستگی دارد .
منتسکیو : انسان مانند رودخانه است , هر چه عمیق تر باشد آرام تر و متواضع تر است .
بزرگمهر : تقدیر , ارباب مردمان ترسوست و برده مردمان شجاع .
ناپلئون : نا امیدی نخستین گامی است که شخص به سوی گور برمی دارد .
مثل آفریقایی : حقیقت تلخ بهتر از دروغ شیرین است .
شکسپیر : غرور , روشن ترین نشانه بلاهت است .
مثل چینی : مردی که کوه را از میان برداشت , مردی بود که شروع به برداشتن سنگریزه ها کرد .
برناردشاو : مردی که در نبرد زندگی می خندد قابل ستایش است .
کارلایل : هر کار بزرگ در آغاز محال به نظر میرسد .
ناپلئون : مقصرترین مردم کسانی هستند که روح مایوس دارند .
گوته : کسی که دارای عزم راسخ باشد جهان را مطابق میل خود عوض می کند .
ناپلئون : بین پیروزی و شکست یک قدم بیشتر فاصله نیست
|
مدت زیادی از تولد برادر رضا کوچولو نگذشته بود.
رضا مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
اما پدر و مادر میترسیدند رضا هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند.
این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار رضا هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
رضا با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.
ما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش میتوانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند.
آنها رضا کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:
نینی کوچولو، به من بگو خدا چه جوریه؟ من داره یادم میره...،
|
پسرک خسته و تنها به یک کوچه ی بن بست رسید ، وجودش پر از غصه و غم بود. دیگر روزها و شبها برایش رنگی نداشت . حتی با سایه خود نیز غریبه بود ، نمی توانست تلخی روزگار را باور کند ، نمی خواست باور کند که حتی ستاره هم روزی از آسمان می افتد.....
در حال نا امیدی و اندوه سرش را به آسمان دوخت و به دنبال پر نور ترین ستاره گشت.
آن را دید و کمی به آن نگاه کرد ، ناگهان احساسی گرم به او گفت که به دنبال کم نورترین ستاره بگرد. تمام ذهنش مشغول این سوال شد که چرا باید به دنبال کم نورترین ستاره بگردد؟
ساعاتی را سپری کرد، آخر نتوانست به راز کم نورترین ستاره پی ببرد. گوشه ای نشست و سر خود را بر زانو هایش گذاشت و پاهای خود را در سینه ی خود جمع کرد. به رهگذران نگاه می کرد که چگونه بی تفاوت ازکنارهم می گذرند.
کودکی در گوشه ای دیگر مشغول بازی بود و پسرک به او نگریست، کودک با تعجب به پسرک نگاه کرد، به طرف پسرک آمد و از او پرسید که چرا بر زمین نشسته است. پسرک خنده ای کرد و گفت : به دنبال جوابی می گردم. کودک گفت از من بپرس شاید بدانم. پسرک لحظه ای خاموش ماند و با خنده گفت به آسمان نگاه کن . وقتی کودک به آسمان نگاه کرد پسرک دید که به همان ستاره پر نور خیره شده. از کودک پرسید چرا به این ستاره نگاه می کنی؟ گفت چون نور بیشتری دارد و کمتر سو سو می زند. و کودک رفت.
پسرک به فکر فرو رفت پیر مردی آمد که باری را حمل می کرد. پسرک از جایش بلند شد و به پیرمرد نزدیک شد. پیرمرد که خسته ونا توان شده بود گفت ای پسر آیا به من کمک می کنی؟ پسرک با لبخندی گفت آری. وقتی بار پیر سالمند را برایش برد، پیرمرد ازپسرک خواست تا از چیزی بخواهد. پسرک گفت : فقط می خواهم کمی به آسمان بنگری و بگویی چه می بینی.
پیرمرد قبول کرد و به آسمان پر ستاره شب که پر قصه های کودکی اش بود خیره شد. و سپس آهی کشید. پسرک دید که این مرد کهن سال هم به همان ستاره می نگرد و از او پرسید که چرا به این ستاره پر نور نگاه می کنی؟ پیرمرد که آثار گذر عمر در چهره ی مهربانش معلوم بود گفت : ای جوان از همان وقتی که کوچک بودم همیشه به این ستاره می نگریستم و آرزو داشتم که روزی آن را به دست آورم. و بعد خندید و گفت : انسان در هنگامی که کوچک است آرزوهای بزرگ در سر دارد و هنگامی که بزرگ می شود می فهمد که آرزوهای کوچک دست یافتنی ترند. من اینک به دنبال به دست آوردن چراغی کوچکم . زیرا این ستاره با آن همه نورش برای من زیاد است ، مرا چراغی کوچک کافیست. این را گفت و رفت.
پسرک آرام گرفت. اینک آسمان برای او رنگی دیگر داشت. او فهمید که پر نورترین ستاره را همه می بینند وهمه آزروی به دست آوردن آن را دارند ولی نمی توان ان را به دست آورد.
حال فهمیده بود که چراباید به همان کم نور ترین ستاره خود بنگرد. زیرا فقط برای یک نفر می سوزد نه برای همه.
آن پسر از آن کوچه بن بست درسی گرفت که تمام عمر برایش یادگار می ماند.
پسرک به آن کوچه باز گشت ، تمام وجودش غرق احساس شده بود. گلدانی بر داشت و گلی را که مثل گلدان کوچکش پراز زیبایی بود برداشت و با نوازشی آن را درون گلدان ترک خورده ی خود کاشت.
و چون می دانست که این گل بهترین گل برای گلدانش است ، آن را با اشکهایش سیراب کرد.
|